eitaa logo
کانال طبس گلشن 🌴🍊🍃
3.8هزار دنبال‌کننده
40.7هزار عکس
22هزار ویدیو
105 فایل
کانال طبس گلشن 🔹 بروزترین و فعال‌ترین کانال خبری شهرستان طبس، همراه شما در تمامی اخبار و رویدادهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی. 📰 در اینجا، تحریریه‌ای متخصص و فعال در هر زمینه، ارتباط باما @mostafasejade5692
مشاهده در ایتا
دانلود
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 خاطرۀ جالب خداداد عزیزی از مواجهه و بحث با منافقین در آلمان ➖➖➖➖➖➖➖➖ @tabasgolshantabas | اخبار مهم
🛑📸 جلوگیری از سکته قلبی با این ۱۰ اصل ➖➖➖➖➖➖➖➖ @tabasgolshantabas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 وقتی قطعات خودرو خراب میشن اینجوری صدا میدن ➖➖➖➖➖➖➖➖ @tabasgolshantabas | اخبار مهم
هدایت شده از پیام آوران گمنام
1_14680870293.mp3
12.03M
🔸لحظه‌ی دیدار جزئیاتی کمتر شنیده شده از تشرف مشهور علی بن ابراهیم بن مهزیار به محضر امام عصر علیه السلام 📚 كمال الدين، ج۲ ، ص ۴۶۵ کانال پیام آوران گمنام https://eitaa.com/joinchat/3697279996C202b916a81
جلسه قرائت قرآن کریم ویژه بازگی های (دیهوک) مقیم طبس با سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا برگزار گردید در این جلسه استاد قرآن کریم جناب حاج آقا به بیان نکات تجویدی پرداختند از نکات قابل توجه خواندن قرآن و شعر توسط کودکان شرکت کننده در جلسه قرآن کریم بود @tabasgolshantabas
هدایت شده از نهاد امامت جمعه طبس
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️نمونه‌ای از میهن‌پرستی و ورزش‌دوستی شاه! 🔹به این میگن حاکمِ مملکت که اینقدر ورزشکارا رو دوست داره! 🔹پاسخی به فوتبالیستی که گفت بوده چون رو ساخت •┈••✾•💠🇮🇷💠•✾••┈• نهاد امامت جمعه شهرستان طبس 🌴🌴🌴🌴 @nahadtabas 👈👈👈 عضو شوید
🔰همایش بزرگ مادران قهرمان پرور به همت بسیج جامعه زنان ناحیه طبس برگزار شد. 🔸در این مراسم از بانوی امدادگر دوران دفاع مقدس قدسیه سادات حقانی تجلیل شد و کتاب خاطرات ایشان با نام صبیه آقاجان توسط دفتر حفظ ونشر ارزش‌های دفاع مقدس معرفی شد. @tabasgolshantabas
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ واکنش رهبر انقلاب به جملات حماسی یکی از جوانان حاضر در دیدار اخیر @tabasgolshantabas
⚠️ توئیت آیدی کوهن کیست؟! و آینده عراق چه میشود؟ 1⃣ نبرد کنونی در جهان برای تمامی طرف‌های درگیر، است. نبرد همه یا هیچ 2⃣ در دل این نبرد، به ده‌ها دلیل از جمله بی‌ریشه بودن، خود را از همه بیشتر در معرض نابودی می‌بیند. 3⃣ صهیونیست‌های مسیحی (حاکمان ) و یهودی (اسرائیل) برای تحقق رویای آخرالزمانی و آوردن منجی خویش یعنی باید اقداماتی انجام دهند؛ از جمله اشغال کل و تشکیل از نیل در مصر تا فرات در عراق 4⃣ اسرائیل در این ، هرچه ضربه خورده و از اهدافش دور شده را از چشم می‌بیند. 5⃣ صهیونیست‌های یهودی و مسیحی، جنگ کنونی را نامیده و با تمام توان، علیه جبهه مقاومت وارد شده‌اند. 6⃣ دشمن برای تحقق به هیچ کشوری ولو کاملا وابسته مثل ترکیه، مصر و سعودی هم رحم نخواهد کرد. 7⃣ عراق را نیز تهدید کرده که باید نیروهای مردمی، را کند! تا راه برای اشغال عراق هموار شود. 8⃣ صحنه‌ی مزدوران دشمن است. برخی (بین شیعه، اهل‌سنت و اکراد) نیز با جهل خود، هیزم این فتنه را فراهم کرده‌اند! 9⃣ آیدی کوهن با شناخت احادیث مهدوی، در حال کُند کردن شمشیر مقاومت مردمی عراق است. او از می‌گوید تا مردم حواس‌شان از نفوذی‌ها () و تجزیه‌طلبان () پرت شود. 🔟 عراق وارد میشود. اما باید حداکثر و کمترین ریزش ممکن را شاهد باشد. باید تلاش کنیم که نقشه رقم نخورد. 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @tabasgolshantabas
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم ✍️ رمان امنیتی وجذاب سپر سرخ 🔴قسمت اول ◽از پنجره اتاق نسیم خوش رایحه بهاری نوازشم می‌کرد تا بی‌خبر از خاطره‌ای که بنا بود حالم را پریشان کند، خستگی یک شب طولانی را خمیازه بکشم. مثل هر روز به نیت شفای بیمارانی که دیشب تا صبح مراقب‌شان بودم، سوره حمدی خواندم و سبک و سرحال از جا بلند شدم. ▪روپوش سفید پرستاری‌ام را در کمد مرتب کردم، مانتوی بلند یشمی رنگم را پوشیدم و روسری‌ام را محکم پیچیدم که کسی به در اتاق زد. ساعت ۷ صبح بود، آرزو کردم در این ساعتِ تعویض شیفت، بیمار جدیدی نیاورده باشند و بتوانم زودتر به خانه بروم که در چهارچوب درِ اتاق، قد بلندش پیدا شد. ◽برای شیفت صبح آمده بود و خیال می‌کرد هر چه پیراهن و شلوارش تنگ‌تر باشد، جذاب‌تر می‌شود و خبر نداشت فقط حالم را بیشتر به هم می‌زند که با لبخندی کریه، کرشمه کرد: «صبح بخیر آمال!» نمی‌دانست وقتی با آن خط باریک ریش و سبیل، صدایش را نازک می‌کند و اسم کوچکم را صدا می‌زند چه احساس بدی پیدا می‌کنم که به اجبارِ رابطه همکاری، تنها پاسخ سلامش را دادم و او دوباره زبان ریخت: «شیفت دیشب چطور بود؟» ▪نمی‌خواستم مستقیم نگاهش کنم که اگر می‌کردم همین خشم چشمانم برای بستن دهانش کافی بود و می‌دانستم زیبایی صورتم زبانش را درازتر می‌کند که نگاهم را به زمین فرو بردم و یک جمله گفتم: «گزارش مریضا رو نوشتم.» دیگر منتظر پاسخش نماندم، کیفم را از کمد بیرون کشیدم و از کنارش رد شدم که دوباره با صدای زشتش گوشم را گزید: چرا انقدر عصبی هستی آمال؟ ◽روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم و باید زبانش را کوتاه می‌کردم که صدایم را بلند کردم: «کی به تو اجازه داده اسم منو ببری؟» با لب‌های پهن و چشمان ریز و سیاهش نیشخندی نشانم داد و خویشتن‌داری دخترانه‌ام را به تمسخر گرفت: «همین کارا رو می‌کنی که هیچکس نمیاد سمتت! داعش هم انقدر سخت نمی‌گرفت که تو می‌گیری!» ◾عصبانیت طوری در استخوان‌هایم دوید که سرانگشتانم برای زدن کشیده‌ای به دهانش راست شد و با همان دستم، دسته کیفم را چنگ زدم تا خشمم خالی شود. این جوانک تازه از آمریکا برگشته کجا داعش را دیده بود و چه می‌دانست چه بر سر اعصاب و روان ما آمده است؟ آنچه من دیده و کشیده بودم برای کشتن هر دختری کافی بود و به‌خدا به این سادگی‌ها قابل گفتن نبود که در حماقتش رهایش کردم و از اتاق بیرون رفتم. ◽می‌شنیدم همچنان به ریشخندم گرفته و دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که حالا فقط چشمان کشیده و نگاه نگران آن جوان ایرانی را می‌دیدم. او به گمانش با آوردن نام داعش به تمسخرم گرفته و با همین یک جمله کاری با دلم کرده بود که دوباره خمار خیال او، خانه خاطراتم زیر و رو شده بود. ◾از بیمارستان خارج شدم و از آنهمه شور و نشاط این صبح بهاری تنها صحنه آن شب شیدایی پیش چشمانم مانده بود که قدم‌هایم را روی زمین می‌کشیدم و دوباره حسرت حضورش را می‌خوردم. از اولین و آخرین دیدارمان سه سال گذشته بود و هنوز جای خالی‌اش روی شیشه احساسم ناخن می‌کشیدکه موبایلم زنگ خورد. ◽گاهی اوقات تنها رؤیا مرهم درد دوری می‌شود که کودکانه آرزو کردم او پشت خط باشد و تیر خیال‌بافی‌ام به سنگ خورد که صدای نورالهدی در گوشم نشست. مثل همیشه با آرامش و مهربانی صحبت می‌کرد و حالا هیجانی زیر صدایش پیدا بود که بی‌مقدمه پرسید: «آمال میای بریم ایران؟» ◾کنار خیابان منتظر تاکسی ایستادم و حس کردم سر به سرم می‌گذارد که بی‌حوصله پاسخ دادم: تازه شیفتم تموم شده، خسته‌ام! بی‌ریاتر از آنی بود که دلگیر حرفم شود، دوباره به شیرینی خندید و شوخی کرد: «خب منم همین الان از شیفت برگشتم خونه! ببینم مگه همیشه دوست نداشتی محبت اون پسره رو جبران کنی؟ اگه می‌خوای کاری کنی الان وقتشه!» ◽نگاهم به نقطه‌ای نامعلوم در انتهای خیابان خیره ماند و باور نمی‌کردم درست در همان لحظاتی که پریشان او شده بودم، نامش را از زبان نورالهدی بشنوم که به لکنت افتادم: «چطور؟» طوری دست و پای دلم را گم کرده بودم که نورالهدی هم حس کرد و سر به سرم گذاشت: «یعنی اگه اون باشه، میای؟» ◾حس می‌کردم دلم را به بازی گرفته و اینهمه تکرار خاطراتش حالم را به هم ریخته بود که کلافه شدم: «من چی کار به اون دارم!» رنجشم را از لحنم حس کرد، عطر خنده از صدایش پرید و ساده صحبت کرد: «ابومهدی داره نیروهای حشدالشعبی رو برای کمک به سیل خوزستان می‌بره ایران» ◽ذهنم هنوز درگیر نگاه مهربان آن جوان بود و برای فهم هر کلمه به زحمت افتاده بودم تا بلاخره حرف آخر را زد: «گروه‌های امدادی حشدالشعبی هم دارن باهاشون میرن.منم با ابوزینب میرم برا کارای درمانی، تو نمیای؟» ◾ از همان شبی که مقابل چشمانم رفت، دلم پیش غیرتش جا مانده و با این دلی که دیگر دست من نبود، کجا می‌توانستم بروم؟... @tabasgolshantabas این داستان ادامه دارد