eitaa logo
تبلیغات اسلامی خوی🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
601 ویدیو
27 فایل
🔸️صفحه رسمی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان خوی 🔸️ 🔸️هم افزایی، گفتمان سازی اولویت های انقلاب اسلامی،مدیریت قرارگاهی شبکه فرهنگی تبلیغی 🔸️ 📸 پیشنهاد، انتقاد،ارسال عکس، وراه ارتباطی👇👇 @valizadeh1119
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌ برای بار آخر سرچ می‌کنم و بعد از کلی گشتن، چند اسکرین‌شات گیرم می‌آید که برای علی می‌فرستم. اگر بتوانم علی را قانع کنم، مطمئن می‌شوم که راه حل را پیدا کرده‌ام. برایش تایپ می‌کنم - توی حکم‌ش نوشته اگر پاک کردنش براتون سختی داره، می‌تونید وضوی جبیره بگیرید. در حالِ تایپ‌کردن، نگاهم به ناخن‌های نارنجی‌ با طرحِ شکوفه‌های سفیدم می‌افتد و دوباره دلم برایشان می‌رود. عبارتِ «علی در حالِ نوشتن» که بالای صفحه‌ی چت‌مان می‌آید، توی دلم خدا‌خدا می‌کنم، چیزی نگوید که بد دلم کند. می‌نویسد: خب عزیزم نزن، که پاک کردنش سختی نداشته باشه برات! با عصبانیت صفحه‌ی چت را می‌بندم. چند دقیقه‌ای بعد، عکسی برایم می‌فرستد. عکس را که باز می‌کنم، از صدای فریادِ وحشتم تمامِ زن‌های در انتظارِ صفِ آرایشگاه، به سمتم می‌چرخند. عکسی از خودش فرستاده که در آن نیمی از صورتش ریش‌ها و موی بلند دارد و نیم دیگر را کامل تراشیده. می‌نویسم: _ این چه وضعیه! حیف‌ت به موهات نیومد؟ + چشه؟ یه دلم می‌گفت کچل کنم، سرم هوا بخوره؛ یه دلم می‌گفت موهای بلندم قشنگه. خوب نشده؟! منظورش را می‌فهمم. لبخند می‌زنم و سر تکان می‌دهم. بعد سمتِ منشیِ ارایشگاه می‌روم: خانم لطفا یه نوبت برای برداشتنِ ژلیشِ ناخن هم بهم بدید. _______ به جمع ما بپیوندید👇👇👇 🌎@tablighateslamikhoy
‌ بابا صدای «سفر خوبی داشته باشید، حرکت کنید!» را که از گوشی‌ام می‌شنود، با لحنی که چاشنیِ عصبانیت دارد، می‌گوید: «اونو خاموش کن، من خودم می‌دونم باید از کجا برم.» بعد از یک ساعتی پرسه‌زدن توی شهر بلاخره راهِ رسیدن به بامِ شهر را پیدا می‌کند. روی لبه‌ی سرازیری می‌نشینم‌. دستم را روی هوا، در امتداد نورهای مستقیمی که مسیر اتوبانها را از این سر شهر تا آن سر نشان می‌دهند، می‌کشم. آرام به پهلوی مریم می‌زنم. _ ببین، اونجا پارکه، اونجا ترمیناله، اون خط‌های صاف اتوبانن... کاش زندگی‌مون هم از این چراغا داشت‌! یه کم که دقیق نگاه می‌کردی، قشنگ معلوم می شد جای هر چیزی کجاست؟ راه کجاست؟ اتوبان کجاست؟ بیراهه کجاست؟ بی‌خیالانه پاکت پاستیل کرمی‌اش را جلویم می‌گیرد. +غر زدن نداره که، خب دقیق نگاه کن! از بی‌خیالی‌اش لجم می‌گیرد‌. سر پاستیل را گاز می‌گیرم و دمش را تا جایی که پاره شود می‌کشم. _ اگه می‌شد از این زندگی سر درآورد که من الان انقدر بلاتکلیف نبودم! یکهو، بی‌دلیل صدای مریم جدی می‌شود. + می‌دونی... مساله اینه که تو هم مشکل با برنامه‌های مسیریاب رو از بابا به ارث بردی! کفری می‌شوم. _ حرف بیخود نزن، خوبه همیشه من به بابا نقد می‌کنم که این چه کاریه! نگاه مطمئن‌ش را از نگاهم برنمی‌دارد. دست توی کیفش می‌برد. قرآن کوچک جیبی زردی را تو دستم می‌گذارد و مشتم را می‌بندد. + پس دقیق نگاه کن... ‌ ___ به جمع ما بپیوندید👇👇👇 🌎@tablighateslamikhoy ‌‌