⚘خاطرهایازشهیدمحمودرضابیضائی⚘
💬نگذار کار بزرگم را خراب کنند
◽️بار آخری که در اسلامشهر دیدمش، نگران بود که بعد از شهادتش کسی شماتتی بکند، به ویژه در حق رهبر عزیز انقلاب. میگفت: میترسم بعد از ما پشت سر آقا حرفی زده شود.
◽️ محمودرضا خیلی هوشیار بود. فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود. جنس نگرانیش را میدانستم. نگران این بود که مثل زمان جنگ، کسانی بگویند جواب خون این جوانها را چه کسی میدهد و از این حرفها.
◽️ نمیدانستم در برابر حرفش چه باید بگویم. گفتم: اینطوری فکر نکن. مطمئن باش چنین اتفاقی نمیافتد. وقتی این را گفتم برگشت گفت: من میخواهم کار بزرگی انجام بدهم. نبایدحرفی زده شود که ارزش آن را پایین بیاورد. چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم.
◽️بیاختیارگفتم: خون شهدای ما مثل خون سیدالشهدا(ع) است. صاحبش خداست. خدا نمیگذارد چنین اتفاقی بیفتد. گفت: به هیچ کس اجازه نده پشت سرآقا حرف بزند.
◽️ خودش اینطور بود. دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی دربارهٔ آقا میزد، اخمهایش میرفت توی هم. اگر با بحث میتوانست جواب طرف را بدهد، جواب میداد و اگر میدید طرف به حرفهایش ادامه میدهد، بلند میشد و میرفت.
✍🏼راوی: احمدرضاحمدرضابیضائی
@tafahos5
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
#خاطرات_شهدا🌱
بار آخري كه از جبهه آمد،
موي سر و صورتش بلند شده بود.
به او گفتم:
_«حاجي! موي سر و ريشت خيلي بلند شده، اصلاح كن».
در جوابم گفت:
_«مي خواهم آن را خضاب ببندم».
خنديدم و گفتم: «از رنگ قرمز حنا خوشم نمي آيد».
در جوابم گفت: «اين موها و ريش ها مي خواهند با #خون سرخ خضاب بسته شوند».
وقتي پيكر مطهر شهيد را برايمان آورده بودند، ريشش با خون خضاب شده بود.💔
✍🏻به روایت همسر
#شهيد_حاج_حسین_بصیر
@tafahos5