eitaa logo
|لشـکر صـد نفـره +∞|🇮🇷🇵🇸
303 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
81 فایل
﷽ .• السَّلامُ عَلَیک یا بِنْتَ النَّبَإ الْعَظیمِ...✨ |تو شاهدی که علم بر زمین نخواهد ماند 🏴 ♨️ اینجا قرارگاه #لشکر_صد_نفره است. با ماموریت تامین مهمّات فکری و فرهنگی در#جنگ_روایت‌ها🌤 جهت انتشار مهمات📝 به ما بپیوندید . 🆔جهت ارتباط : @lashkar_100
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️ 🔴ایران محموله نفتی آمریکا را توقیف کرد 🔹در پی تحریم‌‌های کشورهای غربی و به طور ویژه آمریکا که منجر به جلوگیری فروش داروهای مورد نیاز برای بیماران پروانه‌ای توسط یک شرکت سوئدی شده و صدمات شدید جسمانی و روحی را بر آنها وارد ساخته است، بیماران پروانه‌ای (EB) شکایتی را علیه ایالات متحده آمریکا در دادگاه حقوقی روابط بین‌الملل (شعبه ۵۵) تهران انجام دادند. 🔹بر همین اساس، با پیگیری‌های حقوقی انجام گرفته توسط وکیل پرونده، در نهایت دادگاه حکم توقیف محموله نفتی آمریکایی کشتی ADVANTAGE SWEET در خلیج فارس را صادر کرده و محموله این کشتی توقیف شد. 🔺@tabeen113
|یا رفیق من لا رفیق له♡ "قسمـ بهـ ماهـ ها سرجدا" [این قله که جولانگه هر رهگذری نیست] نوید پوزخند می‌زند: _ اون مُنور قرمزه رو! _ جدی گفتم! صدای سوت چند خمپاره گوشهایم را میخراشد. روی زمین خیز می‌رویم و ثانیه ای بعد زمین به شدت میلرزد. نوید بلند می‌شود و داد می‌زند: _ بابا غلط کردم. تو راحت بگیر بخواب برادر هاوُن! خب؟ احمد دستش را می‌گیرد و کنار خودش می‌کشد. می‌گوید: _ پس برادر هاوُن اینه آره؟ نوید سرش را تکان می‌دهد: _ آره دیگه. فکر کنم تو ده‌شون بذرپاش بوده. هنوز فرق گندم‌پاشی و شلیک خمپاره رو خوب یاد نگرفته. فقط هی فریاد میکشه:هاوُن! هاوُن!(خمپاره!خمپاره!) احمد می‌خندد. اما دوباره رو می‌کند به من و می‌پرسد: _ حالا نوبت توئه. کدوم ستاره رو انتخاب میکنی؟ انگشت اشاره ام را به سمت آسمان می‌گیرم و آهسته می گویم: _ ماه رو...! دوتایشان طوری مبهوت نگاهم می‌کنند که انگار به زبان مریخی حرف زده ام. میپرسم: _ چیه؟ چرا عین فضایی ها نگام میکنین؟ نوید با همان لحن بامزه همیشگی می‌پرسد: _ حضرت عباسی چطور ماه رو قاطی ستاره ها کردی؟ می‌خندم و می‌گویم: _ خب مگه خودت نمیگفتی اگه ماه نباشه ستاره ها گم میشن؟! ماه حاکم ستاره هاست. احمد چشمک می‌زند: _ همه ستاره ها رو به نام خودت کردیا! نويد می‌زند روی پای احمد و میگوید: _ خب دیگه بسه. یا ایها الذین آمنوا پاشین! اذان گفتن. سه تایی دست هایمان را میکوبیم روی زمین. احمد آهسته لب می‌زند: _ جای سعید خالی! بغض صدایش را می‌بُرد. توی تاریکی صورتش را نمیتوانم خوب ببینم ولی مطمئنم غباری که روی صورتش نشسته، خیس شده است. کنار هم داخل سنگر می‌نشینیم. یادم نمی آید آخرین باری که توانستم ایستاده نماز بخوانم، کی بود. میخواهم نماز را شروع کنم که نوید سرش را می‌آورد نزدیک من: _ دارم از تشنگی می‌میرم! به نظرت فرمانده بازم میاد برامون آب بیاره؟ دست هایم را که بالا برده بودم، پایین می‌آورم و می‌گویم: _ من مطمئنم. میاد ما رو از محاصره بیرون میاره. اینو حاضرم قسم بخورم. هرطور شده میاد ما رو نجات میده؛ حتی اگه شده به قیمت جونش! نوید آرنجش را می‌زند به پهلویم: _ زبونت رو گاز بگیر!  مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: _ اصلا اگه اینطوره، کاشکی نیان. _ امیدارم همینطور باشه که میگی؛ ولی... امکان نداره! تو فرمانده رو نمیشناسی؟ داد احمد بلند می‌شود: _ نمازتون رو بخونین دیگه بابا! ادامه دارد... 🌙❣️ 🔺@tabeen113
|لشـکر صـد نفـره +∞|🇮🇷🇵🇸
"آرمان و روح الله رفتند که آرمان روح الله بماند"🕊️🇮🇷 ___________ یک سال گذشت... همین حوالی بود که ج
|نشانه ها... نامش همنام آقا علی اصغر بود؛ اما پیکر قطعه قطعه‌اش بیشتر به حضرت علی اکبر شباهت داشت!💔 وقتی آوردنش نه دست داشت نه سر... سرش ما را به یاد سردار بی سرمان و دستش به یاد علمدارشان می‌اندازد🥺 نشانه ها همچنان ادامه دارد... مدافع حرم ارباب روحی فداه بود و در عراق شهید شد؛ رزقش این بود که خانه پدری را طواف کند و بعد در کنار فرزندان آقا روح الله ، در بهشتی به نام حضرت مادر سلام الله علیها آرام بگیرد🦋 اسفند ماه بود که به او اذن حضور دادند، تا شاهد بر تمام عالم باشد! علی اصغر، هم زندگی دنیایی اش و هم زندگی حقیقی‌اش را در این ماه آغاز کرد... اینگونه بود که چند روز مانده به جشن تولدش، برایش در آسمان ها جشن شهادت گرفتند🕊✨ جشنی به پاس ۳۵ سال تلاش خستگی ناپذیر در راه تکامل خویشتن و انسانیت! ۳۵ سالی که غیر از علی اصغر نقش اصلی های دیگری هم دارد؛ شبیه مادری که از علی اصغرش گذشت تا بیشتر از قبل شبیه حضرت رباب باشد⭐️ 🔺@tabeen113
وقتی رضا به دنیا آمد مادرجان دستم را گرفت و برد کنار رختخواب نوزاد گفت: «ببین داداش جونت برات چی آورده؟»☺️ دیدم کنارش پر از اسباب بازی است؛ قابلمه و کاسه و بشقابهای کوچولو؛ خیلی خوشحال شدم از ذوقم مدام دور برادر کوچولویم میچرخیدم بوسش میکردم و میگفتم «داداش جون دوستت دارم. داداش جون قربونت بشم!» از آن روز همۀ دنیای من شده بود همان ظرف و ظروفها. هر روز اسباب بازی هایم را دور خودم میچیدم و برای خودم بازی میکردم. این قضیه به خیلی سال قبل بر میگردد.من متولد سال ۱۳۱۷ بودم.آن موقع ها این چیزها رسم نبود.اما مادرجان حواسش به همه چیز بود...😍 برشی از زندگی مرحومه منصوره مقدسیان🌱 🔺@tabeen113
هدایت شده از KHAMENEI.IR
21.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رهبر انقلاب صبح امروز درباره انتخابات: تشکیل هر مجلس جدید، حامل امیدهای جدید است و برای کشور یک سرمایه با ارزش و مورد استفاده است. مثل یک خونی در رگ‌های مجموعه سیاسی و اجتماعی کشور جاری میشود 💻 Farsi.Khamenei.ir
13.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 رژیم غاصب چگونه از گرسنگی به عنوان یک سلاح علیه فلسطینیان استفاده می‌کند؟ ▪️ خواری و شدت شکست رژیم پرمدعا و پوشالی غاصب در مقابل یک گروه مقاومت، با هیچ اقدامی برطرف نمی‌شود. ▪️این عظمت و شکوه اسلام است که در صبر و مبارزه مردم مظلوم و مقتدر غزه به نمایش گذاشته شده است. ▪️از هیچ کاری برای کمک به غزه دریغ نکنیم! 🔺@tabeen113
. |من زمان جنگ نبوده ام! هرگز لباس خاکی رنگ، با آستین های چند لا خورده و پوتینی که پنج شماره‌ برای پایم بزرگ باشد، نپوشیده ام. شناسنامه ام را با تیغ نتراشیده ام و تاریخ تولد جعلی برای خودم انتخاب نکرده ام... رونمایی تا دقایقی دیگر... برای غروب متفاوت ۱۷ اسفندماه ❤️‍🩹 . . 🔺@tabeen113
من‌جبهه‌‌نبوده‌ام!.mp3
4.92M
{📻✨شنیدنی} «من هرگز جبهه نرفته‌ام!» و این دفتر، پر است از خاطراتی که هرگز تجربه نکرده‌ام پر از حسرت!🥺 و پر از امید...🕊 _______________________ تقدیم به محضر فرمانده قلب‌های بی‌قرار!💔 به مناسبت ۱۷ اسفند سالروز شهادت شهید محمد ابراهیم همت... 🔺@tabeen113
|یا رفیق من لا رفیق له ♡ " قسمـ بهـ ماهـ های سرجدا" [یک عمر شهیدانه سفر کردن و رفتن] *** آفتاب کم کم بالا می آید. آنقدر تشنه ام شده که وقتی میخواهم بلند شوم چشم‌هایم سیاهی می‌رود. جایی وسط قفسه سینه ام می‌سوزد. وقتی که هوا گرگ و میش بود، برادر هاوُن دست به کار شد. از آن موقع آنقدر خمپاره یا به قول خودش هاوُن سمت ما پرتاب کرده که تمام زمین جزیره زیر و رو شده است. گمانم نوید اشتباه میگفت. احتمالا شغلش در ده‌شان شخم زنی بوده تا بذر پاشی. وقتی این را به نوید گفتم، لبخند کمرنگی زد. لب هایش آنقدر ترک خورده بود که ترسیدم پاره شوند. از تشنگی حال خندیدن هم نداشت. فقط گفت: _ دادا شما یه نگا به اطراف بنداز. توپخونه شون همینه. خمپاره اندازاشون همینن، بالگرداشون، دوشکاچی هاشون، حتی همین سرباز پیاده هاشون همین ریختی‌ان. انگار صدام واسه ما فقط شخم زن هاشو فرستاده! راست می‌گفت. نه تنها از خاک جزیره جایی نمانده که از تیر و ترکش بی نصیب باشد، بلکه طوری برایمان مهماتشان را خرج کرده اند که هر نقطه جزیره دست کم چند بار زیر و رو شده. می‌پرسم: _ نیروی کمکی که قرار بود بیاد چی شد پس؟ احمد سرش را برمی‌گرداند و مستقیم در چشم‌هایم خیره می‌شود. جلو می آید و آهسته می‌گوید: _ چیزی نگفتن. ولی یه چیزایی تو رفت و آمدا دستم اومده. انگار قبل از رسیدن به اینجا قیچی شدن. دیگه نباید منتظرشون باشیم. نوید فقط نگاهش می‌کند. اما من می‌پرسم: _ یعنی... _ یعنی که یعنی! یادتونه فرمانده قبل عملیات چی گفت؟ دوتا راه بیشتر نداریم؛ یا تسلیم میشیم یا مقاومت میکنیم. هم تو هم نوید! هیچ کدومتون مجبور نیستین بمونین. اگه میخواین میتونین برگردین. فقط موقع برگشتن... ساکت می‌شود. آب دهانش را قورت می‌دهد و ادامه می‌دهد: _ حواستون به پیکر بچه ها باشه. جنازه سعید اونطرف افتاده. سه روزه زیر این آفتاب روی خاک موندن. عین برگ گل شکننده‌ ان... نوید از کوره در می رود و پیراهن احمد را می‌گیرد: _ معلوم هست چی داری میگی برا خودت؟ چرا فکر کردی پا رو خون رفقامون میذاریم و برمیگردیم تهران؟ باد به غبغب میندازیم که بعله! صدام دوتا بمب و موشک رو سرمون هوار کرد و مام برگشتیم ورِ دل ننه بابامون. ها؟ احمد می‌خواهد چیزی بگوید که نوید صحبتش را قطع می‌کند: _ داداش من! عزیز من! این پای من تو دعوا که اینطور نپوکیده! این حاصل صدها نقشه نافرجام و بافرجام برای فرار از خونه است! اصلا تو میدونی چند کیلومتر زیر صندلی مچاله نشستن چه حسی داره؟ من نمی‌دونم تو چرا فکر کردی من میخوام فرار کنم؟ احمد کلافه پیراهنش را از مشت نوید بیرون می‌کشد: _ باشه. باشه. فهمیدم نوید! من که نگفتم میخوای فرار کنی! یک قدم به جلو برمیدارم و می‌پرسم: _ منم نمیخواستم بگم ترسیدم. فقط میخواستم بپرسم الان باید چه کار کنیم؟ با چی بجنگیم؟ با کلاشینکف؟ احمد که از دست نوید نجات پیدا کرده، به سمتم برمی‌گردد، هنوز دهانش را باز نکرده است که کسی به سمتمان میدود و روی شانه اش می‌زند: _سریع تر بیاین. میخوایم حمله کنیم. احمد میدود‌؛ نوید هم دنبالش. ولی قبل رفتن نوید برمی‌گردد و دستش را روی سینه اش می‌کوبد: _ با خونِمون می‌جنگیم! یادت که نرفته؟ کربلا خون میخواد! از صدای انفجار شدیدی گوشهایم سوت می‌کشد. بعد چيزي مثل پر کاه مرا بلند می‌کند و دوباره روی زمین می‌کوبد. صدای سوت همچنان مثل مته مغزم را می‌خراشد. همه جا ساکت شده و فقط کسی با مته دارد سرم را سوراخ می‌کند... ادامه دارد... 🌙❣️ 🔺@tabeen113