❌#داستان_واقعی ❌
پدربزرگم می گفت یه روز بعد از آبیاری مزارع داشتم برای ناهار برمی گشتم طرف خونه، زمین بغلی تپه مانند بود ،دیدم یه چوپان قد بلند بالای تپه خوابیده و کلاهشو هم کشیده رو صورتش ... پدربزرگم می گفت من فکر کردم حتما این چوپان از ده بغلی اومده و اینجا خوابیده . می گفت هرچی چوپان رو صدا زدم که چرا اینجا خوابیدی و اهله کدوم دهی؟هیچ جوابی نداد و کوچکترین اعتنایی به من نکرد بنابراین یه سنگ برداشتم و به طرفش پرتاب کردم . می گفت سنگ به چوپانه نخورد ولی یکدفعه چوپانه مثل دیوونه ها از زمین بلند شد . پدربزرگم می گفت تا چوپانه از زمین بلند شد دیدم از دستاش ...👇⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf
پرام ریخت😰
❌#داستان_واقعی ❌
پدربزرگم می گفت یه روز بعد از آبیاری مزارع داشتم برای ناهار برمی گشتم طرف خونه، زمین بغلی تپه مانند بود ،دیدم یه چوپان قد بلند بالای تپه خوابیده و کلاهشو هم کشیده رو صورتش ... پدربزرگم می گفت من فکر کردم حتما این چوپان از ده بغلی اومده و اینجا خوابیده . می گفت هرچی چوپان رو صدا زدم که چرا اینجا خوابیدی و اهله کدوم دهی؟هیچ جوابی نداد و کوچکترین اعتنایی به من نکرد بنابراین یه سنگ برداشتم و به طرفش پرتاب کردم . می گفت سنگ به چوپانه نخورد ولی یکدفعه چوپانه مثل دیوونه ها از زمین بلند شد . پدربزرگم می گفت تا چوپانه از زمین بلند شد دیدم از دستاش ...👇⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf
پرام ریخت😰
❌#داستان_واقعی ❌
پدربزرگم می گفت یه روز بعد از آبیاری مزارع داشتم برای ناهار برمی گشتم طرف خونه، زمین بغلی تپه مانند بود ،دیدم یه چوپان قد بلند بالای تپه خوابیده و کلاهشو هم کشیده رو صورتش ... پدربزرگم می گفت من فکر کردم حتما این چوپان از ده بغلی اومده و اینجا خوابیده . می گفت هرچی چوپان رو صدا زدم که چرا اینجا خوابیدی و اهله کدوم دهی؟هیچ جوابی نداد و کوچکترین اعتنایی به من نکرد بنابراین یه سنگ برداشتم و به طرفش پرتاب کردم . می گفت سنگ به چوپانه نخورد ولی یکدفعه چوپانه مثل دیوونه ها از زمین بلند شد . پدربزرگم می گفت تا چوپانه از زمین بلند شد دیدم از دستاش ...👇⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf
پرام ریخت😰
❌#داستان_واقعی ❌
پدربزرگم می گفت یه روز بعد از آبیاری مزارع داشتم برای ناهار برمی گشتم طرف خونه، زمین بغلی تپه مانند بود ،دیدم یه چوپان قد بلند بالای تپه خوابیده و کلاهشو هم کشیده رو صورتش ... پدربزرگم می گفت من فکر کردم حتما این چوپان از ده بغلی اومده و اینجا خوابیده . می گفت هرچی چوپان رو صدا زدم که چرا اینجا خوابیدی و اهله کدوم دهی؟هیچ جوابی نداد و کوچکترین اعتنایی به من نکرد بنابراین یه سنگ برداشتم و به طرفش پرتاب کردم . می گفت سنگ به چوپانه نخورد ولی یکدفعه چوپانه مثل دیوونه ها از زمین بلند شد . پدربزرگم می گفت تا چوپانه از زمین بلند شد دیدم از دستاش ...👇⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf
پرام ریخت😰
❌#داستان_واقعی ❌
پدربزرگم می گفت یه روز بعد از آبیاری مزارع داشتم برای ناهار برمی گشتم طرف خونه، زمین بغلی تپه مانند بود ،دیدم یه چوپان قد بلند بالای تپه خوابیده و کلاهشو هم کشیده رو صورتش ... پدربزرگم می گفت من فکر کردم حتما این چوپان از ده بغلی اومده و اینجا خوابیده . می گفت هرچی چوپان رو صدا زدم که چرا اینجا خوابیدی و اهله کدوم دهی؟هیچ جوابی نداد و کوچکترین اعتنایی به من نکرد بنابراین یه سنگ برداشتم و به طرفش پرتاب کردم . می گفت سنگ به چوپانه نخورد ولی یکدفعه چوپانه مثل دیوونه ها از زمین بلند شد . پدربزرگم می گفت تا چوپانه از زمین بلند شد دیدم از دستاش ...👇⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf
پرام ریخت😰
❌#داستان_واقعی ❌
پدربزرگم می گفت یه روز بعد از آبیاری مزارع داشتم برای ناهار برمی گشتم طرف خونه، زمین بغلی تپه مانند بود ،دیدم یه چوپان قد بلند بالای تپه خوابیده و کلاهشو هم کشیده رو صورتش ... پدربزرگم می گفت من فکر کردم حتما این چوپان از ده بغلی اومده و اینجا خوابیده . می گفت هرچی چوپان رو صدا زدم که چرا اینجا خوابیدی و اهله کدوم دهی؟هیچ جوابی نداد و کوچکترین اعتنایی به من نکرد بنابراین یه سنگ برداشتم و به طرفش پرتاب کردم . می گفت سنگ به چوپانه نخورد ولی یکدفعه چوپانه مثل دیوونه ها از زمین بلند شد . پدربزرگم می گفت تا چوپانه از زمین بلند شد دیدم از دستاش ...👇⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf
پرام ریخت😰
❌#داستان_واقعی ❌
پدربزرگم می گفت یه روز بعد از آبیاری مزارع داشتم برای ناهار برمی گشتم طرف خونه، زمین بغلی تپه مانند بود ،دیدم یه چوپان قد بلند بالای تپه خوابیده و کلاهشو هم کشیده رو صورتش ... پدربزرگم می گفت من فکر کردم حتما این چوپان از ده بغلی اومده و اینجا خوابیده . می گفت هرچی چوپان رو صدا زدم که چرا اینجا خوابیدی و اهله کدوم دهی؟هیچ جوابی نداد و کوچکترین اعتنایی به من نکرد بنابراین یه سنگ برداشتم و به طرفش پرتاب کردم . می گفت سنگ به چوپانه نخورد ولی یکدفعه چوپانه مثل دیوونه ها از زمین بلند شد . پدربزرگم می گفت تا چوپانه از زمین بلند شد دیدم از دستاش ...👇⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf
پرام ریخت😰
#داستان_واقعی♨️
از زمانی که یادم میاد پدرم منو مادرمو با خواهر یکسالم میفرستاد گدایی
.یادمه یکبار انقد برف باریده بود که به سختی تونستیم بریم، اون شب کسی زیاد بهمون کمک نکرد فقط یه ذره غذا بهمون دادن وقتی برگشتیم پدرم به قصد کشت مادرمو زد. میگفت چرا پول نیاوردی و من فقط میلرزیدمو اشک میریختم. فرداش بازم برف گرفت بازم نتونستیم پول زیادی ببریم مامانم دیگه خیلی ترسیده بود چون دیر وقت بود باید برمیگشتیم ولی دست خالی. اون شب رفتیم در یه خونه ای رو زدیم ،یه مرد چاق اومد دم در، مامانم افتاد به دست و پاش و گریه کرد گفت کمکمون کنه اگه پول نبریم شوهرم میکشتم. اون اقا دلش سوخت و پول و غذا بهمون داد ،ولی وقت رفتن دیدم آروم به مامانم گفت فردا صبح بیا اینجا کارت دارم...مادرم گفت برای چی بیام؟؟؟اون اقا گفت مگه پول و غذا نمیخوای ؟ پس هرچی میگم گوش کن و بعدش یه نگاهی بهمون کرد و درو بست....فردا صبح همراه مادرم با دلشوره رفتیم در خونه ش اقاهه به مامانم گفت بیا تو خونه ولی مادرم ترسید و گفت نه همین جا بگید چکار داشتید اون اقا تا دید مادرم ترسیده...👇🔞
https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf
طفلک خانومه😔👆
#داستان_واقعی♨️
از زمانی که یادم میاد پدرم منو مادرمو با خواهر یکسالم میفرستاد گدایی
.یادمه یکبار انقد برف باریده بود که به سختی تونستیم بریم، اون شب کسی زیاد بهمون کمک نکرد فقط یه ذره غذا بهمون دادن وقتی برگشتیم پدرم به قصد کشت مادرمو زد. میگفت چرا پول نیاوردی و من فقط میلرزیدمو اشک میریختم. فرداش بازم برف گرفت بازم نتونستیم پول زیادی ببریم مامانم دیگه خیلی ترسیده بود چون دیر وقت بود باید برمیگشتیم ولی دست خالی. اون شب رفتیم در یه خونه ای رو زدیم ،یه مرد چاق اومد دم در، مامانم افتاد به دست و پاش و گریه کرد گفت کمکمون کنه اگه پول نبریم شوهرم میکشتم. اون اقا دلش سوخت و پول و غذا بهمون داد ،ولی وقت رفتن دیدم آروم به مامانم گفت فردا صبح بیا اینجا کارت دارم...مادرم گفت برای چی بیام؟؟؟اون اقا گفت مگه پول و غذا نمیخوای ؟ پس هرچی میگم گوش کن و بعدش یه نگاهی بهمون کرد و درو بست....فردا صبح همراه مادرم با دلشوره رفتیم در خونه ش اقاهه به مامانم گفت بیا تو خونه ولی مادرم ترسید و گفت نه همین جا بگید چکار داشتید اون اقا تا دید مادرم ترسیده...👇🔞
https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf
طفلک خانومه😔👆
#داستان_واقعی♨️
از زمانی که یادم میاد پدرم منو مادرمو با خواهر یکسالم میفرستاد گدایی
.یادمه یکبار انقد برف باریده بود که به سختی تونستیم بریم، اون شب کسی زیاد بهمون کمک نکرد فقط یه ذره غذا بهمون دادن وقتی برگشتیم پدرم به قصد کشت مادرمو زد. میگفت چرا پول نیاوردی و من فقط میلرزیدمو اشک میریختم. فرداش بازم برف گرفت بازم نتونستیم پول زیادی ببریم مامانم دیگه خیلی ترسیده بود چون دیر وقت بود باید برمیگشتیم ولی دست خالی. اون شب رفتیم در یه خونه ای رو زدیم ،یه مرد چاق اومد دم در، مامانم افتاد به دست و پاش و گریه کرد گفت کمکمون کنه اگه پول نبریم شوهرم میکشتم. اون اقا دلش سوخت و پول و غذا بهمون داد ،ولی وقت رفتن دیدم آروم به مامانم گفت فردا صبح بیا اینجا کارت دارم...مادرم گفت برای چی بیام؟؟؟اون اقا گفت مگه پول و غذا نمیخوای ؟ پس هرچی میگم گوش کن و بعدش یه نگاهی بهمون کرد و درو بست....فردا صبح همراه مادرم با دلشوره رفتیم در خونه ش اقاهه به مامانم گفت بیا تو خونه ولی مادرم ترسید و گفت نه همین جا بگید چکار داشتید اون اقا تا دید مادرم ترسیده...👇🔞
https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf
طفلک خانومه😔👆
#داستان_واقعی♨️
از زمانی که یادم میاد پدرم منو مادرمو با خواهر یکسالم میفرستاد گدایی
.یادمه یکبار انقد برف باریده بود که به سختی تونستیم بریم، اون شب کسی زیاد بهمون کمک نکرد فقط یه ذره غذا بهمون دادن وقتی برگشتیم پدرم به قصد کشت مادرمو زد. میگفت چرا پول نیاوردی و من فقط میلرزیدمو اشک میریختم. فرداش بازم برف گرفت بازم نتونستیم پول زیادی ببریم مامانم دیگه خیلی ترسیده بود چون دیر وقت بود باید برمیگشتیم ولی دست خالی. اون شب رفتیم در یه خونه ای رو زدیم ،یه مرد چاق اومد دم در، مامانم افتاد به دست و پاش و گریه کرد گفت کمکمون کنه اگه پول نبریم شوهرم میکشتم. اون اقا دلش سوخت و پول و غذا بهمون داد ،ولی وقت رفتن دیدم آروم به مامانم گفت فردا صبح بیا اینجا کارت دارم...مادرم گفت برای چی بیام؟؟؟اون اقا گفت مگه پول و غذا نمیخوای ؟ پس هرچی میگم گوش کن و بعدش یه نگاهی بهمون کرد و درو بست....فردا صبح همراه مادرم با دلشوره رفتیم در خونه ش اقاهه به مامانم گفت بیا تو خونه ولی مادرم ترسید و گفت نه همین جا بگید چکار داشتید اون اقا تا دید مادرم ترسیده...👇🔞
https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf
طفلک خانومه😔👆
#داستان_واقعی♨️
از زمانی که یادم میاد پدرم منو مادرمو با خواهر یکسالم میفرستاد گدایی
.یادمه یکبار انقد برف باریده بود که به سختی تونستیم بریم، اون شب کسی زیاد بهمون کمک نکرد فقط یه ذره غذا بهمون دادن وقتی برگشتیم پدرم به قصد کشت مادرمو زد. میگفت چرا پول نیاوردی و من فقط میلرزیدمو اشک میریختم. فرداش بازم برف گرفت بازم نتونستیم پول زیادی ببریم مامانم دیگه خیلی ترسیده بود چون دیر وقت بود باید برمیگشتیم ولی دست خالی. اون شب رفتیم در یه خونه ای رو زدیم ،یه مرد چاق اومد دم در، مامانم افتاد به دست و پاش و گریه کرد گفت کمکمون کنه اگه پول نبریم شوهرم میکشتم. اون اقا دلش سوخت و پول و غذا بهمون داد ،ولی وقت رفتن دیدم آروم به مامانم گفت فردا صبح بیا اینجا کارت دارم...مادرم گفت برای چی بیام؟؟؟اون اقا گفت مگه پول و غذا نمیخوای ؟ پس هرچی میگم گوش کن و بعدش یه نگاهی بهمون کرد و درو بست....فردا صبح همراه مادرم با دلشوره رفتیم در خونه ش اقاهه به مامانم گفت بیا تو خونه ولی مادرم ترسید و گفت نه همین جا بگید چکار داشتید اون اقا تا دید مادرم ترسیده...👇🔞
https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf
طفلک خانومه😔👆