eitaa logo
علمداران سرو قامت تعالی (طلاب جانباز
26 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
8.1هزار ویدیو
41 فایل
بیان معارف دین و فرهنگ جهاد و دفاع
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خوبان
💫📗کتاب 🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 6️⃣7️⃣ قسمت هفتاد و ششم 🔖دست نوشته های شهید و خاطرات دوستان 💫🟢کل دوران حضور احمدآقا در جبهه سه ماه بیشتر نشد. درست زمانی که دوره‌ی سه ماهه‌ی ایشان تمام شد و قرار بود کل گردان برگردند ، 🔺عملیات والفجر۸ آغاز شد 💫⚪️از حال و هوای احمدآقا در آن دوران اطلاع زیادی در دست نیست. هرچه بعدها تلاش کردیم تا ببینیم کسی در جبهه با ایشان دوست بوده، اما کسی را پیدا نکردیم. ما به دنبال خاطراتی از جبهه‌ی ایشان بودیم. اما چیزی به دست نیاوردیم، 💫🔴زیرا احمدآقا بر خلاف بقیه‌ی دوستان به گردانی رفت که هیچ آشنایی در اطرافش نباشد! در مدت حضور در جبهه کسی او را نمی‌شناخت، لذا از این لحاظ راحت بود! او می‌توانست به راحتی مشغول فعالیت‌های معنوی خود باشد، و این نشانه‌ی اهل معرفت است 🔺که تنهایی و گمنامی را به شهرت و حضور در کنار دوستان ترجیح می‌دهند! 💫🌹فقط بعد از شهادت ایشان، یکی از رزمندگان به مسجد آمد و ماجرای شهادت ایشان را برای ما تعریف کرد. بسیاری از دوستان به دنبال درک روحیات احمدآقا در جبهه بودند آن ها می گفتند: انسان‌های عادی وقتی در شرایط دوران جهاد قرار می گیرند بسیار تغییر می کنند، حالا احمدآقا که در داخل شهر مشغول سلوک الی الله بود 🔺چه حالاتی در جبهه داشته است؟! 💫🌷در یکی از نامه‌هایی که احمدآقا برای دوستش فرستاده بود آمده: جبهه آدم می سازد. جبهه بسیار جای خوبی است برای اهلش! یعنی کسی که از این موقعیت استفاده کند، 🔺و جای خوبی نیست برای نا اهلش! ⬅️ ادامه دارد ... 🔻با کسب اجازه از ناشر کتاب 🥀 ( انتشارات شهید هادی )
هدایت شده از خوبان
💫📗کتاب 🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 7️⃣7️⃣ قسمت هفتاد و هفتم 🔳دفترچه خاطراتی که از احمدآقا به جامانده و بعد از سال‌ها مطالعه شد، کمی از حالات معنوی او در دوران جهاد را بازگو می کند 💫🌷احمداقا در جایی از دفتر خود نوشته است: 🔻روز یکشنبه مورخ۱۳۶۴/۱۰/۲۹ 🥀🟢درسنگر نزدیک سحر در عالم خواب دیدم که آقای حق شناس(رضوان الله علیه) با دعاهایش نمی گذاشت ما شهید شویم. 🥀⚪️خیلی به آقا تضرع و زاری کردم، آقا خیلی صورت پر نور و مهربانی داشت و به من خیلی احترام خاصی گذاشت. 🔻یا در جایی دیگر آورده است: 🔻در شب۱۳۶۴/۱۱/۱۴ 🥀🟢در خواب دیدم که امام خمینی (رضوان الله علیه) با حالت خیلی عزادار برای آیت الله قاضی (رضوان الله علیه) ناراحت است 🥀⚪️و در هنگام سخنرانی هستند و حتی.....« مفهوم نیست این قسمت» در همان شب برای آیت الله قاضی(رضوان الله علیه) نماز خواندم و فیض عظیمی خداوند متعال در سحر به ما داد. 🥀🌷الحمدلله ⬅️ ادامه دارد ... 🔻با کسب اجازه از ناشر کتاب 🥀 ( انتشارات شهید هادی )
هدایت شده از خوبان
💫📗کتاب 🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 8️⃣7️⃣ قسمت هفتاد و هشتم 🥀🌷احمدآقا در ادامه‌ی خاطرات می نویسد: 🥀🟢روز چهارشنبه می‌خواستم وضو بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به حضرت (امام مان عجل الله فرجه) افتاد.... تاریخ۱۳۶۴/۱۱/۱۶ 🔺پادگان دوکوهه 🥀⚪️«خوش بحالت احمد آقا...» 🔻در جایی دیگر از این دفتر آورده: 🥀🟢در روز جمعه در حسینیه‌ی حاج همت پادگان دو کوهه در مجلس آقا امام زمان (عجل الله فرجه) گریه ‌زیادی کردم. 🥀⚪️بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همه‌ی اشکی که ریختم یک قطره‌اش به زمین نریخته! 🕊🕊🕊گویا ملائک همه‌ را باخود برده بودند. ⬅️ ادامه دارد ... 🔻با کسب اجازه از ناشر کتاب 🥀 ( انتشارات شهید هادی )
هدایت شده از خوبان
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📗کتاب زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 9⃣7⃣قسمت هفتاد و نه ( خبر شهادت ) 🥀🌸راوی : مادر شهید 🥀🌷سه ماه بود که احمدبه جبهه رفته بود.به جز یکی دو نامه، دیگر از او خبر نداشتیم.نگران احمدبودم، به بچه‌ها گفتم: خبری از احمد ندارید؟ من خیلی نگرانم. 🥀🟢یک روز دیدم رادیو عملیات پخش می کند.نگرانی من بیشتر شد.ضربان قلب من شدیدتر شده بود. 🥀⚪️مردم از خبر شروع عملیات خوشحال بودند، اما واقعا هیچکس نمی تواند حال و هوای مادری که از فرزندش بی خبر است را درک کند. 🥀🌷همه می دانستند احمدبهترین و کم‌آزارترین فرزند من بود.خیلی او را دوست داشتم. حالا این بی خبری خیلی من را نگران کرده بود، مرتب دعا می‌خواندم و به یاد احمدبودم. 🥀🌘تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم کبوتری سفید روی شانه‌ی من نشست، بعد کبوتر دیگری در کنار او قرار گرفت و هردو به سوی آسمان پر کشیدند حیرت زده از خواب پریدم، نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانواده ماست؟!اما نه، ان شاالله احمد سالم بر‌می گردد. ⬅️ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) ✨🌿🌸🌿✨
هدایت شده از خوبان
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📗کتاب 🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 0⃣8⃣قسمت هشتادم 🥀🌸دوباره‌ خوابیدم.این‌بار چیز عجیب‌تری دیدم. این بار مطمئن شدم که دیگر پسرم را نخواهم دید. 🥀🟢در عالم رویا مشاهده کردم که ملائکه‌ی خدا به زمین آمده بودند! هودج یا اتاقکی زیبا که در روزگار قدیم توسط پادشاهان از آن استفاده می شد در میان دستان ملائکه است. آن‌ها نزدیک ما آمدند و پسرم احمدعلی را در آن سوار کردند، بعد هم همه‌ی ملائک به همراه احمد به آسمان‌ها رفتند‌. 🥀⚪️روز بعد چند نفر از همسایه‌ها به خانه‌ی ما آمدند و سراغ حسین آقا را می گرفتند! 🥀🌷گویا شنیده بودند که شهید محلاتی شهید شده و فکر می کردند حسین آقا همراه ایشان بوده. من گفتم حسین آقا در خانه است.من ناراحت احمدعلی هستم. 🥀🌸آن روز مادر شهید جمال محمدشاهی را دیدم، این مادر گرامی را از سال‌ها قبل در همین محل می شناختم.ایشان سراغ احمدعلی را گرفت، گفتم: بی خبرم.نمی دانم کجاست. 🥀🌸سیده خانم، مادر شهید جمال، هم رویای عجیبی دیده بود که بعدها برایم تعریف کرد. 🥀🟢ایشان گفت:« درعالم خواب، به نماز جمعه‌ی تهران رفته بودیم، آن قدر جمعیت آمده بود که سابقه نداشت. بعداعلام کردند که امام زمان(عج)تشریف آوردند و می‌خواهند به پیکر یکی از شهدا نماز بخوانند! 🥀🌷من با سختی جلو رفتم.وقتی خواستند نام شهید را بگویند خوب دقت کردم.از بلندگو اعلام کردند: شهید احمدعلی نیری». ⬅️ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) ✨🌿🌸🌿✨
هدایت شده از خوبان
📗کتاب زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 1️⃣8️⃣قسمت هشتاد و یکم (خبر شهادت) 💫🟢خلاصه همان روز بود که دیدم رفت و آمد در اطراف خانه‌ی ما زیاد شده. پسرم مرتب می آمد و می رفت. 💫⚪️ظهر بود که از اخبار شنیدیم هواپیمای حامل شهید محلاتی مورد هدف قرار گرفته 🔺و ایشان به شهادت رسیده‌اند. 💫🔴و بعد هم آمدند منزل ما و خبر شهادت احمدعلی را اعلام کردند. 💫🌷مراسم تشییع و تدفین و ختم احمد با حضور حضرت آیت الله حق شناس رضوان الله علیه و عبارتی که ایشان در وصف پسرم فرمودند خیلی عجیب شده بود. 💫🌹بعد از اینکه حضرت آقای حق شناس این حرف‌ها را زدند، دوستان احمد هم آمدند و کراماتی که از او دیده بودند نقل کردند. 💫🟢عجیب اینکه پسر من در خانه که بود یک زندگی بسیار عادی داشت. اما هیچ گاه از او مکروه ندیدم، 🔺چه رسد به گناه! 🌷احمد رفت، اما می دانستم که او اهل این دنیا نبود. او در این جهان ماندنی نبود. او هرلحظه آماده‌ی رفتن بود. خدا هم او را در جوانی به نزد خود برد. ⁉️بعد از احمد تمام آنچه از او مانده بود را جمع کردیم، چندین جلد کتاب بود که همه‌ را به حوزه‌ی قم تحویل دادیم. یکی از علما می گفت: این کتاب‌ها برای چه کسی بوده؟ 🔺این ها حتی برای طلبه ها سنگین است! ⬅️ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
هدایت شده از خوبان
📗کتاب 💫🌷زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 2️⃣8️⃣قسمت هشتاد و دوم 💫🌷راوی : حاج مرتضی نیری 💫🟢نوروز سال ۱۳۶۵از راه رسید. مراسم چهلم احمدآقا نزدیک بود، برای همین به همراه مجید رفتیم برای سفارش سنگ قبر. عصر یکی از روزهای وسط هفته با ماشین راهی بهشت زهرا(س) شدیم. 💫⚪️سنگ قبر و تابلوی آلومینیومی بالای مزار را تحویل گرفتیم، بعد کمی سیمان و مصالح خریدیم و سریع به قطعه۲۴رفتیم. کسی در بهشت زهرا(س)نبود. نم نم باران هم آغاز شده بود. با خودم گفتم: 🔺کاش یکی دو نفر دیگه هم برای کمک می آوردیم. 💫🔴همان موقع یک جوان، که شال سبز به گردن انداخته بود، جلو آمد و سلام کرد!! بعد گفت: اجازه می دید من هم کمک کنم؟ ما هم خوشحال شدیم 🔺و گفتیم: بفرمایید. 💫🌷من همینطور که مشغول کار بودم خاطراتی که با احمدآقا داشتم را مرور می کردم. من پسرعمو و داماد خانواده‌ی آن ها بودم. از زمان کودکی هم باهم بودیم. هر بار که به روستای آینه ورزان می رفتیم 🔺شب و روز باهم بودیم. 💫🌹احمد در دوران کودکی خیلی جنب و جوش داشت، به راحتی از دیوار بالا می رفت. فوتبال خوبی داشت و... 🔺اما وقتی نوجوان شد در مسیر معنویات قرار گرفت... ⬅️ ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
هدایت شده از خوبان
📗کتاب 💫🌷زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 3️⃣8️⃣قسمت هشتاد و سوم 💫🌹حاج آقا حق شناس به خوبی به زندگی احمد جهت داد و او را به قله معنوی رساند. کار نصب سنگ قبر انجام شد. برای اینکه تابلوی بالای مزار را نصب کنیم، باید کمی از بالای قبر را گود میکردیم 🔺تا پایه های تابلو در زمین قرار گیرد. 💫🟢باران شدید شده بود. لحظات غروب بود. خاک انجا هم سست بود. من روی زمین نشستم و با دست مشغول کندن شدم. گودال عمیقی درست شد دست من تا کف گودال می رفت و خاک ها را بیرون میریخت. 🔺اما دیدم یک سنگ جلوی کار مرا گرفته... 💫⚪️این قدر فکرم مشغول بود که فکر نکردم گودال خیلی عمیق شده و ممکن است به محل قبر برسم.! دور سنگ را خالی کردم و آن را بیرون کشیدم. در آن لحظات غروب یک دفعه دیدم 🔺زیر سنگ خالی شد.! 💫🔴با تعجب سرم را پایین آوردم. دیدم سنگی که در دست من قرار دارد از سنگ بالای لحد است و اکنون یک راه به داخل قبر ایجاد شده...! رنگم پریده بود. چرا من دقت نکردم؟ 🔺برای چی این قدر اینجا را گود کردم؟؟ 💫🌷همین که خواستم سنگ را به سر جایش قرار دهم آن چنان بوی خوشی به مشامم خورد که تا امروز هنوز شبیه آن را حس نکرده ام! 🔺می خواستم همین طور سرم را داخل گودال نگه دارم... ⬅️ ادامه دارد ... 🥀با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
هدایت شده از خوبان
📗کتاب 💫🌷زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 3️⃣8️⃣قسمت هشتاد و سوم 💫🌹حاج آقا حق شناس به خوبی به زندگی احمد جهت داد و او را به قله معنوی رساند. کار نصب سنگ قبر انجام شد. برای اینکه تابلوی بالای مزار را نصب کنیم، باید کمی از بالای قبر را گود میکردیم 🔺تا پایه های تابلو در زمین قرار گیرد. 💫🟢باران شدید شده بود. لحظات غروب بود. خاک انجا هم سست بود. من روی زمین نشستم و با دست مشغول کندن شدم. گودال عمیقی درست شد دست من تا کف گودال می رفت و خاک ها را بیرون میریخت. 🔺اما دیدم یک سنگ جلوی کار مرا گرفته... 💫⚪️این قدر فکرم مشغول بود که فکر نکردم گودال خیلی عمیق شده و ممکن است به محل قبر برسم.! دور سنگ را خالی کردم و آن را بیرون کشیدم. در آن لحظات غروب یک دفعه دیدم 🔺زیر سنگ خالی شد.! 💫🔴با تعجب سرم را پایین آوردم. دیدم سنگی که در دست من قرار دارد از سنگ بالای لحد است و اکنون یک راه به داخل قبر ایجاد شده...! رنگم پریده بود. چرا من دقت نکردم؟ 🔺برای چی این قدر اینجا را گود کردم؟؟ 💫🌷همین که خواستم سنگ را به سر جایش قرار دهم آن چنان بوی خوشی به مشامم خورد که تا امروز هنوز شبیه آن را حس نکرده ام! 🔺می خواستم همین طور سرم را داخل گودال نگه دارم... ⬅️ ادامه دارد ... 🥀با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
هدایت شده از خوبان
💫📗کتاب 💫🌷زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 4️⃣8️⃣قسمت هشتاد و چهارم 💫🟢همین که خواستم سنگ را سر جایش قرار دهم آن چنان بوی خوشی به مشامم خورد که تا امروز هنوز شبیه آن را حس نکرده ام! می خواستم همین طور سرم را داخل گودال نگه دارم... 🔺سرم را بالا گرفتم. 💫⚪️بیرون گودال هیچ بوی عطری نبود. آن موقع اطراف قبر گل کاری نشده بود. فقط بوی نم باران به مشامم می آمد. 💫🔴با خود گفتم: احمد چهل روز پیش شهید شده مگر نمی گویند که جنازه بعد از چهل روز متعفن میشود؟؟ 🔺دوباره سرم را داخل قبر کردم.گویی یک شیشه عطر خوش بو را داخل قبر خالی کرده اند. 💫🌹سنگ را سر جایش قرار دادیم. تابلو را نصب کردیم و مزار احمد آقا را برای مراسم چهلم آماده کردیم. وقتی می خواستیم برگردیم دوباره ایستادم و به قبر او خیره شدم. من اطمینان داشتم که 🔺پیکر احمد آقا مانند بقیه اولیا الله سالم و مطهر مانده است. 💫🌷باران شدید شده بود. من ایستاده بودم و حسابی خیس شدم. آقا مجید صدایم کرد و به سمت ماشین برگشتم. اما فکر ان بوی خوش از ذهنم خارج نمیشد، بوی خوشی که 🔺با هیچ یک از عطر های دنیا قابل مقایسه نبود! ⬅️ ادامه دارد ... 🥀با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
هدایت شده از خوبان
💫📗کتاب 💫🌷زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 5️⃣8️⃣قسمت هشتاد و پنجم 💫🌷راوی : جمعی از دوستان شهید 💫🟢 آیه قرآن می گوید که شهید زنده است. شهید قدرت دارد اثر دارد و ما اثر خون آنها را در جامعه میبینیم 💫⚪️ اولین بار که خواب احمد آقارا دیدم مربوط به مدتی بعد از شهادت ایشان بود. جمع ما با رفتن احمد آقا محور اصلی خود را از دست داده بود. 💫🔴من با کسانی در محل رفیق شدم که مقید به مسائل دینی نبودند. یک شب در عالم رؤیا دیدم که با همان رفقا توی کوچه هستیم. رفقا به من گفتند: 🔺رسول برو مخفی شو احمد آقا داره میاد!! 💫🌷من رفتم پشت دیوار و از آنجا نگاه می کردم. دیدم احمد آقا باهمان چهره معصوم ونورانی به کوچه ما آمد. بعد دوستان من احمد آقا را گرفتند و کشان کشان اورا از کوچه بیرون کردند! 🔺همین طور که احمد آقا را از کوچه بیرون میبردند داد زد: من باید رسول را ببینم... 💫🌹اشک در چشمانم حلقه زده بود. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. دویدم و پریدم توی بغلش و شروع کردم به بوسیدن احمد آقا... 💫🟢از این رؤیای صادقانه همه چیز را فهمیدم. از فردا رابطه ام را با آن رفقا قطع کردم 🔺و دیگر آنها را ندیدم...! ⬅️ ادامه دارد ... 🥀با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
هدایت شده از خوبان
💫📗کتاب 💫🌷زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 6️⃣8️⃣قسمت هشتاد و ششم 💫🟢مدتی از شهادت احمد آقا گذشته بود. قرار بود روز بعد با تعدادی از دوستان به تفریح برویم. هرچند میدانستم دوستان خوبی نیستند و ممکن است پای گناه و...در میان باشد. 💫⚪️خدا شاهد است همان شب در عالم رؤیا دیدم که احمدآقا با عصبانیت و ناراحتی آمده و به من میگوید: با اینها بیرون نرو، با این دوستانت جایی نرو! 💫🔴فردا صبح هر طور بود به مادرم گفتم که آنها را رد کند. اما خیلی در فکر فرو رفته بودم که این چه خوابی بود؟! 🔺بعد ها از همان افراد شنیدم که به گناه افتاده بودند و... 💫🌷احمدآقا نه تنها در موقع حضور ظاهری در دنیا به فکر تربیت ما بود بلکه حالا هم از ما جدا نیست و به فکر هدایت ماست. 💫🌸یکی دیگر از دوستان میگفت: در ایام فتنه88 ذهن و فکر ما درگیر بود. یک شب در عالم رؤیا دیدم که احمدآقا به مسجد امین الدوله آمده. 🔺اما به نماز نرسید! 💫🌹گفتم: احمدآقا نبودی دیر اومدی؟! احمد آقا جمله ای گفت و رفت: سَر ما خیلی شلوغه! بلا فاصله به ذهنم خطور کرد که این مشکلات را شهدا حل میکنند. یاد کلام نورانی امام راحل افتادم. 🔺آنجا که میفرمایند: مسلم خون شهیدان اسلام و انقلاب را بیمه کرده است... ⬅️ ادامه دارد ... 🥀با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )