خوبی خونه حیاطدار، اینه که بارونش صدا داره.
#بباربارون
هو
من و کتابها و انقلاب
یادداشت اول: سمفونی مردگان
روزگاری بود که ناخوش بودم و در برابر ویار و تهوع بیدفاع. پس میخواستم خودم را هرچه بیشتر در جهان کتابها غرق کنم و به نظرم آن جهان هرچه هم که میبود بهتر از جهان پر از آبدهان من بود. از "سمفونی مردگان"، بسیار شنیده بودم. در وصف تکنیکی بودن ساختارش و در وصف نویسندهاش. به همان اندازه هم که تعریف و تمجید خوانده بودم و شنیده بودم، اه و پیف و واداستانا و حتی وااسلاما.
"سمفونی" را گرفتم. غروبی بغل بخاری درازکشیده بازش کردم و نیمههای شب، تمام شد. داستان زهر بود و روزگار تلختر از زهر. برادری برادرش را کشته بود و خواهری خودش را به آتش کشیده بود و بدبختی در بدبختی غلت میزد. بله، خوب پدر خانواده هم خشکه مقدس بود و از آنهایی که حال آدم را از دین به هم میزنند. من از این دست آدمها البته در همین روزگار هم کم ندیده بودم. اما داستان کشش داشت و تورم کرده بود و انداخته بودم در آب روان. در سیال ذهن راوی داستان شنا میکردم.
طولی نکشید که خبردار شدم جمعی آشنا هم میخواهند سمفونی بخوانند. استقبالکنان وارد گروهشان شدم. روزهای خوانش "سمفونی" در آن گروه شبیه ساعتهای خوانش اول پیش نرفت. گروه کتاب را نپسندید چون تلخ بود به نظرشان و "خوب که چی" بود و حتی آدمهایی دیدم که ترجیح دادند جلوی ضرر را بگیرند و رها کنند. حرفشان سر تصویر کریه از پدر مذهبی بود و سیاهی پاشیده شده روی داستان. قلبشان کشش نداشت. من متعجب بودم. کتاب روزگاری تلخ را روایت میکرد، روزگاری که مسلمان و کافر سر یک تکه نان سیاه در خیابان آدم میکشتند و مایحتاج روزانه مردم نان سفید میشد و میرفت در کیسه فلان کارخانهدار بریتانیایی و قشون انگلیس و روسها بر سر شهرهای ایران خراب شده بودند. مردم در خیابان از هم میپرسیدند که در این قحطی، ارتش ایرانی کجاست؟ مگر مملکت صاحب ندارد؟ چه کسی قرار است به داد ما برسد؟ و خبر میشنوند از تهران که شاه جانش را برداشته و فرار کرده.
این روزگار را چطور میشود روایت کرد؟ قبل از انقلاب فقط آدمهای مذهبی و اخلاقمدار و شبه پیغمبر ناراضی بودهاند؟ آنهم از اینکه شاه نمیگذارد سخنرانیهای دهه محرمشان سیاسی باشد و مابقی مردم خوشاند و سرگرم زندگی؟
چند هفته پیش با جمعی - اتفاقا کاملا مذهبی و انقلابی- درباره روایت حرف میزدیم. استادمان از ضرورت حرفزدن با آدمهای قبل انقلاب گفت. دیدم که از همین جمع عدهای میگویند: خوب ظاهرا اوضاع بد نبوده.
آنچه ما از قبل انقلاب روایت کردهایم منطبق بر واقعیت نبوده و هرجا هم که اتفاقا واقعیتی بوده، خواستهایم که نبینیم. ترجیح دادهایم کتابهای عرفانی را بخوانیم و زندگینامه شهدا را و از قبل انقلاب فقط ببینیم مبارزان چطور ایستادگی میکردهاند. کتاب و روایت باید دین و مذهب و هیئت و دسته عزاداری و تلاش مبارزان برای نگهداشتن علم امامحسین را نشان میداده تا دوستش داشته باشیم. تاریخ؟ نه، ممنون. وضع اجتماعی؟ نه، قلبم توانش را ندارد. به خودمان سختی ندادهایم و "حالخوبکن" اولویتمان بوده حتی اگر انروزگار سیاه بوده باشد.
توقع نداشتهایم نویسنده از مذهب خوشش نیاید و بایکوت کردهایم و ترجیح دادهایم طیف خاصی از داستان را تبلیغ کنیم. حالا، بچهای مدرسهای سرمان فریاد میزند که "خدا رضاخان کبیر" را رحمت کند. چه باید کرد؟ مگر ما اجازه دادیم تاریخ را بخواند؟ هر سال حرفهایی تکراری زدیم، آنچه خودمان میپسندیدیم.
منتظرم دخترم کمی بزرگتر شود، "سمفونی مردگان" را میدهم بخواند. (البته اگر دوستش داشته باشد) استادی داشتم که میگفت؛ تاریخ توی رمانها و داستانها بسبار واقعیتر است تا آنچه مورخان نوشتهاند. فیلسوفی هم هست که میگوید: تاریخ هم به نوعی داستان است و واقعیتیست که از ذهن مورخ گذشته. با این حرفها، ترجیح میدهم دخترم قبل انقلاب را از میان سطرهای کتابهای قبل انقلاب بخواند.
#دهه_فجر
هو
من، کتابها و انقلاب
یادداشت دوم: کاشف حجاب
دورهای بود که آثار نجف دریابندری را میخواندم. یعنی اصل بر این بود که کتاب را ایشان ترجمه کرده باشد، نویسنده، موضوع و نوع در درجه بعدی اهمیت بودند. اوایل نسخههای چاپی را میخریدم و میخواستم یک طبقه با عطف "ترجمه نجف دریابندری" داشته باشم. بعدها که جیبم خالی شد، در برنامههای کتابخوان اسمش را جستجو کردم. اینجا بود که طبقهای مجازی هم با عطف نجف ساختم.
"مصاحبه نجف دریابندری" را در همین دوره مجازیبازی پیداکردم. گذاشتم در اولویتهای خواندن. چون وقتی آدمی را دنبال میکنی، کمکم علاوه بر حرفهاش، خودش هم جدی میشود. جایی در مصاحبه، صدای خنده نجف میپیچد لابلای کلمات این جمله؛ "این کشف حجاب خیلی چیز مسخرهای بود،" نمیدانم دقیقا همین را خواندهام یا نه. خیلی وقتها صدای کلمات آن مرد با همین ترتیب میپیچد توی ذهنم. بعد درباره ارتباط قانون کشف حجاب با خانوادهاش میگوید. اینکه برای پدر مهم نبوده و خواهر هم باحجاب نبوده اما مادر، به عنوان زنی ایرانی بسیار اذیت میشود و معذب بوده. اینجای کار ابراز تاسف میکند که همچین واقعهای در تاریخ را نویسندگان ندیدهاند و کسی از این قانون و تاثیرش چیزی ننوشته.
کتابچه را میبندم. یعنی دکمه را لمس میکنم و پرت میشوم به جهان واقعی. کتابها و فیلمهای حافظهام را مرور میکنم. چیزی ندارم غیر تصاویری از کندن چادر و روبنده زنان به دست آجانهای آبیپوش. مادر نجف اما، روبنده نداشته و مثل آن زنهای نامحرمندیده خودش را در خانه حبس نکرده، اما آزار روحی میبیند و فشار قانون تازه به دوران رسیده، خرش(kherrash) را میچسبد.
وقتی نجف درباره همچین رخدادی حرف میزند، رخدادی که نشنیده بلکه تجربهاش کرده، یعنی امر مهمی بوده. شاه ویرش گرفته خیابانهای ایران را مثل فرنگستان آراسته به موها و بازوها و پروپاچه زن ایرانی ببیند. پس کاری فرهنگی را بخشنامه میکند تا مانند امری سیاسی و لازمالاجرا انجام شود. انگار از فردا قرار باشد قیمت مرغ تغییر کند.
در ادامه بحث کشف حجاب، اشاره میکند که فقط علیمحمد افغانی در "شوهر آهو خانم" اشارهای به ماجرا داشته. پس من، کتاب بعدی را پیدا کردهام. واقعه اینجا هم متفاوت است با آنچه در فیلمها و سریالها دیدهام. زنهای داستان، معمولی هستند. عامه به معنای تام و تمام. اما مرد داستان، نامهای دریافت میکند، از همان بخشنامهها که باید در مهمانی اصناف حاضر باشی، آن هم با زنت و آن هم به شیوه ما. میشود درباره روانشناسی و حقوق اجتماعی در این رخداد داستانها نوشت. "زنت" جزییست از مایملک تو و تو جزیی از مایملک من و من تعیین میکنم تو زنت را چطور و کی و کجا همراه خودت کنی.
ما باید نشان میدادیم که قانون کشف حجاب، مختص زنان آفتاب ندیده نبود. زن ایرانی اگر اعتقادی سفت و سخت هم به مذهب نداشت، پوشیده بود و این ابلاغ، روانش را پریشان میکرد. اما در این مورد هم، فکر کردیم خوب است همه چیز را به نفع خودمان تمام کنیم و تصویری اغراقشده از زن دوره رضاخانی نشان بدهیم.
به نظرم مصاحبه نجف دریابندری، حال خیلیهایمان را بد کند و شوهر آهوخانم بدتر. هر دو تا حد زیادی تلخاند. شوهر آهو مردی دیندار است که، همه چیزش را پای عشق زنی خوشگل میبازد و داستان از رنج زن و بچهها ساخته میشود. اما برای من بستر این ماجرا اهمیت بیشتری دارد. به قول استادم، تاریخ رمانها محکمتر از تاریخ مورخان است.
#دهه_فجر
میدونید؟
فقط اگر دیوانه باشم باور میکنم مسوولین هفت شب جلسه کردن و همچین چیزی رو تصویب کردن.
#درددل
خوب چطوری مردم شک نکنن به انقلاب؟
گذاشته گذاشته بیست و یک بهمن برف اومده؟ این ابرها تا حالا کجا بودن؟ اصلا تابستون بودا. حالا تهران یه چیزی. آخوندا برف رو ورداشتن بردن قم. باروناشو ریختن شمال. جلالخالق. از اینا هرچی بگی برمیاد😉
#دهه_فجر
هدایت شده از دبستان پسرانه مبین بابلسر
53.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شاورقی
قسمت ششم
بدیم بره
کاری از دانش آموزان ششم دبستان پسرانه مبین بابلسر
دهه فجر انقلاب اسلامی ایران مبارک 🎉
@pmatons_ir
مجموعه آموزشی تربیتی اُنس
@matons_ir