مـــــــاهِ مجنـــــــون🌙❣...
قرار است این شب ها
خیره شویم به ماه...
به ماهِ مجنونِ سرجدا...
همراه ما باشید در #شش_هلال
تا کامل شدن ماجرای ماه مجنون...✨💌
°• هر شب ساعت ۹
در لشکر صد نفره
برای نیوشیدن هر هلال🌙
اول | دوم | سوم | چهارم | پنجم | ششم
#ماه_مجنون
🔺@tabeen113
|یا رفیق من لا رفیق له♡
"قسمـ بهـ ماهـ هاے سرجدا"
#هلال_اول
[جز رد قدمهای تو اینجا اثری نیست]
_ از بچگی عاشق خوابیدن زیر سقف آسمون بودم. اصلا دیدن ماه و اون همه ستاره یه حالی داشت که خدا میدونه.
يه بار با کلی خواهش اجازه گرفتم برم پشت بوم بخوابم. همچین که غرق صورت های فلکی شده بودم، حس کردم یه چیزی زیرم وول میخوره. بش محل نذاشتم، یه کم غلت خوردم. تو اون تاریکی یهو دیدم یه موجودی عین جن از زیر ملافه دوید بیرون. حالا منو میگی؟ چنان نعره کنان از جا پریدم که خونواده خودمون هیچ، حتی همسایه ها هم بیدار شدن. فکر کردن دزد اومده. وقتی بابام دم مارمولک رو گرفت و اومد پیشم. دیگه حساب کار خودمو کردم. فلنگو بستم و فرار!
_ از یه مارمولک اینقدر ترسیدی؟
نوید دستش را از روی چشم هایش برمیدارد:
_ خب اونموقع که نمیدونستم مارمولکهـ...
صدایش میان صدای انفجار گم میشود.
پاهایم را دراز میکنم. پوست انگشتانم به جوراب چسبیده و گز گز میکند. گمانم تاول زده است. از شدت سوزش، لبم را میگزم و سرم را به عقب خم میکنم.
نوید غلتی میزند و میگوید:
_ کیف میکنین وسط این همه آب از تشنگی داریم میمیریم؟!
بی اختیار میخندم.
میگویم:
_ خیلی تشنه ات شده، برات آب بیارم!
_ حالا اگه فقط شور بود میشد یه کاریش کرد. ولی با جنازه های توی آب چه کار کنم؟
احمد همانطور که به نقطه نامعلومی خیره شده میگوید:
_ تو چشاتو ببند. دستتو بکن تو آب...
نوید سرش را بالا می آورد:
_ خب؟
_ بعد دستتو از آب بیرون میاری میبینی جنازه یه مارمولک تو دستاته!
احمد این را میگوید و هر هر میزند زیر خنده.
نوید دوباره روی زمین پهن میشود:
_ زهرمار!
و بعد بلند میشود و مینشیند. میگویم:
_ آخرش این برادر هاوُن بیدار میشه، نمیتونی بخوابیها!
ابروهای احمد بالا میپرد:
_ کی؟
چشمکی به احمد میزنم.
نوید جایش را با احمد عوض میکند و زیر لب مینالد:
_ من که نمیتونم بخوابم، اصلا برادر هاوُن هم نباید بخوابه!
احمد میپرسد:
_ بچه ها اگه قرار بود یکی از ستاره ها مال شما باشه، کدومش رو انتخاب میکردین؟
ادامه دارد...
#ماه_مجنون🌙❣️
🔺@tabeen113
|یا رفیق من لا رفیق له♡
"قسمـ بهـ ماهـ ها سرجدا"
#هلال_دوم
[این قله که جولانگه هر رهگذری نیست]
نوید پوزخند میزند:
_ اون مُنور قرمزه رو!
_ جدی گفتم!
صدای سوت چند خمپاره گوشهایم را میخراشد.
روی زمین خیز میرویم و ثانیه ای بعد زمین به شدت میلرزد.
نوید بلند میشود و داد میزند:
_ بابا غلط کردم. تو راحت بگیر بخواب برادر هاوُن! خب؟
احمد دستش را میگیرد و کنار خودش میکشد.
میگوید:
_ پس برادر هاوُن اینه آره؟
نوید سرش را تکان میدهد:
_ آره دیگه. فکر کنم تو دهشون بذرپاش بوده. هنوز فرق گندمپاشی و شلیک خمپاره رو خوب یاد نگرفته. فقط هی فریاد میکشه:هاوُن! هاوُن!(خمپاره!خمپاره!)
احمد میخندد. اما دوباره رو میکند به من و میپرسد:
_ حالا نوبت توئه. کدوم ستاره رو انتخاب میکنی؟
انگشت اشاره ام را به سمت آسمان میگیرم و آهسته می گویم:
_ ماه رو...!
دوتایشان طوری مبهوت نگاهم میکنند که انگار به زبان مریخی حرف زده ام. میپرسم:
_ چیه؟ چرا عین فضایی ها نگام میکنین؟
نوید با همان لحن بامزه همیشگی میپرسد:
_ حضرت عباسی چطور ماه رو قاطی ستاره ها کردی؟
میخندم و میگویم:
_ خب مگه خودت نمیگفتی اگه ماه نباشه ستاره ها گم میشن؟! ماه حاکم ستاره هاست.
احمد چشمک میزند:
_ همه ستاره ها رو به نام خودت کردیا!
نويد میزند روی پای احمد و میگوید:
_ خب دیگه بسه. یا ایها الذین آمنوا پاشین! اذان گفتن.
سه تایی دست هایمان را میکوبیم روی زمین. احمد آهسته لب میزند:
_ جای سعید خالی!
بغض صدایش را میبُرد. توی تاریکی صورتش را نمیتوانم خوب ببینم ولی مطمئنم غباری که روی صورتش نشسته، خیس شده است.
کنار هم داخل سنگر مینشینیم. یادم نمی آید آخرین باری که توانستم ایستاده نماز بخوانم، کی بود. میخواهم نماز را شروع کنم که نوید سرش را میآورد نزدیک من:
_ دارم از تشنگی میمیرم! به نظرت فرمانده بازم میاد برامون آب بیاره؟
دست هایم را که بالا برده بودم، پایین میآورم و میگویم:
_ من مطمئنم. میاد ما رو از محاصره بیرون میاره. اینو حاضرم قسم بخورم. هرطور شده میاد ما رو نجات میده؛ حتی اگه شده به قیمت جونش!
نوید آرنجش را میزند به پهلویم:
_ زبونت رو گاز بگیر!
مکثی میکند و ادامه میدهد:
_ اصلا اگه اینطوره، کاشکی نیان.
_ امیدارم همینطور باشه که میگی؛ ولی... امکان نداره! تو فرمانده رو نمیشناسی؟
داد احمد بلند میشود:
_ نمازتون رو بخونین دیگه بابا!
ادامه دارد...
#ماه_مجنون🌙❣️
🔺@tabeen113
|یا رفیق من لا رفیق له ♡
" قسمـ بهـ ماهـ های سرجدا"
#هلال_سوم
[یک عمر شهیدانه سفر کردن و رفتن]
***
آفتاب کم کم بالا می آید. آنقدر تشنه ام شده که وقتی میخواهم بلند شوم چشمهایم سیاهی میرود. جایی وسط قفسه سینه ام میسوزد. وقتی که هوا گرگ و میش بود، برادر هاوُن دست به کار شد. از آن موقع آنقدر خمپاره یا به قول خودش هاوُن سمت ما پرتاب کرده که تمام زمین جزیره زیر و رو شده است.
گمانم نوید اشتباه میگفت. احتمالا شغلش در دهشان شخم زنی بوده تا بذر پاشی. وقتی این را به نوید گفتم، لبخند کمرنگی زد. لب هایش آنقدر ترک خورده بود که ترسیدم پاره شوند. از تشنگی حال خندیدن هم نداشت. فقط گفت:
_ دادا شما یه نگا به اطراف بنداز. توپخونه شون همینه. خمپاره اندازاشون همینن، بالگرداشون، دوشکاچی هاشون، حتی همین سرباز پیاده هاشون همین ریختیان. انگار صدام واسه ما فقط شخم زن هاشو فرستاده!
راست میگفت. نه تنها از خاک جزیره جایی نمانده که از تیر و ترکش بی نصیب باشد، بلکه طوری برایمان مهماتشان را خرج کرده اند که هر نقطه جزیره دست کم چند بار زیر و رو شده.
میپرسم:
_ نیروی کمکی که قرار بود بیاد چی شد پس؟
احمد سرش را برمیگرداند و مستقیم در چشمهایم خیره میشود. جلو می آید و آهسته میگوید:
_ چیزی نگفتن. ولی یه چیزایی تو رفت و آمدا دستم اومده. انگار قبل از رسیدن به اینجا قیچی شدن. دیگه نباید منتظرشون باشیم.
نوید فقط نگاهش میکند. اما من میپرسم:
_ یعنی...
_ یعنی که یعنی! یادتونه فرمانده قبل عملیات چی گفت؟ دوتا راه بیشتر نداریم؛ یا تسلیم میشیم یا مقاومت میکنیم.
هم تو هم نوید! هیچ کدومتون مجبور نیستین بمونین. اگه میخواین میتونین برگردین. فقط موقع برگشتن...
ساکت میشود. آب دهانش را قورت میدهد و ادامه میدهد:
_ حواستون به پیکر بچه ها باشه. جنازه سعید اونطرف افتاده. سه روزه زیر این آفتاب روی خاک موندن. عین برگ گل شکننده ان...
نوید از کوره در می رود و پیراهن احمد را میگیرد:
_ معلوم هست چی داری میگی برا خودت؟ چرا فکر کردی پا رو خون رفقامون میذاریم و برمیگردیم تهران؟ باد به غبغب میندازیم که بعله! صدام دوتا بمب و موشک رو سرمون هوار کرد و مام برگشتیم ورِ دل ننه بابامون. ها؟
احمد میخواهد چیزی بگوید که نوید صحبتش را قطع میکند:
_ داداش من! عزیز من! این پای من تو دعوا که اینطور نپوکیده! این حاصل صدها نقشه نافرجام و بافرجام برای فرار از خونه است! اصلا تو میدونی چند کیلومتر زیر صندلی مچاله نشستن چه حسی داره؟
من نمیدونم تو چرا فکر کردی من میخوام فرار کنم؟
احمد کلافه پیراهنش را از مشت نوید بیرون میکشد:
_ باشه. باشه. فهمیدم نوید! من که نگفتم میخوای فرار کنی!
یک قدم به جلو برمیدارم و میپرسم:
_ منم نمیخواستم بگم ترسیدم. فقط میخواستم بپرسم الان باید چه کار کنیم؟ با چی بجنگیم؟ با کلاشینکف؟
احمد که از دست نوید نجات پیدا کرده، به سمتم برمیگردد، هنوز دهانش را باز نکرده است که کسی به سمتمان میدود و روی شانه اش میزند:
_سریع تر بیاین. میخوایم حمله کنیم.
احمد میدود؛ نوید هم دنبالش. ولی قبل رفتن نوید برمیگردد و دستش را روی سینه اش میکوبد:
_ با خونِمون میجنگیم! یادت که نرفته؟ کربلا خون میخواد!
از صدای انفجار شدیدی گوشهایم سوت میکشد. بعد چيزي مثل پر کاه مرا بلند میکند و دوباره روی زمین میکوبد. صدای سوت همچنان مثل مته مغزم را میخراشد. همه جا ساکت شده و فقط کسی با مته دارد سرم را سوراخ میکند...
ادامه دارد...
#ماه_مجنون🌙❣️
🔺@tabeen113
|یا رفیق من لا رفیق له♡
" قسمـ بهـ ماهـ های سرجدا"
#هلال_چهارم
[هم قافله با عشق و جنون کم هنری نیست]
***
اولین تصویری که در قاب چشمانم ثبت میشود، چهره خاکی و همیشه خندان نوید است. با خوشحالي میگوید:
_ دمت گرم بابا! میدونستم تنهامون نمیذاری!
دستم را میگیرد و کمک میکند بنشینم. گلویم از تشنگی میسوزد. نوید میخندد:
_ مطمئن بودم تو یکی شهید نمیشی!
از حرفش نمیدانم اخم بکنم یا بخندم. میپرسم:
_ احمد کجاست؟
_ اون جلو. دعوا شده.
_ دعوا؟!
دسته جعبه چوپی را میگیرد و دنبال خودش روی خاک میکشد:
_ از اول جنگ، این اولین باره توی روز باهاشون درگیر شدیم. پاشو بیا. دیگه گیرت نمیاد ها! این دفعه میتونی همه لحظات جنگ رو تو روشنایی کامل ببینی.
اسلحه ام را برمیدارم و به کمکش، از روی زمین بلند میشوم. سرم گیج میرود اما سعی می کنم قبل از اینکه نوید زیاد دور شود، بهش برسم.
دسته دیگر جعبه را میگیرم و همراه نوید به سرعت به سمت بچه ها حرکت میکنیم.
در یک حرکت ناگهانی نوید میایستد. نمیتوانم همزمان با او ترمز بگیرم و جعبه را محکم میکوبم به پایش.
حتی سرش را هم برنمیگرداند. فقط میگوید:
_ اونجا رو یادته؟
نگاه میکنم. یادم هست. اجازه نمیدهد چيزی بگویم؛ میگوید:
_ دقیقا همونجا وایستاده بود. داشت آرپیجی میزد.
دوباره راه میافتیم. نوید که انگار یاد خاطره شیرینی افتاده باشد، با لذت سرش را تکان میدهد و لبخند میزند:
_ کجای دنیا فرمانده لشکر خط مقدم وامیسته آرپیجی میگیره دستش و میجنگه؟
دیگر تعداد گلوله هایی که کنار مان منفجر میشنود، آنقدر زیاد شده که هر دو قدم یک بار باید خیز برویم. احمد ما را میبیند و به سمتمان میدود. جعبه را از دست نوید میگیرد و جایش یک آرپیجی دستش میدهد. روی شانه اش میزند و میگوید:
_ بدو نوید! با این بچه ها برو. باید آتیششون رو ساکت کنین. بچه ها زمین گیر شدن.
دوتا گلوله آرپیجی هم میدهد دست من:
_ با نوید برو! برو کمکش.
از اینکه کنار نوید هستم احساس خوبی دارم. تا زانو داخل آب رفتهایم. نوید پناه میگیرد و گلوله را داخل لوله اسلحه میچرخاند:
_ وقتی نبودی اینا بلندگو گذاشته بودن با صدای بلند ما رو تهدید میکردن.
_ واقعا؟
_ نکته جالبش اونجا بود که میگفتن اگه تسلیم نشین اینجا رو شخم میزنیم! اون لحظه خیلی یاد تو بودم. حرفی که صبح زدی...
صدای آخ کوتاهی بلند میشود و پشت بندش صدای افتادن جسم سنگینی داخل آب. خودم را جلو میکشم. با دیدن پیکر روی آب شوکه میشوم. تیر مستقیم وسط پیشانی اش خورده. آرام زیر بازوهایش را میگیرم و به گوشه ای میکِشمش.
نوید خون روی پیشانی شهید که حالا از کنار ابرویش جاری شده و روی صورت و موهایش پخش میشود را نگاه میکند.
زیرلب زمزمه میکند:
_ تک تیرانداز دارن...
آرپیجی را روی شانه اش محکم میکند، رو میکند به من و میگوید:
_ صدام باید اینو بفهمه که وقتی رهبرمون میگه جزایر باید حفظ بشن، اگه کل شخم زنا و بذرپاشا و دروگرهاش رو هم که جلومون ردیف کنه، ما این جزیره ها رو حفظ میکنیم!
با استرس میگویم:
_ یه وقت شهید نشی! مثل سعید بذاری بری.
نوید با شیطنت میخندد:
_ نترس. بادمجون بم آفت نداره!
یا علی میگوید و لبه سنگر میایستد. فریاد میزنم:
_ بجنب نوید! بدو!
انگشتش را روی ماشه فشار میدهد و آرپیجی با صدای سهمگینی شلیک میشود. نوید پرت میشود پایین.
با خوشحالی به سمتش میدوم تا کمک کنم بلند شود. سرش خم شده و از کنار گردنش خون فواره میزند. بدنم یخ میزند. تنها چیزی که به مغزم میرسد این است که چفیه ام را بردارم و روی زخمش فشار دهم.
نوید نفس هم که میکشد، خون از گردنش فوران میکند. لب و دهانش هم پر از خون شده. آرام بلندش میکنم و به دیواره سنگر تکیه میدهد. هنوز میخندد.
به بازویش میزنم و میگویم:
_ خودت گفتی بادمجون بم آفت نداره!
چشمانش میخندند و از لبش خون میچکد. دهانش را باز و بسته میکند تا چیزی بگوید. سرم را نزدیک تر میبرم. بریده بریده میگوید:
_ از... هر... هزارتا... بادمجونِ... بم... یکیشون...خخخـ... خب... آآآ....آفففت...میگیـ...ره!
ادامه دارد...
#ماه_مجنون🌙❣️
🔺@tabeen113
| یا رفیق من لا رفیق له ♡
" قسمـ بهـ ماهـ های سرجدا"
#هلال_پنجم
[آنقدر سبکبار سفر کردی از این خاک]
نوید توی بغل خودم بود که تمام کرد. البته شاید هم نه! این تازه شروع زندگی اش بود. شروع یک زندگی خاص؛ یک زندگی زیبا، فراتر از چیزی که من بتوانم حتی تصورش را بکنم.
نفسش به خس خس افتاده بود. داشتم التماسش میکردم کمی دیگر دوام بیاورد که نفس عمیقی کشید و بعد، خونِ گردنش از فوران ایستاد.
با همان لبهای خندان و چشمانی که هنوز برق میزد! هیچ وقت نوید را اینقدر شاد ندیده بودم.
صدای دوشکا قطع شده بود. نوید کار خودش را کرد. دستم را گذاشتم روی پیشانی اش:
_ خدا قوت پهلوون!
آرام چشم هایش را بستم تا بتواند راحت بخوابد. دیگر نه لبهایش تشنه بود و نه چشم هایش از خستگی میسوخت.
و حالا من مانده ام و جزیره ای که با بچه ها به قیمت جانشان حفظش کردند. هیچ کس باور نمیکرد ایرانی ها بتوانند جزیره ها را نگه دارند. فرمانده همیشه بهمان میگفت برای مومن کار نشد ندارد! و حالا منتظر هستیم تا بیاید و ببیند که بچه های لشکرش گل کاشته اند، آنقدر که تمام جزیره سرخ شده است. درست شبیه یک دشت شقایق!
***
احمد پیکر نوید را هم پشت آمبولانس میگذارد و در آمبولانس را میبندد. میگویم:
_ جای فرمانده خالی! یادته حاجی هر شهیدی میدید، پیشانیاش رو میبوسید؟
احمد سرش را تکان میدهد. میگوید:
_ دیدی فرمانده بالاخره ما رو از محاصره نجات داد؟
با حرف احمد ناگهان یکهای میخورم و میپرسم:
_ ولی خیلی عجیبه! این چند روز ندیدمشون. تاحالا سابقه نداشت چند روز ما رو بیخبر بذارن برن. تو خبر داری ازشون؟
احمد به حرف هایم گوش میدهد، اما نگاهش را مدام از من میدزدد.
_ چیزی شده احمد؟
میگوید:
_ یادته گفتی به قیمت جونش هم که شده میاد ما رو نجات میده؟
چیزی دارد بین قفسه سینه ام تیر میکشد مبهوت نگاهش میکنم و سرم را به چپ و راست تکان میدهم:
_ نه احمد! امکان نداره!
_ یادته وقتی نوید گفت کاشکی نیان، تو گفتی امکان نداره؟
بدنم شروع میکند به لرزیدن؛ حس میکنم کل پادگان دارد میلرزد.
_ یادته حاجی میگفت کربلا خون میخواد؟
دیگر نمیتوانم خودم را روی پاهایم نگه دارم. با زانو میافتم روی زمین.
داد میزنم:
_ نه! نه! احمد بسه!
_ یادته حاجی میگفت همهی زندگی ما در دوران جمهوری اسلامی و زمانهای که همه در انتظار ظهور آقا امام زمان هستن، فقط و فقط ادای تکلیفه؟
دیگر چیزی نمیگویم. حتی داد هم نمیزنم. فقط شانه هایم بالا و پایین میرود و بغض راه نفسم را بند میآورد.
احمد روبهرویم زانو میزند. شانه هایم را محکم میگیرد و خیره میشود در چشمانم:
_ یادته حاجی با خدای خودش پیمان بسته بود تا آخرین قطره خون، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیره؟
فرمانده آروم گرفت!
اشک امانم نمیدهد. سرم را بالا میآورم و میگویم:
_ چند روز پیش؟
_ نزدیک یک هفته.
به چشمان سرخش نگاه میکنم و میپرسم:
_ تو میدونستی نه؟
سرش را پایین میاندازد.
_ احمد!
ادامه دارد...
#ماه_مجنون🌙❣️
🔺@tabeen113
|یا رفیق من لا رفیق له ♡
" قسمـ بهـ ماهـ های سرجدا"
#هلال_ششم
[آنقدر که بر پیکر پاک تو سری نیست!]
به چشمان سرخش نگاه میکنم و میپرسم:
_ تو میدونستی نه؟
سرش را پایین میاندازد.
_ احمد!
سرش را بالا میآورد:
_ باور کن اگه همون موقع بهتون میگفتیم همتون خط رو رها میکردین و میومدین دنبالش.
چیزی راه نفسم را بسته و اجازه نمیدهد نفس بکشم. احمد دستم را میگیرد و کمک میکند بلند شوم.
میپرسم:
_ الان کجان؟
با دست به ماشینی که از دور دارد نزدیک میشود، اشاره میکند. بیاختیار به سمت جاده میدوم. نه فقط من، که تمام بچه های لشکر٢٧ محمد رسول الله. تمام کسانی که بعد عملیات خیبر، از جزیره به عشق دیدن حاج همت آمدند و ناگهان فهمیدند همه برگشتهاند و فرمانده شان پیش جزیره مجنون مانده است. شاید هم پیش مجنون های جزیره.
در ماشین را باز میکنند. حاج همت دوباره میان بچه ها آمده است. تابوت را بیرون میآورند. صدای اشک و ناله بچه ها، دوکوهه را پر کرده است. یکی از میان جمعیت فریاد میکشد:
_ ولی قرار نبود اینطور بیهوا ما رو بذاری بری فرمانده!
تابوت را روی زمین میگذارند. بین بچه ها همهمه میشود:
_ هر شهیدی میآوردیم حاجی پیشانیش رو میبوسید. حالا نوبت ماست!
در تابوت را باز میکنند. نایلون ها را کنار میزنند. هر لایه که کنار میرود، جان ما تا لبمان بالا میآید و دوباره برمیگردد. نایلون آخر را که کنار میزنند، صدای ضجه بچه ها بلند میشود.
احمد که کنار تابوت است با صدای بلند گریه میکند:
_ بیاین! مگه نمیخواستین پیشانی حاج همت رو ببوسین؟
جلوتر میروم. از بین بچهها گردن میکشم. پيکر را که میبینم، بیمقدمه میزنم زیر گریه.
روضه نمیخواهد تنی که سر ندارد!
***
محمد ابراهیم همت؛
خلاصه اش بکنی، میشود ماه!
و حالا این منم که هرشب به ماه خیره میشوم. به ستاره هایی که دورش را گرفته اند.
هرشب یاد ماه بیسری میافتم که در خیبر کامل شد.
هرشب دلم تا مجنون برایش پر میکشد.
و هرشب، صدای فرمانده در گوشم طنین میاندازد:
از طرف من به جوانان بگویید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته شده است؛
بپا خیزید و اسلام و خود را دریابید.
تا دنیا دنیاست حاج همت فرمانده جزیرهی دل های مجنون عالم است...
پایان.
و این تازه شروع ماجرا است!
#ماه_مجنون🌙❣️
🔺@tabeen113
مـــــــاهِ مجنـــــــون🌙❣...
این شب ها
خیره شدیم به ماه...
به ماهِ مجنونِ سرجدا...
برای نیوشیدن هر هلال🌙
اول | دوم | سوم | چهارم | پنجم | ششم
#ماه_مجنون
🔺@tabeen113