eitaa logo
شهدا
361 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
32 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه شهادت‌ میخوای یاد بگیر فقط‌ برای‌ خدا زندگی کنی! - شهید مصطفی صدرزاده ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
شهادت، داستان‌ماندگاری‌آنانی‌است‌ که‌دانستند، دنیاجای‌ماندن‌نیست.! ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بهترین و بالاترین خیر در دنیا چیست ؟! 🎤حجت الاسلام سیدحسین مومنی ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
‌من قدر خود را بزرگ‌تر از آن می‌دانم که محبت خویش را از کسی دریغ کنم...
🍃 عاشقان وقت نماز است اذان می‌گویند 🍃
غم این عکس..💔🥀 ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
-
میگن‌وَسط‌ِیک‌عملیات یهودیدن‌حاج‌قاسم‌دارن‌میرن گفتن:حاجی‌کُجامیری؟ ماموریت‌داریم حاج‌قاسم‌فرمودن: ماموریتی‌مهم‌تراَزنمازنداریم🤍 💔 ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•{🌙} شما نمازشب بخونے چپ نمیکنے بیفتے توی درّه📛▒ ولی سحرها یه چیزایی میدن ○● که هیچوقتِ دیگھ نمیدن●○ التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت پنجاه و ششم) ادامه.... حمید گفت باید اول حضرت آقا خونه ما را ببینن، قرآن را وسط.... طاقچه گذاشتیم، یک طرف آینه و یک طرف هم قاب عکس. حمید دو قدم عقب تر از طاقچه چند دقیقه ای خیره به عکس حضرت آقا نگاهی کرد و گفت:" می بینی آقا چقدر تو دل برو و نورانیه" به خاطر ایمان زیاده، حاضرم هر کاری بکنم ولی یه لحظه لبخند از روی چهره آقا کنار نره، 🇮🇷😊🇮🇷😊🇮🇷😊🇮🇷😊🇮🇷😊🇮🇷 خانه ای که اجاره کرده بودیم نیاز به نظافت داشت، از قبل کلی وسیله برای تمیز کردن دیوارها و کف اتاق ها گرفته بودم، از سطل آب گرفته تا اسکاج و دستمال و شیشه شور، چند روزی کارم همین بود. بعدازظهرها حمید که از سر کار می آمد، با هم برای تمیز کردن خانه می رفتیم.🏡❤️❤️ این کارها برایم حس خیلی خوبی داشت، احساس اینکه وارد یک زندگی مشترک می شویم خوشایند بود. روز دوم مشغول تمیز کردن شیشه ها بودم که متوجه زنگ در شدم. از شیشه پنجره عمه را دیدم که با یک جعبه شیرینی وارد حیاط شد.😍 خانه آنقدر قدیمی و کوچک بود که وقتی عمه دید گفت:" فرزانه اینجا را چه چطوری پسند کردی؟ عقلت را دادی دست حمید؟" تعجب کرده بود که یک تازه عروس همچنین جایی را پسندیده باشد.😳 گفتم بنده خدا حمید هیچ تقصیری ندارد، من خودم اینجا را دیدم وپسندیدم. خیلی های دیگر هم به من ایراد گرفتند" ولی من ککم نمی گزید.🌸🌸 می گفتم:" ما همین جا هم می تونیم:" بهترین زندگی رو داشته باشیم. هیچ کس متوجه اصل ماجرا و این‌که ما نصف پولمان را قرض دادیم نشد. به حمید گفته بودم؛" هر کسی خرده گرفت:" که چرا این ساختمان را اجاره کردی، بگو فرزانه پسندیده. من همه مسئولیت انتخاب اینجا را قبول میکنم.😊💚 حمید هفته آخر قبل عروسی، دوره آموزش عقیدتی داشت. وقت زیادی نداشتیم، ولی با این حال سعی کرد همه جا با من همراه باشد. با حمید برای خرید عروسی به بازار رفتیم.🍀🍀 هر مغازه ای که می رفتیم علاوه بر ما عروس و دامادهای دیگری هم بودند، که مشغول خرید بودند، مشخص بود خیلی از آنها مثل ما روز عید غدیر را برای مراسم ازدواجشان انتخاب کرده اند.🌺🌺 برای حمید یک انگشتر نقره خریدیم که سه ردیف کج و در هر ردیف سه تا نگین داشت. از روزی که این حلقه را خریدیم همیشه دستش بود. یک کت وشلوار قهوه ای سوخته هم خریدیم که فقط شب عروسی پوشید. حمید برای من یک سرویس طلا گرفت. از شانس من اصلا خسیس نبود. 💛🧡 انتخاب هایش هم حرف نداشت. چیزهایی را انتخاب می کرد که فکرش را هم نمی کردم، برای همین همیشه ترجیح می دادم خودش انتخاب کند. چون می‌دانستم سلیقه خیلی خوبی دارد. آن هفته من هم داخل دانشگاه خیلی درگیر بودم.✨ برای دعوت از شهید گمنام...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت پنجاه و هفتم) ادامه.... برای دعوت از شهید گمنام...... طومار و امضاء جمع می‌کردیم. خیلی دوست داشتم مثل دانشگاه‌های دیگر ما هم داخل محوطه دانشگاه مقبرهٔ شهید گمنام داشته باشیم. 🇮🇷🕊🇮🇷 چند روز مانده به عروسی، صبح‌ها بین دانشکده‌ها دنبال امضاء می‌چرخیدم و بعدازظهرها هم با حمید برای خرید یا چیدن وسایل خانه می‌رفتم. 💚 یکی از دوستان صمیمی از روی شوخی به من گفت:" تو دیگه چه عروسی هستی؟ بیا برو دنبال کارهای مراسم. هر کی جای تو باشه تمام فکر و خیالش این میشه که ببینه کدوم آرایشگاه بره، کدوم آتلیه عکس بندازه، کدوم لباس رو بگیره. اون‌وقت تو اینجا داری برای مقبره شهید گمنام امضاء جمع می‌کنی؟"😊 خندیدم و در جوابش گفتم:" شما نگران نباشین، شوهرم راضیه. تا جایی که بشه امضاء جمع می‌کنم، بقیه پای شما"، بعدها پیکر دو شهید گمنام را در دانشگاه علوم پزشکی آوردند، حمید همیشه به من می‌گفت:" چون شهدای دانشگاه شما خارج از محدودهٔ کلاس‌ها هستن، حتماً برید سر مزاشون. این‌ها رو شما دعوت کردین، بی‌انصافیه رها کنین."🌷🌷 روز جهاز برون هم شوق داشتم هم استرس. همه خانواده و بستگان درجه یک در تکاپو برای بردن وسایل خانه بودند. مشغول بسته بندی وسایل بودم که حمید کنارم نشست و مقداری تربت کربلا به دستم داد و گفت:" این تربت رو بین جهیزیه بذار. دوست دارم تمام زندگیمون بوی اهل بیت و امام حسین علیه السلام بگیره."🌴💚🌴💚🌴💚 می‌دانستم خانه‌ای که انتخاب کرده‌ایم کوچک‌تر از آن است که تمام وسایل جهاز را بتوانیم با خودمان ببریم، برای همین بسیاری از وسایل مثل پشتی ها ، میز ناهار خوری، تابلو فرش و میز تلفن خانه مادرم ماند. در جواب اعتراض‌ها هم گفتم:" ان شاءالله هر موقع خونه بزرگ تر رفتیم، این‌ها رو هم می‌بریم. "😍 برای چیدمان وسایل تصمیم گرفتیم بعضی از وسایل آشپزخانه را حتی از داخل کارتن بیرون نیاوریم، چون کل کابینت‌های آشپزخانه چهار تا هم نمی‌شد. دوره عقیدتی حمید یک طرف، امضاء جمع کردن برای شهید گمنام از طرف دیگر در کنار تمیز کردن خانه و چیدن وسایل جهاز حسابی مشغولم کرده بود.✨ بین همه این گرفتاری،‌ مشغول جابه‌جا کردن وسایل خانه بودم که از طرف دانشگاه تماس گرفتند و خبر دادند که مسابقات کشوری کارته دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی دقیقاً یک روز قبل از عروسی افتاده و قرار است در شهر ساری برگزار شود.😳 من ورزش کاراته را تا ... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت پنجاه و هشتم) ادامه.... من ورزش کاراته را تا ... کمربند مشکی گرفتم. تاریخ دقیق مسابقات قبلاً اعلام نشده بود. گفته بودند به احتمال زیاد مسابقات آذرماه باشد. خیالم راحت بود که تا آن موقع ما عروسی را گرفته و حتی مسافرت و ماه عسل را هم رفته‌ایم، اما حالا خبر دادند مسابقه دقیقاً روز اول آبان برگزار می‌شود. 😳🥺 بین رفتن و نرفتن دو دل بودم. شش ماه زحمت کشیده بودم و تمرینات سختی را گذرانده بودم. به مربی گفتم:" برای مسابقه همراهتون میام، فقط منو زودتر برسونید قزوین که به کارهای عروسیم برسم!"☺️ مربی که از تاریخ دقیق عروسی خبر داشت، خندید و گفت:" هیچ معلومه چی داری میگی دختر؟ اون جا که وسط مسابقه حلوا خیرات نمی‌کنن. اومدیم به صورتت ضربه خورد و کبود شد."😅🥺 در نهایت مربی حرفش را به کرسی نشاند و نگذاشت که برای مسابقات به ساری بروم! ▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ دوم آبان، عید غدیر سال نود و دو،‌ روز برگزاری جشن عروسی ما بود. با حمید نیت کردیم برای اینکه در مراسم عروسیمان هیچ گناهی نباشد، سه روز روزه بگیریم.💚🤍 شبی که کارت دعوت عروسی را می‌نوشتیم، حمید یک لیست بلند بالا از رفقایش را دست گرفته بود و دوست داشت همه را دعوت کند. رفیق زیاد داشت؛ چه رفقای هم کار، چه رفقای هم هیئتی، چه رفقای باشگاه، همسایه‌ها، فامیل. 🌸🌼🌸🌼 خلاصه با خیلی‌ها رفت و آمد داشت. با همه قاتی می‌شد، ولی رفیق باز نبود. این‌طوری نبود که این رفاقت ها بخواهد از با هم بودن هایمان کم کند. وقتی لیست تعداد رفقایش را دیدم، به شوخی گفتم:" تو اينقدر رفیق داری، میترسم شب عروسی مشغول این‌ها بشی، منو فراموش کنی!"☺️🌿 صبح روز عروسی که می‌خواستم به آرایشگاه بروم، پدر و مادرم خیلی گریه کردند. خودم هم از چند روز قبل اضطراب عجیبی گرفته بودم.🥺🥀🌾 خواب به چشمم نمی‌آمد. وقتی دیدم این همه مضطرب و ناآرامم، چاره کار را در توسل و توکل دیدم. یک کاغذ برداشتم و نوشتم:" خدایا! من از ورود به زندگی مشترک می‌ترسم. کمکم کن که بهترین زندگی رو داشته باشم."🤲💚 دست نوشته را بین صفحات قرآن گذاشتم. این کار خیلی به آرامشم کمک کرد. حمید ساعت شش غروب... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت پنجاه و نهم) ادامه.... حمید ساعت شش غروب... دنبالم آمد. می‌دانست گل رز و مریم دوست دارم. یک دسته گل با دَه شاخه گل رز و شش شاخه گل مریم برایم خریده بود.💐 کت و شلواری که خریده بودیم را پوشیده بود. از همیشه خوش تیپ تر و توی دل برو تر شده بود.😍 ماشین عروسمان پراید بود. خیلی هم ساده تزیین شده بود. آتلیه را به اصرار من آمد. خانمی که می‌خواست از ما عکس بگیرد حجاب چندان جالبی نداشت. آن‌قدر حمید سنگین رفتار کرد این خانم خودش متوجه شد و کامل پوشش خودش را عوض کرد.😊🥺 عروسی خیلی خوبی داشتیم. به خود حمید هم می‌گفتم که از عروسی راضی بودم. هم گناه نبود، هم ساده بود، هم دلخوری پیش نیامد. چون در خیلی از عروسی ها به خصوص وصلت های فامیلی به خاطر مسائل پیش پا افتاده ناراحتی به وجود می‌آید، ولی عروسی ما خیلی خوب بود.👌🌿☘ حمید خیلی همراه بود و اصلاً به من سخت نگرفت. تمام‌ سعیش این بود که من از مراسم راضی باشم. همیشه نظرم را می‌پرسید. تنها اصرارش بر این بود که در عروسی گناه نباشد. برای غذا کوبیده همراه با سالاد سفارش داده بودیم. حساس بود که غذا به اندازه باشد و اسراف نداشته باشیم.💛🤍🧡 بعد از این که از تالار درآمدیم در خیابان‌ها دور زدیم و به سمت خانه راه افتادیم. رفقای حمید آن شب خیلی شلوغ کردند. جلوی ماشین عروس را می‌گرفتند، با دستمال شیشه‌های ماشین را پاک می‌کردند و انعام می‌خواستند. می‌گفتند:" داماد به این خوش تیپی باید به ما انعام بده." حمید که به شیطنت رفقایش عادت داشت گاهی انعام می‌داد و گاهی هم بدون دادن انعام گاز ماشین را می‌گرفت. می‌گفت صلوات بفرستید و بعد هم می‌رفت! 😄🍃 به من گفت:" این‌ها توی تالار هم بدجوری آتیش سوزوندن. یکسره به سر و صورتم دست می‌کشیدن و موهای منو به هم زدن."😊 به خانه که رسیدیم، بعد از خداحافظی و تشکر از اقوام و خانواده، اول قرآن خواندیم. حمید سجاده انداخت و بعد از نماز از حضرت معصومه سلام الله علیها تشکر کرد. خیلی جدی به این عنایت اعتقاد داشت. 🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ پنجشنبه عروسی کردیم و دوشنبه برای ماه عسل با قطار عازم مشهد شدیم. باران شدیدی می‌آمد. اولین باری بود که با هم مشهد می‌رفتیم. 😍 بیشتر زمانی که در قطار بودیم داخل کوپه نمی‌نشستیم. راهروی قطار سر پا بیرون را نگاه می‌کردیم و صحبت می‌کردیم. گاهی اوقات که حرفی نبود سکوت می‌کردیم. 🌼🌸 حرف‌هایمان را... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت شصت) ادامه.... حرف‌هایمان را... روی شیشه‌های مه گرفته قطار نقاشی می‌کردیم. از خوشحالی زندگی مشترکمان سر از پا نمی شناختیم. مسیر به چشم بر هم زدنی تمام شد. 😍❤️ ماه عسلی که زیر سایه امام رضا علیه السلام نقطه زندگی ما شد.💚 از قطار که پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم. هوای مشهد هم بارانی بود. این هوا با طعم یک پاییز عاشقانه کنار حرم امام رضا علیه السلام به نظرم خیلی دل چسب می‌آمد. وسایل و ساک ها را داخل اتاق گذاشتیم و به سمت حرم راه افتادیم. حس و حال عجیبی داشتم. از دور گنبد طلایی امام رضا علیه السلام را که دیدیم، چشم‌های هر دوی ما بارانی شد.🥺🥺 به فلکه آب که رسیدیم، حمید دستش را روی سینه گذاشت و سلام داد:" السلام علیک یا علی بن موسی الرضا. "✋ بیشتر اوقات حرم بودیم. فقط برای خوردن غذا و کمی استراحت هتل می‌رفتیم. هر بار در یکی از صحن ها گوشه دنجی پیدا می‌کردیم و رو به گنبد می‌نشستیم. هر بار به حرم رفتم برای خوشبختی و عاقبت به‌خیری خودمان دعا کردم. از امام رضا علیه السلام خواستم تا زنده هستم، حمید کنارم باشد. خواستم‌کنار هم پیر شویم و هر ساله به زیارتش برویم. اما نه کنار حمید پیر شدم و نه دیگر قسمت شد که با حمید به پابوسی امام رضا علیه السلام بروم!🥺💔 دو روز آخر سفر اصلاً حال خوشی نداشتم. سر درد عجیبی گرفته بودم. که به حمید گفتم :" این سر درد خیلی اذیتم میکنه. بی زحمت از داروخونه برام قرص مُسکن بگیر." آن‌قدر حالم بد بود که به اسم قرصی که گرفته بود دقت نکردم. هر روز دو بار قرص می‌خوردم، ولی حالم بدتر می‌شد. با خودم گفتم :" قرص هم قرص‌های قدیم!"🤕🙁 وقتی رسیدیم قزوین تازه متوجه شدم داستان از چه قرار است. متصدی داروخانه به خاطر مراجعات زیاد به اشتباه قرص بیماری‌های عفونی را به جای قرص مُسکن به حمید داده بود. 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 خانه ما در کوچه‌ای بود که یک سمت آن به خیابان نواب و سمت دیگرش به خیابان هادی آباد منتهی‌ می‌شد. اکثر خانه‌ها یک یا دو طبقه بودند. خانه‌های قدیمی که اگر وسط ظهر در کوچه راه می‌رفتی از اکثرشان بوی ناب غذاهای اصیل ایرانی از قرمه‌سبزی گرفته تا آبگوشت تا هفت خانه آن‌طرف تر می‌پیچید؛ بویی که هوش از سر آدم می‌برد.😋🌼 حمید تنها پاسدار ساکن این کوچه بود. برای همین خیلی تاکید می‌کرد حواسمان به حرف‌ها و رفتارمان باشیم.🍃🍃🍃🍃 می‌گفت:" نکنه بلند بلند حرف بزنی کسی صداتو از پنجره کوچه بشنوه. ✨✨✨✨ وقتی آیفون... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت شصت و دوم) ادامه... زندگی... خوب پیش می‌رفت. همه چیز بر وفق مراد بود و از کنار هم بودن سرخوش بودیم. اولین روزی بود که بعد عروسی می‌خواست سر کار برود. از خواب بیدارش کردم تا نمازش را بخواند و با هم صبحانه بخوریم. معمولاً نماز شب و نماز صبحش را به هم متصل می‌کرد. 💚🕊💚 سفره صبحانه را با سلیقه پهن کرده بودم و منتظر حمید بودم تا با هم صبحانه بخوریم و بعد راهی اش کنم. نماز صبح و تعقیباتش خیلی طولانی شد، جوری که وقتی برای خوردن صبحانه نمانده بود. چند باری صدایش کردم و دنبالش رفتم تا زودتر بیاید سر سفره، ولی دست بردار نبود؛ سر سجاده نشسته بود پای تعقیبات. 🤲💠 وقتی دیدم خبری نشد، محض شوخی هم که شده آبپاش را برداشتم و لباس‌هایش را خیس کردم. بعد هم با موبایل شروع کردم به فیلم‌برداری. کار را به جایی رساندم که حمید در حالی که سعی می‌کرد خنده‌اش را پنهان کند من را داخل پذیرایی فرستاد و در اتاق را قفل کرد.☺️❤️ بعد از چند دقیقه بلاخره رضایت داد و از سر سجاده بلند شد. سر سفره نشستيم و صبحانه خوردیم. ساعت شش و بیست و پنج دقیقه لباس‌هایش را پوشید تا عازم محل کارش بشود. قبل رفتن زیر لب برایش آیت الکرسی خواندم. ♡♡♡♡♡♡♡♡ بعد هم تا در حیاط بدرقه اش کردم و گفتم:" حمید جان! وقتی رسیدی حتماً تک بنداز یا پیامک بده تا خیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی."🌸 از لحظه‌ای که راه افتاد تا رسیدن به محل کارش، یعنی حدود ساعت هفت که تک زنگ زد، صلوات می‌فرستادم. 📿📿📿📿 حوالی ساعت نُه صبح زنگ زد. حالم را که جویا شد، به شوخی گفت:" خواب بسه، پاشو برای من ناهار بذار!! این جریان روزهای بعد هم تکرار شد. اکثراً ساعت دو و نیم خانه بود، البته بعضی روزها دیرتر؛ حتی بعد از ساعت چهار می‌آمد. موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم. آیفون را که می‌زدم، سر پله‌ها منتظرش می‌ماندم. با دیدنش گل از گلم میشکفت. 😍❤️😍 روز سومی که حمید طبق معمول ساعت نُه صبح زنگ زد و سفارش ناهار داد، مشغول آماده کردن مواد اولیه کباب کوبیده شدم. همه وسایل را سر سفره چیدم و منتظر شدم تا حمید بیاید و کوبیده را سیخ بزنیم. حمید سیخ ها را که آماده کرد، شروع کردم به کباب کردن سیخ ها روی اجاق. 😋 مشغول برگرداندن سیخ ها بودم که حمید اسپنددونی را روی شعله دیگر گاز گذاشت و شروع کرد به اسپند دود کردن. تا من کباب ها را درست کنم، خانه را دود اسپند گرفته بود. گفتم:" حمیدم! این کباب ها به حد کافی دود راه انداخته‌، تو دیگه بدترش نکن."🙂 جواب داد:" وقتی بوی غذا بره بیرون، اگه کسی دلش بخواد مدیون میشیم. اسپند دود کردم که بوی کباب رو بگیره." ✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت شصت و یکم) ادامه... وقتی آیفون... رو جواب میدی، آروم حرف بزن. از دست من عصبانی شدی با نگاهت عصبانیتت رو برسون. صداتو بالا نبر که کسی بشنوه."😊 صدای تلویزیون ما همیشه روی پنج بود. تا حدی در منزل آروم صحبت می‌کردیم که صاحب خانه خیلی از اوقات فکر می‌کرد خانه نیستیم. بعد از برگشت، در حال جا به جا کردن وسایل سفر مشهد بودم که صدای حاج خانم کشاورز، زن صاحب‌خانه را دم پله‌ها شنیدم:" مامان فرزانه. یه لحظه میای دخترم؟"😳😍 از لفظ مامان گفتنش هم متعجب شده بودم و هم خنده‌ام گرفته بود. برایمان یک ظرف غذا آورده بود. به من‌گفت:" مامان جان. خسته راهید، گفتم براتون ناهار بیارم." تشکر کردم و بعد از گرفتن ناهار به خانه برگشتم. به حمید گفتم:" شنیدی حاج خانم منو چی صدا کرد؟ غذای امروزمونم که رسید." ❤️🌸 حمید در حالی که به غذا ناخنک می‌زد گفت:" آره! شنیدم بهت گفت مامان. خیلی خوشم اومد. این نشونه محبت این زن و شوهر به ماست. مونده بودم کیه که به تو بگه مامان فرزانه؟! تو که خودت بچه‌ای! " سر سفره که نشستيم یاد زرشک پلو با مرغی افتادم که روز اول زندگی بعد از مراسم عروسی خانه خودمان پخته بودم. بعد از آن، چند وعده غذایی که از مراسم تالار اضافه مانده بود را خوردیم که اسراف نشود.😊 از حمید پرسیدم:" ناهار که مهمون صاحب‌خونه شدیم. برای شام چی بزارم؟"🌾🌾🌾🌾🌾 با قاشق چند ضربه‌ای به بشقابش زد و گفت:" می‌دونی که من عاشق چه غذایی هستم، ولی می‌ترسم به زحمت بیفتی. راستی اصلاً بلدی غذای مورد علاقه شوهرتو درست کنی؟" جواب نداده می‌دانستم که پیشنهادش فسنجان است. عاشق این غذا بود. جانش در می‌رفت برای فسنجان امان می‌دادی برای صبحانه هم دوست داشت فسنجان درست کنم. تنها غذایی بود که هم با نان می‌خورد، هم با برنج، هم با ته دیگ! 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 از ساعت سه بعدازظهر مشغول درست کردن فسنجان شدم. دلهره داشتم غذا آن‌طور که حمید دوست دارد، نشود. به حدی استرس داشتم که خودن جرئت نکردم طعم و مزه فسنجان را روی اجاق بچشم. حمید مشغول درست کردن پرده‌های اتاق خواب بود.💛 ساعت هشت شب سفره را انداختم. وسط سفره یک شاخه گل گذاشتم. پلو را کشیدم و فسنجان را داخل ظرف ریختم. سر سفره که نشست دهانش به تشکر باز شد.💕 شور و شوق مرا برای این کار دو چندان کرد. اولین لقمه را که خورد چنان تعریف کرد که حس کردم غذا را سرآشپز یک رستوران نمونه درست کرده است!☘🌿 زندگی... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت شصت و دوم) ادامه... زندگی... خوب پیش می‌رفت. همه چیز بر وفق مراد بود و از کنار هم بودن سرخوش بودیم. اولین روزی بود که بعد عروسی می‌خواست سر کار برود. از خواب بیدارش کردم تا نمازش را بخواند و با هم صبحانه بخوریم. معمولاً نماز شب و نماز صبحش را به هم متصل می‌کرد. 💚🕊💚 سفره صبحانه را با سلیقه پهن کرده بودم و منتظر حمید بودم تا با هم صبحانه بخوریم و بعد راهی اش کنم. نماز صبح و تعقیباتش خیلی طولانی شد، جوری که وقتی برای خوردن صبحانه نمانده بود. چند باری صدایش کردم و دنبالش رفتم تا زودتر بیاید سر سفره، ولی دست بردار نبود؛ سر سجاده نشسته بود پای تعقیبات. 🤲💠 وقتی دیدم خبری نشد، محض شوخی هم که شده آبپاش را برداشتم و لباس‌هایش را خیس کردم. بعد هم با موبایل شروع کردم به فیلم‌برداری. کار را به جایی رساندم که حمید در حالی که سعی می‌کرد خنده‌اش را پنهان کند من را داخل پذیرایی فرستاد و در اتاق را قفل کرد.☺️❤️ بعد از چند دقیقه بلاخره رضایت داد و از سر سجاده بلند شد. سر سفره نشستيم و صبحانه خوردیم. ساعت شش و بیست و پنج دقیقه لباس‌هایش را پوشید تا عازم محل کارش بشود. قبل رفتن زیر لب برایش آیت الکرسی خواندم. ♡♡♡♡♡♡♡♡ بعد هم تا در حیاط بدرقه اش کردم و گفتم:" حمید جان! وقتی رسیدی حتماً تک بنداز یا پیامک بده تا خیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی."🌸 از لحظه‌ای که راه افتاد تا رسیدن به محل کارش، یعنی حدود ساعت هفت که تک زنگ زد، صلوات می‌فرستادم. 📿📿📿📿 حوالی ساعت نُه صبح زنگ زد. حالم را که جویا شد، به شوخی گفت:" خواب بسه، پاشو برای من ناهار بذار!! این جریان روزهای بعد هم تکرار شد. اکثراً ساعت دو و نیم خانه بود، البته بعضی روزها دیرتر؛ حتی بعد از ساعت چهار می‌آمد. موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم. آیفون را که می‌زدم، سر پله‌ها منتظرش می‌ماندم. با دیدنش گل از گلم میشکفت. 😍❤️😍 روز سومی که حمید طبق معمول ساعت نُه صبح زنگ زد و سفارش ناهار داد، مشغول آماده کردن مواد اولیه کباب کوبیده شدم. همه وسایل را سر سفره چیدم و منتظر شدم تا حمید بیاید و کوبیده را سیخ بزنیم. حمید سیخ ها را که آماده کرد، شروع کردم به کباب کردن سیخ ها روی اجاق. 😋 مشغول برگرداندن سیخ ها بودم که حمید اسپنددونی را روی شعله دیگر گاز گذاشت و شروع کرد به اسپند دود کردن. تا من کباب ها را درست کنم، خانه را دود اسپند گرفته بود. گفتم:" حمیدم! این کباب ها به حد کافی دود راه انداخته‌، تو دیگه بدترش نکن."🙂 جواب داد:" وقتی بوی غذا بره بیرون، اگه کسی دلش بخواد مدیون میشیم. اسپند دود کردم که بوی کباب رو بگیره." ✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت شصت و سوم) ادامه... حمید روی مبل نشسته بود و مشغول مطالعه کتاب "دفاع از تشیع" بود. محاسنش را دست می‌کشید و سخت به فکر فرو رفته بود. آن‌قدر در حال و هوای خودش بود که اصلاً متوجه آبمیوه ای که برایش بردم نشد. 🤔🌼 وقتی دو، سه بار به اسم صدایش کردم، تازه من را دید. رو کرد به من و گفت:" خانوم هر چی فکر می‌کنم می‌بینم عمر ما کوتاه‌تر از اینه که بخوایم به بطالت بگذرونیم. بیا یه برنامه بریزیم که زندگی متاهلی مون با زندگی مجردی فرق داشته باشه."😊 پیشنهاد داد هم صبح‌ها و هم شب‌ها یک صفحه قرآن بخوانیم. این شد قرار روزانه ما. بعد از نماز صبح و دعای عهد یک صفحه از قرآن را حمید می‌خواند، یک صفحه را من. مقید بودیم آیات را با معنی بخوانیم. کنار هم می‌نشستیم. ‌یکی بلند بلند می‌خواند و دیگری به دقت گوش می‌کرد.💚💚 بعد از ازدواج برای شرکت در کلاس حفظ قرآن فرصت نداشتم،اما خیلی دوست داشتم حفظم را ادامه بدهم‌. مواقعی که حمید خانه نبود، هنگام آشپزی یا کشیدن جارو برقی ضبط صوت را روشن می‌کردم و با نوار استاد پرهیزکار آیات را تکرار می‌کردم. گاهی صدای خودم را ضبط می‌کردم.📼💛 دوباره گوش می‌دادم و غلط‌های خودم را می‌گرفتم. به تنهایی محفوظاتم را دوره می‌کردم و توانستم به مرور حافظ کل قرآن بشوم.✨💫 برای حمید حفظ قرآن من خیلی مهم بود. همیشه برای ادامهٔ حفظ تشویقم می‌کرد. کم کم حمید هم شروع کرد به حفظ قرآن. اولین سوره‌ای که حفظ کرد سوره جمعه بود. از هم سؤال و جواب می‌کردیم. در مدت خیلی کمی حمید پنج جزء قرآن را حفظ کرد.🌿🌿 یک ماهی از عروسی گذشته بود که حسن آقا ما را برای پاگشا شام دعوت کرد. داشتم آماده می‌شدم که نگاهم به حمید افتاد. مثل همیشه با حوصله در حال آماده شدن بود. هر بار برای بیرون رفتن داستانی داشتیم. تیپ زدنش خیلی وقت می‌گرفت. ❤️☺️ اول چندین بار ريشش را شانه زد. جوراب پوشیدنش کلی طول کشید. چند بار عوض کرد تا رنگش را با پیراهن و شلواری که پوشیده ست کند. بعد هم یک شیشه ادکلن را روی لباس‌هایش خالی کرد!‌ نگاهم را از حمید گرفتم و حاضر و آماده روی مبل نشستم تا حمید هم آماده شود. بعد از مدتی پرسید:" خانوم تیپم خوبه؟ بو کن ببین بوی ادکلنم رو دوست داری؟" 😍 گفتم:" کُشتی منو با این تیپ زدنت آقای خوش تیپ. بریم دیر شد."😊💚 بارها می‌شد من حاضر و آماده سر پله‌ها می‌نشستم. جلوی در می‌گفتم:" زود باش حمید. زود باش آقا!" در نهایت قرار گذاشتیم هر وقت می‌خواستیم بیرون برویم از نیم ساعت قبل حمید شروع کند به آماده شدن!💜💙 بعد از مهمانی... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت شصت و چهارم) ادامه... بعد از مهمانی... عمه هزار تا گردوی دو پوست تازه به ما داد که فسنجان درست کنیم. بگذریم از اینکه حمید بیشتر از صدتایش را توی پذیرایی جلوی تلویزیون می نشست، نمک میزد ومیخورد.😂☺️ روز سه شنبه دانشگاه برنامه داشتیم، از اول صبح سرپا بودم، ساعت دوازده حمید زنگ زد وگفت که برای یک سری کارهای بانکی مرخصی گرفته والآن هم رفته خانه. گفتم:"حمید جان ما همایش داریم احتمالا امروز دیر بیام، تو ناهار خوردی استراحت کن...❤️✨ ساعت پنج غروب بود که به خانه رسیدم،"حمید تا کنار در به استقبالم آمد. به حمید گفتم:" ببخش امروز که تو زود آمدی من برنامه داشتم، نتونستم بیام. حتما تنهایی توی خونه حوصلت سر رفته از بیکاری. جواب داد:" همچین هم بیکار نبودم، حدس زدم که ناهار گذاشته یا برای شام، چیزی تدارک دیده باشد. 😍☺️ وارد آشپزخانه که شدم تمام خستگیم در رفت. با حوصله اکثر گردوها را مغز کرده‌ بود. گفتم:" حمید جان خدا خیرت بده. مونده بودم با این همه گردو چکار کنم. حمید گفت:" فرزانه!ببین چقدر گردو داریم،یعنی تو میتونی هر روز برای من فسنجون درست کنی!😋 دی ماه سال ۹۲ حمید بیست روزی برای مأموریت رفته بود قزوین. نزدیک امتحاناتم بود. دلتنگی و دوری از حمید نمی گذاشت روی درس وکتابم تمرکز کنم، ده روز اول خانه پدرم بودم. غروب روز یازدهم راهی خانه خودمان شدم. فکر می کردم شاید دیدن خانه مشترکمان کمی از دلتنگی هایم کم کند.🥺🌼 وارد خانه که شدم همه چیز سر جایش بود، البته به همراه کلی گرد و خاک که روی همه وسائل نشسته بود. می‌دانستم حمید که برگردد کمک میکند تا دستی به سر و روی خانه بکشیم. خانه بدون حمید خیلی سوت و کور بود.🥺🌾🥺🌾🥺🌾🥺🌾 داشتم به گلدان روی اُپن آب میدادم که با دیدن مارمولکی نصفه جان شدم. سریع پریدم روی مبل. نمی‌دانستم چیکار کنم. مارمولک دو تا چشم داشت دو تا هم قرض گرفته بود وبه من نگاه میکرد، از جایش تکان نمی خورد.😱 باید یک جوری شر این مارمولک بد پیله را از خانه وزندگیمان دور می کردم، ترسم را قورت دادم از مبل پایین آمدم و لنگه دمپایی را برداشتم،با هزار بدبختی مارمولک را کشتم.🦎😬 بعد از آن کلی گریه کردم. گریه ام بیشتر به خاطر تنهایی بود، سختی دوری از حمید و مأموریت‌های زیادی که می رفت یک طرف،تحمل این طور چیزها هم به آن اضافه شده بود، با خودم گفتم: من در این زندگی مرد می شوم! 🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿 این بیست روز با همه سختی‌هایش گذشت..... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...