eitaa logo
شهدا
360 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
31 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت یازدهم) ادامه... این طور مواقع معمولا حرف هایم را... به برادرم علی می‌زنم. در ماجرای های مختلفی که پیش می‌آمد، مشاور خصوصی من بود. با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچکتر است، ولی نظرات خوب و منطقی می‌دهد. 🤍☺️ باشگاه بود. وقتی به خانه رسید، هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم. گفت:"کار خوبی کردی صحبت کردی. حمید پسر خیلی خوبیه.من از همه نظر تاییدش می‌کنم."🇮🇷🕊🇮🇷 مهر حمید از همان لحظه اول به دلم نشسته بود. به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم؛ درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود. تصورش را هم نمی‌کردم توسط به ائمه اینگونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد. 💚 همه‌ی آن ترس و اضطراب ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تکیه گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم، احساس می‌کردم با خیال راحت می‌توانم به حمید تکیه کنم.❤️ به خودم گفتم:"حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد."🤍 سه روز از این ماجرا گذشت مشغول رسیدگی به گل‌ها ی گلخانه بودم. مادرم چند باری در مورد حمید نظرم را پرسیده بود. از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است، از اول به حمید علاقهٔ مادرانه ای داشت.😊 در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا درآمد. مادرم گوشی را برداشت. با همان سلام اول شصتم خبردار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تصمیم گرفته است. در حین احوال‌پرسی، مادرم با دست به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟🤔 شانه‌هایم را دادم بالا. دست آخر دلم را به دریا زدم ‌و گفتم:"جوابم مثبته، ولی چون ما فامیل هستیم، اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت بعداً مشکل پیش نیاد. " علت اینکه عمه آنقدر زود تماس گرفت حرف های حمید بود. به مادرش گفته بود:"من فرزانه رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمئن باش جواب بله رو می‌گیریم:"😊❤️😊 از پشت شیشه پنجره سی سی یو بیمارستان... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد... @xgjndxvbbsf313 💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت دوازوهم) ادامه... دکتر که خانم مسنی بود... از نسبت‌های فامیلی ما پرس و جو کرد. برای اینکه دقیق تر بررسی انجام بشود، نیاز بود شجره‌نامه خانوادگی بنویسیم. حمید خیلی پیگیر این موضوعات نبود. 😊🤍 مثلاً نمی‌دانست دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده است، ولی من همه‌ این‌ها را به لطف تعریف‌های ننه دقیق می‌دانستم و از زیر و بم ازدواج‌های فامیلی و نسبت‌های سببی و نسبی با خبر بودم، برای همين کسی را از قلم نینداختم. ✨✨✨✨ آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار. روز آزمایش فاطمه همراه من و حمید آمد. آزمایش خونِ سخت و دردآوری بود.😔 آزمایش را که دادیم، چند دقیقه ای نشستم. به خاطر خون زیادی که گرفته بودند، ضعف کرده بودم. موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت:"شرمنده فرزانه خانم، من که فردا میرم مأموریت. بی‌زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر.🌸🌼🌸🌼🌸🌼 هر وقت گرفتی حتماً به من خبر بده. برگشتم با هم می‌بریم مطب به دکتر نشون بدیم."❤️ این دو روز خبری از هم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم در تماس باشیم. 😔 این دو روز خیلی کند و سخت گذشت. به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم. می‌خواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.💫💫💫💫💫 داشتم برنامه ریزی می‌کردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوال‌پرسی گرم خبر داد حمید از مأموریت برگشته است و می‌خواهد که با هم برای گرفتن آزمایش برویم. هر بار دو نفری می‌خواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت می‌کشیدم. نمی‌دانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم.🦋🦋🦋🦋 حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. نتیجه را که گرفت به من نشان داد. از برگه ای که داده بودند متوجه شدم مشکلی نیست. 😊 به حمید گفتم... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد... @xgjndxvbbsf313 💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت سیزدهم) ادامه... به حمید گفتم... "برای اطمينان باید نوبت بگيريم، دوباره بریم مطب و نتیجه رو به دکتر نشون بدیم. اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه." از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد.😊
عمه گفت:"داداش! حالا که جواب آزمایش اومده، اگه اجازه بدین فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقد کنان بگیریم." 😍 وقتی موضوع مهریه مطرح شد، پدرم گفت:"نظر فرزانه روی سیصدتاست. " پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت:"به نظرم خود حمید باید با عروس خانم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه."🦋🦋 چند دقیقه سکوت سنگین فضای اتاق را گرفت. می‌دانستم ‌حمید آن‌قدر با حجب و حیاست که سختش می‌آید در جمع بزرگ‌ترها حرفی بزند. دست آخر دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهد، گفت:"توی فامیل نزدیک ما مثلاً زن داداش ها يا آبجی ها مهریشون اکثراً صد و چهارده تا سکه اس. سیصد تا خیلی زیاده. اگه به من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه، ولی باز نظر خانواده عروس خانم شرطه."❤️ همه چیز برعکس شده بود. از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود. مادرم به حمید گفت:"فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن، احتمالا نظرش تغییر میکنه. اونوقت هر چی شما دو تا تصمیم گرفتید، ما قبول می‌کنیم. "❤️🌹 چایی را که بردم... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت یازدهم) ادامه... این طور مواقع معمولا حرف هایم را... به برادرم علی می‌زنم. در ماجرای های مختلفی که پیش می‌آمد، مشاور خصوصی من بود. با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچکتر است، ولی نظرات خوب و منطقی می‌دهد. 🤍☺️ باشگاه بود. وقتی به خانه رسید، هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم. گفت:"کار خوبی کردی صحبت کردی. حمید پسر خیلی خوبیه.من از همه نظر تاییدش می‌کنم."🇮🇷🕊🇮🇷 مهر حمید از همان لحظه اول به دلم نشسته بود. به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم؛ درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود. تصورش را هم نمی‌کردم توسط به ائمه اینگونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد. 💚 همه‌ی آن ترس و اضطراب ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تکیه گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم، احساس می‌کردم با خیال راحت می‌توانم به حمید تکیه کنم.❤️ به خودم گفتم:"حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد."🤍 سه روز از این ماجرا گذشت مشغول رسیدگی به گل‌ها ی گلخانه بودم. مادرم چند باری در مورد حمید نظرم را پرسیده بود. از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است، از اول به حمید علاقهٔ مادرانه ای داشت.😊 در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا درآمد. مادرم گوشی را برداشت. با همان سلام اول شصتم خبردار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تصمیم گرفته است. در حین احوال‌پرسی، مادرم با دست به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟🤔 شانه‌هایم را دادم بالا. دست آخر دلم را به دریا زدم ‌و گفتم:"جوابم مثبته، ولی چون ما فامیل هستیم، اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت بعداً مشکل پیش نیاد. " علت اینکه عمه آنقدر زود تماس گرفت حرف های حمید بود. به مادرش گفته بود:"من فرزانه رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمئن باش جواب بله رو می‌گیریم:"😊❤️😊 از پشت شیشه پنجره سی سی یو بیمارستان... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت دوازوهم) ادامه... دکتر که خانم مسنی بود... از نسبت‌های فامیلی ما پرس و جو کرد. برای اینکه دقیق تر بررسی انجام بشود، نیاز بود شجره‌نامه خانوادگی بنویسیم. حمید خیلی پیگیر این موضوعات نبود. 😊🤍 مثلاً نمی‌دانست دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده است، ولی من همه‌ این‌ها را به لطف تعریف‌های ننه دقیق می‌دانستم و از زیر و بم ازدواج‌های فامیلی و نسبت‌های سببی و نسبی با خبر بودم، برای همين کسی را از قلم نینداختم. ✨✨✨✨ آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار. روز آزمایش فاطمه همراه من و حمید آمد. آزمایش خونِ سخت و دردآوری بود.😔 آزمایش را که دادیم، چند دقیقه ای نشستم. به خاطر خون زیادی که گرفته بودند، ضعف کرده بودم. موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت:"شرمنده فرزانه خانم، من که فردا میرم مأموریت. بی‌زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر.🌸🌼🌸🌼🌸🌼 هر وقت گرفتی حتماً به من خبر بده. برگشتم با هم می‌بریم مطب به دکتر نشون بدیم."❤️ این دو روز خبری از هم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم در تماس باشیم. 😔 این دو روز خیلی کند و سخت گذشت. به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم. می‌خواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.💫💫💫💫💫 داشتم برنامه ریزی می‌کردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوال‌پرسی گرم خبر داد حمید از مأموریت برگشته است و می‌خواهد که با هم برای گرفتن آزمایش برویم. هر بار دو نفری می‌خواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت می‌کشیدم. نمی‌دانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم.🦋🦋🦋🦋 حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. نتیجه را که گرفت به من نشان داد. از برگه ای که داده بودند متوجه شدم مشکلی نیست. 😊 به حمید گفتم... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت سیزدهم) ادامه... به حمید گفتم... "برای اطمينان باید نوبت بگيريم، دوباره بریم مطب و نتیجه رو به دکتر نشون بدیم. اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه." از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد.😊 از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم. چون هنوز به هیچ کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود، کمی اضطراب این را داشتم که نکند یک آشنایی ما را با هم ببيند.🌸🍃 قدم زنان از جلوی مغازه‌ها یکی یکی رد می‌شدیم که حمید گفت:"آبمیوه بخوریم؟" گفتم:"نه، میل ندارم." چند قدم جلوتر گفت:"از وقت ناهار گذشته، بریم یه چیزی بخوریم؟" 😊 گفتم:"من اشتها برای غذا ندارم." 😔 از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم زیاد صحبت نکردم. آفتاب تندی می‌زد. انگار نه انگار تابستان تمام شده است.عینک دودی زده بودم. یکی از مژه‌های حمید روی پیراهنش افتاده بود. مژه‌ را به دستش گرفت، به من نشان داد و گفت:"نگاه کن، از بس با من حرف نمی‌زنی و منو حرص میدی، مژه‌هام داره می‌ریزه!"☺️ ناخودآگاه خنده‌ام گرفت، ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛ چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند می‌زدم؟!🥺🤍 مادرم گریه من را که دید، گفت:"دخترم این‌که گریه نداره. تو دیگه رسماً می‌خوای زن حمید بشی، اشکالی نداره."حرف های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد، ولی ته دلم آشوب بود. هم می‌خواستم بیشتر با حميد باشم، بیشتر بشناسمش، بیشتر صحبت کنیم، هم اینکه خجالت می‌کشیدم. این نوع ارتباط برای من تازگی داشت.🌸🌼🌸🌼🌸🌼 نزدیکی‌های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر برویم.😊 پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد، روی صندلی کنار من نشست. از تکان دادن‌های مداوم پایش متوجه استرسش می‌شدم. چند دقیقه‌ای منتظر ماندیم. وقتی نوبتمان شد، داخل اتاق رفتیم.❤️ خانم دکتر نتیجه آزمایش را... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت چهاردهم) ادامه... خانم دکتر نتیجه آزمایش را... با دقت نگاه کرد. بررسی‌هایش چند دقیقه‌ای طول کشید. بعد همان‌طور که عینکش را از روی چشم برمی‌داشت، لبخندی زد و گفت:"باید مژدگونی بدین! تبریک میگم،هیچ مشکلی نیست. شما می تونید ازدواج کنید."❤️😊 تا دکتر این را گفت، حمید چشم‌هایش را بست و نفس راحتی کشید.☺️ حمید گفت:" ممنون خانم دکتر." حمید در پوستش نمی‌گنجید. ولی کنار خانم دکتر نمی‌توانست احساسش را ابراز کند. از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم.🌼🌼🌼🌼🌼 چشم‌های حمید عجیب می‌خندید، به من گفت:"خدا رو شکر، دیگه تموم شد. راحت شدیم." چند لحظه‌ای ایستادم و به حمید گفتم:"نه! هنوز تموم نشده! فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم. کلاس ضمن عقد هم باید بریم. برای عقد لازمه".🌿🌻 حمید که سر از پا نمی شناخت گفت:"نه بابا، لازم نیست! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه. زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده‌ها این خبر خوش رو بدیم. حتما اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن."🤗 شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم:"نمی‌دونم، شاید هم من اشتباه می‌کنم و شما اطلاعاتتون دقیق تره!" ✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 آن روز قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبت‌های نهایی به خانه ما بیایند. مشغول شستن میوه‌ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید:"دخترم، اگر بحث مهریه شد چی بگیم؟نظرت چیه؟" روی این‌که سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل درباره این چیزها صحبت کنم، نداشتم. 🦋🦋 گفتم:"هر چی شما صلاح بدونید بابا." پدرم خندید و گفت:"مهریه حق خودته، ما هیچ نظری نداریم.دختر باید تعیین کننده مهریه باشه."🌼🍃 کمی مکث کردم و گفتم... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد..
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت پانزدهم) ادامه... کمی مکث کردم و گفتم... "پونصد تا چطوره؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد تا سکه اس."پدرم یک نارنگی برداشت و گفت:"هر چی نظر تو باشه، ولی به نظرم زیاده." میوه‌ها را داخل سبد ریختم و مشغول خشک کردن آن‌ها شدم، گفتم:"پس میگم سیصد تا، ولی دیگه چونه نزنن!"😊 پدرم خندید و گفت:"مهریه رو کی داده، کی گرفته!"😊 همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم . اولین باری نبود که مهمان داشتیم، ولی استرس زیادی داشتم. بلاخره مهمان‌ها رسیدند. احوال‌پرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم. تمام حواسم به حرف هایی بود که داخل پذیرایی رد و بدل می‌شد. 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 عمه گفت:"داداش! حالا که جواب آزمایش اومده، اگه اجازه بدین فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقد کنان بگیریم." 😍 وقتی موضوع مهریه مطرح شد، پدرم گفت:"نظر فرزانه روی سیصدتاست. " پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت:"به نظرم خود حمید باید با عروس خانم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه."🦋🦋 چند دقیقه سکوت سنگین فضای اتاق را گرفت. می‌دانستم ‌حمید آن‌قدر با حجب و حیاست که سختش می‌آید در جمع بزرگ‌ترها حرفی بزند. دست آخر دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهد، گفت:"توی فامیل نزدیک ما مثلاً زن داداش ها يا آبجی ها مهریشون اکثراً صد و چهارده تا سکه اس. سیصد تا خیلی زیاده. اگه به من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه، ولی باز نظر خانواده عروس خانم شرطه."❤️ همه چیز برعکس شده بود. از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود. مادرم به حمید گفت:"فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن، احتمالا نظرش تغییر میکنه. اونوقت هر چی شما دو تا تصمیم گرفتید، ما قبول می‌کنیم. "❤️🌹 چایی را که بردم... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامه دارد...
🔴برای سلامتی آقای و همراهانشون کنید...❤️ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 خبرهای ضد و نقیض از وقوع سانحه برای یکی از بالگردهای کاروان رئیس‌جمهور 🔸تسنیم نوشت: برخی اخبار حاکی از آن است که بالگرد حامل «آیت‌الله رئیسی» رئیس‌جمهور در آذربایجان شرقی دچار سانحه شده است. 🔸با این حال برخی همراهان رئیس‌جمهور در این بالگرد توانسته‌اند تماسی با مرکز برقرار کنند و بدین جهت امیدواری برای پایان این حادثه بدون تلفات جانی افزایش یافته است. 🔸در این کاروان، ۳ هلیکوپتر حضور داشته‌اند که دو هلی‌کوپتر که برخی وزرا و مسولان در آن حضور داشته‌اند سالم به مقصد رسیده‌‌اند. 🔸شنیده شده است آیت‌الله آل هاشم امام جمعه تبریز و آقای امیرعبداللهیان وزیر خارجه نیز در هلیکوپتر حامل رئیس‌جمهور حضور داشتند. 🔸فارس در این باره نوشت: هلی‌کوپتر حامل رئیس‌جمهور به‌دلیل مه‌آلودبودنِ هوای منطقه شمال آذربایجان شرقی بر زمین نشست و کاروان رئیس‌جمهور به‌صورت زمینی راهی تبریز شده است. 🔸باشگاه خبرنگاران نیز خبر داد: تلاش تیم های امدادی برای رسیدن به محل سانحه ادامه دارد. 🔸گفتنی است، تا این لحظه هیچ خبر قطعی منتشر نشده و اخبار منتشر شده نیز رسماً تایید نشده است ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 توضیحات وزیر کشور دربارۀ آخرین وضعیت بالگرد حامل رئیس‌جمهور ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
🔰 هم اکنون تیم امدادی به محل حادثه وقوع سانحه برای بالگرد تیم ریاست جمهوری رسیدند 🔸حدود یک ساعت بعد از زمان اعلام وقوع سانحه به امدادگران، تیم‌های امدادی به محل اعلام شده رسیدند و جست و جوها آغاز شده است. 🔸۱۶ تیم امدادی و پهپادی به منطقه اعزام شده اند اما به دلیل صعب العبور بودن منطقه، شرایط کوهستانی و جنگلی آن و همچنین شرایط آب و هوایی نامناسب بویژه مه شدید، عملیات جست و جو و نجات زمانبر خواهد بود./ ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
با سلام و احترام لطفا هر کس میتواند به نیت سلامتی رئیس جمهور و همراهانشون دعای سریع الاجابه امام سجاد علیه السلام را به هر تعداد بخواند ( اگر صد بار خوانده شود ان‌شاءالله دعا مستجاب میشود) : «إِلَهِی کَیْفَ أَدْعُوکَ وَ أَنَا أَنَا وَ کَیْفَ أَقْطَعُ رَجَائِی مِنْکَ وَ أَنْتَ أَنْتَ إِلَهِی إِذَا لَمْ أَسْأَلْکَ فَتُعْطِیَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَسْأَلُهُ فَیُعْطِینِی إِلَهِی إِذَا لَمْ أَدْعُکَ [أَدْعُوکَ ] فَتَسْتَجِیبَ لِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَدْعُوهُ فَیَسْتَجِیبُ لِی إِلَهِی إِذَا لَمْ أَتَضَرَّعْ إِلَیْکَ فَتَرْحَمَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی أَتَضَرَّعُ إِلَیْهِ فَیَرْحَمُنِی إِلَهِی فَکَمَا فَلَقْتَ الْبَحْرَ لِمُوسَی عَلَیْهِ السَّلامُ وَ نَجَّیْتَهُ أَسْأَلُکَ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَنْ تُنَجِّیَنِی مِمَّا أَنَا فِیهِ وَ تُفَرِّجَ عَنِّی فَرَجاً عَاجِلاً غَیْرَ آجِلٍ بِفَضْلِکَ وَ رَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.» ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
واسه سلامتی ِکسی که حاج‌قاسم پیشونی‌شو بوسیده دعا کنین ! حاجی ملتمس دعاتونیم
سید ابراهیم عزیز امروز تازه متوجه شدیم چقدر برایمان مهمی در این ابهام و بی‌خبری حواسمان جمع شد که بودنت را چقدر نیاز داریم لحظات، ما را با خودش به اعماق خودمان می‌کشاند و به یاد می‌آوریم که تو چقدر شب و روز نداشتی برای ما و اما الان تمام آرزویمان این است که خبر سلامتیت را بشنوم همه خواسته‌ مان این است که تو فقط باشی عزیز دل مردم ایران 🥺:( ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
|🕊🤍| سال پنجاه و نه بود برنامه ی بسیج تا نیمه شب ادامه یافت دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه ها تمام شد. ابراهیم بچه ها را جمع کرد از خاطرات کردستان تعریف کرد. خاطراتش هم جالب بود ، هم خنده دار . بچه ها را تا اذان بیدار نگهــ داشت بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند. ابراهیم به مسئول بسیــــج گفت: اگر این بچهـ ها همان ساعت می رفتند معلوم نبود برای نماز بیدار مــــی شدند یا نه شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا صبـــــح نگهدارید که نمازشــان قضا نشود.🙂 بله بله اینم از بچه های پاکار :) ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
•{🌙} شما نمازشب بخونے چپ نمیکنے بیفتے توی درّه📛▒ ولی سحرها یه چیزایی میدن ○● که هیچوقتِ دیگھ نمیدن●○ التماس دعا