eitaa logo
شهدا
361 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
6.3هزار ویدیو
32 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
: بسم رب الشهدا و الصدیقین و لاتحسبوا الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون... هیچ چیز گلوی تشنه‌‌ی مرا؛ سیراب نمی‌سازد جز شهادت! شهادت! خدایا تو را شکر و سپاس می‌گویم به خاطر فضل و محبتت که به من حقیر لطف نموده و مستعد شرکت در جنگ علیه کفار تکفیری قراردادی... و به من لیاقت دادی تا به کاروان شهیدان ملحق شوم؛ و در «آخرین» روزهای حیاتم، به من فضل و ترحم کردی که سربازی در رکاب امام و مولایم، حسین بن علی علیه‌السلام و برادر علمدارش ابوالفضل باشم... دوستان و خانواده‌‌ی محترم از همه‌‌ی شما التماس دعا دارم و از شما می‌خواهم برای ظهور آقا امام عصر (عج) دعا کنید و «امام خامنه‌ای» که از جانم، ایشان را بیشتر دوست دارم، تنها نگذارید و برای سلامتی ایشان دعا کنید. «ولایت فقیه ثمره‌‌ خون شهداست، قدر آن را بدانید ...»
می گفت : خیلی دوست داشتم مرگم را خودم انتخاب کنم و چه مرگی بهتر و بالاتر از شهـادت و جهـاد در راہ حـرمِ حضرت زینب(س) و رقیه(س) و چه زیبا به آرزویش رسید .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خدایا! اگر مۍ دانستم‍‍‍‍‍‍‍ با مرگ من یک دختر در دامان مۍرود، حاضر بودم هزاران‌ بار‌ بمیرم‍‍‍‍‍‍‍‍‍ تـا هزاران دختر در دامان حجاب بروند
ازدواج که کرد یک جلد قرآن برای همسرش خرید... در صفحه اولش نوشت: امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب. شهید محمد جهان آرا شادی روحش صلوات🌹
و سلام بر او که می‌گفت: «عزت دست خداست و بدانید اگر گمنام ترین هم باشید ولی نیت شما یاری مردم باشد می‌بینید خداوند چقدر با عزت و عظمت شما را در آغوش می‌گیرد» شهید سپهبد قاسم سلیمانی شادی روحش صلوات🌸
فقط باید سر تعظیم فرود آورد! به فرزندانمان قصه‌هایی را بگوییم که بیدار شوند نه اینکه بخواب بروند... ۲۰ اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۱؛ خرمشهر لحظاتی بعد از شهادت قهرمانِ نوجوان "شهید قاسم شکیب‌زاده" که با دست بُردن در شناسنامه‌‌ خود برای دفاع از خاک وطن راهی جبهه‌‌های نبرد شده بود. شهید قاسم شکیب‌زاده شادی روحش صلوات🌺
دوست شهید: میخواستیم بابک و اذیت کنیم😆 هم تو غذاش هم تو نوشابش و پر فلفل. کردیم غذارو خورد دید تنده میخواست تحمل کنه بزور با نوشابه بخوره. نمیدونست تو نوشابش هم فلفل داره نوشابه رو سر کشید یهو ریخت بیرون قیافش دراون لحظه خیلی خنده دار شده بودهمه ما ترکیدیم از خنده خودشم میخندید 😁😂 هیچوقت هم کارمونو تلافی نکرد🙂 شهید‌بابڪ‌نوࢪے ♥️
🍁🍂🍁🍂🍁🍂 ⭕️سکانس یک: - حسین خاکی و خسته از خط برگشته بود و می‌خواست بره قرارگاه. از یک راننده‌ی تانکر آب خواست که شلنگ رو روی سرش بگیره تا شسته بشه. حسین با یک دست سرش رو می‌شست که راننده برای شوخی آب رو گرفت تو یقه حسین و خیسش کرد! وقتی حسین رفت راننده هنوز نمی‌دونست چه کسی رو خیس کرده! ⭕️سکانس دو: - الو سلام. - سلام علیکم، بفرمایید! - من علی سُلگی هستم از روستای کهریز، نزدیکی نهاوند، سال ۶۵ با جهاد اعزام شده بودم فاو. خاطره‌ای نوشته بودید از شهید خرازی که من در روزنامه خوندم. - بله، هجده سال از اون زمان گذشته. من آن راننده‌ی تانکر آب هستم، تماس گرفتم که بگم: جز لبخند چیزی نگفت! من منتظر واکنش بودم، ولی او فقط خندید...
یڪی‌تـو‌۹سـالگیـش‌همـه‌نمـازاش‌ سـروقتـه . . یڪی‌تو‌۱۵سـالگیش‌شهـیدمیشـه یڪی‌تو۱۶سـالگیش‌دنبـال‌ڪمتر‌ڪردن‌ گنـاهاشـه . . اونوقت‌یڪی‌مثل‌منو‌وتو‌بـابیست‌واندی‌ سـال‌هنوز نمـازاش‌رونمیخـونه . .🚶🏻‍♂-! هنـوز‌بـه‌فڪر‌بهـونـه‌آوردن‌بـرای‌انڪار‌ گنـاهـاشـه!:/ هنـوز‌بلد‌نیست‌چجـوری‌بـا‌پدر‌ومـادرش‌ حرف‌بزنه! هنوز . .\\:)) ڪجـاییـم‌؟! پـس‌‌ڪِی‌میخـوایم‌دسـت‌بـه‌تغییر‌بزنیـم؟! پس‌ڪِی‌یـاعلـی‌میگیـم؟!(: یڪم‌دیـر‌نیست؟!💔🚶🏻‍♂    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گفت : راستی جبهه چطور بود؟! گفتم : تا منظورت چه باشد؟ 🙃 گفت : مثل حالا رقابت بود؟! 🤔 گفتم : آری 😉 گفت : در چی؟! 😳 گفتم : در خواندن نماز شب 😊 گفت : حسادت هم بود؟! 😳 گفتم : آری ☺ گفت : در چی؟! 😮 گفتم : در توفیق شهادت 😇 گفت : جِرزنی هم بود؟! 😳 گفتم : آری 🙂 گفت : برا چی؟! 😳 گفتم : برای شرکت در عملیات 😭 گفت : بخور بخور بود؟! 😏 گفتم : آری ☺ گفت : چی میخوردید؟! 😳 گفتم : تیر و ترکش 💥💥 گفت : پنهان کاری بود؟! 😳 گفتم : آری 🤫 گفت : در چی؟!!😳 گفتم : نصف شب واکس زدن کفش بچه ها 👞👞 گفت : دعوا سر پست هم بود؟! گفتم : آری 😊 گفت : چه پستی؟! 🤔 گفتم : پست نگهبانی سنگر کمین 💂 گفت : آوازم می خوندید؟! 🎙 گفتم : آری 😊 گفت : چه آوازی؟! 😳 گفتم :شبهای جمعه دعای کمیل 😟 گفت : اهل دود و دم هم بودید؟! 🌫 گفتم : آری 😒 گفت : صنعتی یا سنتی؟! 😳 گفتم : صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب☠💀☠ گفت : استخر هم می رفتید؟! 💦💧💦 گفتم : آری 🙂 گفت : کجا؟! 😲 گفتم : اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊 گفت : سونا خشک هم داشتید؟! 😳 گفتم : آری 😕 گفت : کجا؟! 😲 گفتم :تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ، طلائیه،.... گفت : ببخشید زیر ابرو هم بر میداشتید؟! 🙄 گفتم : آری 😊 گفت : کی براتون بر میداشت؟! 😳 گفتم : تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه 😪 گفت : پس بفرمائید رژ لبم میزدید؟! 😜 گفتم : آری 😊 خندید و گفت : با چی؟! 😁 گفتم : هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😭😔😪 سکوت کرد وچیزی نگفت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همه شما شاید این کلیپ را دیده باشید اما ممکن است کمتر به این نکته دقت کرده باشید! آن‌ نکته این است که: مردم خط قرمز هستند! _شهید جمهور برای اینکه مردم معطل نشوند حتی مراعات عظمت حاج قاسم عزیز را هم نمی‌کند! _حاج قاسم هم برای اینکه مردم معطل نشوند از نماز کنار مضجع شریف حضرت رضا علیه‌السلام میگذرد. و هردو یکدیگر را درک میکنند! _من دو رکعت دیگه نماز بخونم؟! _مردم پشت در موندند... ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
~id➜•@molla113•↰(1).mp3
2.28M
کاش الان حرمت بودم ❤️‍🩹
1625116924_X2sG6.mp3
4.04M
💔 آه.. / چهل شب دیگه تا به ماه محرم مونده ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت هفتاد و ششم) ادامه... شام را که خوردیم.... گفت:" به مناسبت وفات حضرت ام البنین بچه های هیئت مراسم گرفتن. 🏴 من میرم زود بر می گردم. ساعت یازده نشده بود که برگشت. تعجب کرده بودم که ایندفعه زود از هیئتشان دل کنده بود!🤔 آیفون را که جواب دادم، همان لحظه دیدم پرده اتاق کج افتاده بود. رفتم درست کنم. وقتی داخل شد دستش دو تا ظرف غذا بود.🥣🥣 من را در حال درست کردن پرده که دید،با خنده گفت:"از وقتی که رفتم تا حالا پشت پرده بودی فرزانه؟☺️ از اینکه خانمی بخواهد از پشت پرده پنجره بیرون را نگاه کند خیلی بدش می آمد. معمولا با همین شوخی ها منظورش را می رساند. دستوری حرف نمیزد که کسی بخواهد حرفش را به دل بگیرد.🇮🇷 گفتم این غذاها چیه آوردی:" گفت: آخر هیئت غذای نذری می دادن، برای همین غذا را که گرفتم زودتر اومدم خونه که توهم بی نصیب نمونی.❤️ والا باید باز تا ساعت دو بعد از نصف شب منتظرم می موندی. گفتم:" آقا این کارها را نکن من راضی نیستم به زحمت بیفتی. گفت:" اتفاقأ از عمد این کار را میکنم که بقیه هم یاد بگیرن. دوست ندارم مردی بیرون از خونه چیزی بخوره که خانمش بیرون از خونه نخورده باشه.👏 دوست داشت بقیه هم این شکلی محبتشان را به همسرشان ابراز کنند. داشت لباس‌هایش را عوض می کرد که متوجه خیسی پیراهنش شدم. گفتم:" مگه بارون داره میاد، چرا لباست خیسه؟ گفت:" نه عزیزم بارون در کار نیست، یه میز تنیس گرفتیم بعد از هیئت با بچه ها چند دست بازی کردیم. عرق کردم. برای همین لباسام خیس شد. به بهانه همین بازی کردن هم که شده، یکسری پاگیر هیئت می شند:"☺️🌸 چهارم اردیبهشت،روز تولد حمید تا غروب کلاس داشتم. از دانشگاه که بیرون آمدم طبق معمول سراغ عطر فروشی رفتم، بعد از خرید عطر. کیکی که از قبل سفارش داده بودم را تحویل گرفتم و راهی خانه شدم.🍮🎁 یک کیک سبز رنگ طرح قلب که روی آن نوشته بودم:" حمیدجان! تولدت مبارک.💚 خانه که رسیدم، حمید وسط پذیرایی پتو انداخته بود و خواب بود. نگاهم به دستهایش افتاد که به خاطر کار با کابل ها و دکل‌های مخابرات پاره پاره وخشک شده بود.🥺 به خاطر مسئولیتش در سپاه، همه سرو کارش با سیم‌های جنگی زمخت وکابل های فشار قوی بود. معمولا بیشتر ساعت کاری جلوی آفتاب بود. برای همین صورتش آفتاب سوخته بود. دست وپاهایش را که دیدم دلم سوخت...🥺 رفتم روزنامه آوردم و.... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
.💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت هفتاد و هفتم) ادامه... رفتم روزنامه آوردم و.... زیر پاهایش انداختم. همان طور که خواب بود کف پا و دست‌هایش را کِرم زدم و روی صورتش ماسک ماست و خیار گذاشتم که اثر آفتاب سوختگی بهتر شود.🥺 آن‌قدر خسته بود که متوجه نشد. از کِرم زدن خوشش نمی‌آمد. همیشه می‌گفت:" کِرم برای مرد نیست. کِرم مرد باید گِل باشه! " 😊✨☺️ با این حال من مرتب این کار را می‌کردم که پوست دست‌ها و پاهايش بیشتر از این خراب نشود. کمی که گذشت بیدار شد. کیک تولد را که دید خیلی خوشحال شد. 😍💚 گفت:" اول صبح که پیامک تبریک از بانک اومد پیش خودم گفتم حتماً فرزانه یادش رفته، والّا تبریک می‌گفت." 😳 امان نداد که از این مراسم کوچک خودمانی عکس بیندازم. تا چشمش به کیک افتاد اول یک تکه بزرگ از کیک برداشت و خورد. بعد چاقو را گذاشت روی کیک :" مثلاً ما به این کیک دست نزدیم. حالا عکس بگیر." 🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉 برای شب نشینی رفتیم منزل آقا میثم؛ همکار حمید. از وقتی که بچه دار شده بودند فرصت نشده بود به آن‌ها سر بزنیم. حمید چنان گرم صحبت با رفیقش بود که اصلاً انگار نه انگار این‌ها همکار هم هستند و هر روز همدیگر را می‌بینند. ما هم داخل اتاق در مورد بچه و بچه‌داری صحبت می‌کردیم.👶😊 تا من ابوالفضل را بغل گرفتم، شیری که خورده بود را روی چادر من بالا آورد. چادر خیلی کثيف شده بود‌. به ناچار از همسر آقا میثم یک چادر امانت گرفتم تا خانه که رسيديم چادر را کامل بشویم. حدود ساعت یازده بود که از آنجا بلند شدیم. حمید روی موتور بلند بلند ذکر می‌گفت. صدای "حسین حسین" گفتنش را دوست داشتم.🚩💚🚩 به حمید گفتم:" آروم تر ذکر بگو. این وقت شب کسی میشنوه. " گفت:" اشکال نداره، بذار همه بگن حمید مجنون امام حسینه. موتور سواری که یه کار مباح حساب میشه. نه واجبه نه مکروه. بذار با ذکر گفتن و ذکر شنیدن این کار ما مستحب بشه ثواب بنویسن واسه جفتمون."✨🕊✨ خانه که رسیدم هر دو تا چادر را شستم و روی بخاری خشک کردم. بعد هم چادر امانتی را اتو زدم وگذاشتم کنار وسایل حمید روی اُپن و گفتم:" عزیزم! فردا داری میری محل کار این چادر رو هم برسون به آقا میثم. یه وقت خانمش نیازش میشه."🌸🌼🌸🌼 صبح که بلند شدیم هوا بارانی بود. 💦💧مثل همیشه برایش صبحانه آماده کردم. حمید سر سفره که نشست گفت:" همکارا میگن خانم‌ها فقط سال اول عروسی صبحونه آماده می‌کنن. سال اول که تموم بشه دیگه از صبحونه خبری نیست. ولی فکر کنم تو خیلی توی این کار پشت کار داری." ❤️❤️ به ساعت نگاه کردم‌. حمید برخلاف روزهای قبل خیلی با آرامش... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
.💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت هفتاد و هشتم) ادامه... به ساعت نگاه کردم‌. حمید برخلاف روزهای قبل خیلی با آرامش... صبحانه می‌خورد. گفتم:" همه‌ش چند دقیقه وقت داری ها. الآن سرویس تون میره حمید. حواست کجاست؟" 😳💚 گفت:" حواسم هست خانوم. امروز به خاطر این چادری که دادی ببرم به همکارم برسونم با سرویس سپاه نمیرم. به اندازه سنگینی همین چادر هم نباید کار شخصی با وسیله و اموال سپاه انجام بدیم!"🥺🇮🇷 متعجب از این همه دقت نظر روی بیت‌المال، سراغ درست کردن معجون اول صبح های حمید رفتم. به خاطر فعالیت زیادی که در باشگاه و حین مأموریت‌هایش داشت زانو درد گرفته بود. هر روز صبح معجونی از آب ولرم و عسل و پودر سنجد و دارچین برایش درست می‌کردم. دستور این طور معجون ها را از جزوات طب سنتی خودم پیدا کرده بودم. 🌸🍃 با خوردن این معجون اوضاع زانوهایش هر روز بهتر از قبل می‌شد.🌼🍃 موقع خداحافظی گفتم:" حالا که با سرویس نمیری حداقل با خودت چتر ببر زیر بارون خیس نشی." ☔️ گفت:" تو خودت می‌خوای بری دانشگاه، چتر رو تو ببر. من خیس بشم مشکلی نداره، اما دوست ندارم تو زیر بارون اذیت بشی."😍❤️ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ اواخر بهار ۹۳ اولین سالی بود که دور از خانواده ماه رمضان را تجربه می‌کردیم. ماه رمضان ها بیشتر بیدار می‌ماندیم. به جای خواب گاهی تا ساعت دو شب کتاب دستمان بود و با هم صحبت می‌کردیم. 📚💕 سحر اولین روز ماه مبارک، حمید کتاب "منتهی الآمال" را از بین کتاب‌هایی که داشتیم انتخاب کرد. از همان روز اول شروع کردیم به خواندن این کتاب که دربارهٔ زندگی چهارده معصوم بود. هر روز داستان‌ها و سیره زندگی یکی از ائمه را می‌خواندیم. روز چهاردهم کتاب را با خواندن زندگی امام زمان عجل الله فرجه الشریف تمام کردیم.🌴🌴🌴🌴 این کتاب که تمام شد، حمید از کتابخانه‌ محل کارشان سه کتاب با حجم کم آورد. قرار گذاشتیم هر کدام کتابی را که خواندیم خلاصه اش را برای دیگری تعریف کند. بیشتر به کتاب‌های اعتقادی علاقه داشت. دوست داشت اگر جایی مثل حلقه‌های دوستان یا هیئت بحثی می‌شد با اطلاعاتِ به روز پاسخ بدهد.🕊🇮🇷🕊 ایام ماه رمضان حمید تا... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
.💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت هفتاد و نهم) ادامه... ایام ماه رمضان حمید تا... تا ساعت دو نیم سر کار بود. بعد که می‌آمد، یکی، دو ساعتی می‌خوابید. روزهای زوج بعد از استراحت می‌رفت باشگاه. 🥋😊 روزهایی هم که خانه بود با هم کتاب می‌خواندیم، نظر می‌دادیم و بحث می‌کردیم. بعد از خوردن افطار هم کتاب می‌خواندیم. بعضی اوقات کتاب‌هایی را می‌خواند که لغات خیلی سنگینی داشت. اگر لغتی هم بود که معنایش را نمی‌دانست می‌رفت دنبال لغت‌نامه. 📚 تقریبا بیشتر خوراک حمید در ماه رمضان هندوانه بود. نصف یک هندوانه را موقع افطار می‌خورد، نصف دیگرش را موقع سحر. برای همین خیلی هندوانه می‌خرید.🍉 روز دوازدهم ماه رمضان بود. در خانه را که برایش باز کردم و به استقبالش رفتم دو تا هندوانه زیر بغلش بود. سلام داد و از کنارم رد شد. رفت سمت آشپزخانه. خواستم در را ببندم که گفت:" صبر کن هنوز مونده!"🍉😋 دوباره رفت بیرون باز با دو تا هندوانه دیگر آمد. هاج و واج مانده بودم که چه خبر است. چند باری این کار تکرار شد. نه یکی‌، نه دوتا، بیشتر از ده تا هندوانه خریده بود.😳 با تعجب گفتم:" حمید! این همه هندوانه می‌خوایم چکار؟ رفتی سر جالیز هر چی تونستی بار زدی؟"😳 خندید و گفت :" هندوانه که خراب نمیشه. می‌ریزیم کف آشپزخونه. یکی، یکی می‌ذاریم توی یخچال. هر وقت خنک شد می‌خوریم." 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 برای افطار بعضی روزها بیرون می‌رفتیم. پاتوق اصلیمان مزار شهدا بود. حلیم هایی که از بیرون می‌گرفتیم را خیلی دوست داشت. حلیم خانگی را نمی‌پسندید. با رفقایش که می‌افتاد شکموتر هم می‌شد.😁🌸 روز شنبه یک ساعت بعد از افطار با آقا بهرام و همسرش رفتیم در شهر دوری بزنیم تا حال و هوایمان عوض بشود. زمان زیادی نگذشته بود که حمید و آقا بهرام راهشان را سمت ساندویچ فروشی کج کردند.🌭 سیب زمینی، قارچ سرخ شده، ساندویچ، پیتزا، آب‌میوه و دلستر. کلی خودشان را تحویل گرفتند.🍟🌭🍕🥃 ما خانم‌ها میلی نداشتیم و فقط با حیرت این دو نفر را نگاه می‌کردیم. وسط خوردن حمید از من پرسید:" شما هم می‌خورید؟ تعارف نکنید. چیزی میل دارید سفارش بدیم." من و همسر آقا بهرام با تعجب گفتیم:" یک ساعت بعد افطار ما این همه غذا یکجا بخوریم سنگ کوب می‌کنیم. موندیم شما چطور دارید می‌خورید؟ " ✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊 روزها و شب‌هایِ ماه رمضان... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
.💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت هشتاد) ادامه... روزها و شب‌هایِ ماه رمضان... یکی پس از دیگری می‌گذشت. با تمام وجود شور رسیدن به شب قدر در اولین سال زندگی مشترکمان را احساس می‌کردم.🥀🥺🥀 از لحظه‌ای که حاضر می‌شدیم برویم برای مراسم قرآن به سر گرفتن با کلی آرزوهای خوب برای مسیری که قرار بود حمید همراهم باشد. برای روزگاری که قرار بود کنارش بگذرانم و سرنوشت یک سالمان در این شب رقم بخورد.🌸🌸 شب‌های احیا چون حسینیه هیئت رزمندگان به خانهٔ ما نزدیک بود. با پای پیاده می‌رفتیم آنجا. 🤍 سال قبل که نامزد بودیم حمید هیئت خودشان می‌رفت. مراسم را داخل پارک ارکیده گرفته بودند تا آن‌هایی هم که پارک آمده‌اند بتوانند استفاده کنند. همیشه شب‌های احیا حال و هوای عجیبی داشت که دلم را می‌لرزاند. احساس می‌کردم شبیه کسی که گمشده‌ای داشته باشد در این شب‌ها با گریه و توسل دنبال گمشده و آرزوی دیرینه خودش می‌گشت. 🕊💚🕊 می‌گفت:" فرزانه! حیفه این روزا و شب‌های با برکت رو به راحتی از دست بدیم. هیچ کس نمی‌دونه سال بعد ماه رمضون زنده است یا نه. هر جایی که دلت شکست یاد من باش. برام دعا کن به آرزوم برسم."🤲✨ هر وقت صحبت از آرزو می‌کرد یا می‌گفت برای من دعا کن یاد اولین روز عقدمان می‌افتادم که کنار قبور امامزاده اسماعیل باراجین به من گفت:" منو می‌برن گلزار شهدا. آرزوی من شهادته. دعا کن همونطوری که به تو رسیدم به شهادت هم برسم!"🇮🇷🕊🇮🇷 از یکی دو روز مانده به جمعه‌ی آخر ماه رمضان، به مناسبت روز قدس، تلویزیون نماهنگ های مربوط به فلسطین را نشان می‌داد. دیدن صحنه‌های دل خراش کشتار کودکان فلسطینی آن هم در آغوش پدر و مادرهایشان بسیار آزاردهنده بود. 🥀🥺🥀حمید می‌گفت:" با این‌که هنوز پدر نشدم تا بتوانم احساس پدری که کودک بی‌جانش رو بغل کرده و دنبال سر پناه می‌گرده رو به خوبی درک کنم. ولی خیلی خوب می‌دونم که چنین مصیبتی به راحتی می‌تونه کمر یه مرد رو خم کنه."😔 راهپیمایی را همیشه با هم می‌رفتیم. آن سال هوا خیلی گرم بود. از آسمان آتش می‌بارید. با دهان روزه از شدت گرما هلاک شده بودم.☀️ پیاده روی با زبان روزه کم طاقتم کرده بود. مراسم که تمام شد زود به خانه برگشتیم. داخل حیاط شیطنت حمید گل کرد. با آب سر و صورتم را خیس کرد. هر چه جا خالی دادم فایده نداشت. من هم شلنگ آب را باز کردم و سر تا پایش را خیس کردم. مثل موش آب کشیده شده بودیم. 💦💦💦 وقتی تیزی آفتاب به صورت و موهای خیس حمید می‌تابید بیشتر دوست داشتنی تر می‌شد. دلم می‌خواست ساعت‌ها زیر همین آفتاب به صورت حمید نگاه کنم و مثل همیشه حیای این چشم‌ها مرا زمین گیر کند. 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚 بعداظهر های تابستان به عنوان... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
.💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت هشتاد و یک ) ادامه... بعداظهر های تابستان به عنوان... مربی به بچه‌ها دفاع شخصی یاد می‌داد. من کمربند مشکی کاراته داشتم، ولی دورهٔ دفاع شخصی را نگذرانده بودم.🥋 یک روز پیله کردم که چند حرکت را یاد بگیرم. حمید شروع کرد به آموزش حرکت‌ها و توضیح می‌داد که مثلاً اگر کسی یقه من را گرفت. چکار کنم، یا اگر دستم را گرفت و پیچاند چطور از خودم دفاع کنم. موقع تحویل درس به استاد که شد، هر چیزی که گفته بود را برعکس انجام دادم. به حدی حرکت‌ها را افتضاح زدم که حمید از خنده نقش زمین شد و بلند بلند می‌خندید.😂😂 جوری که صاحب‌خانه فکر کرده بود ما داریم گریه می‌کنیم. 😳😅 حاج خانم کشاورز من را صدا زد. وقتی رفتم سر پله‌ها گفت:" مامان فرزانه چی شده؟ چرا دارین گریه می‌کنین؟ " با شنیدن این حرف از خجالت آب شدم. گفتم:"نه حاج خانم، خبری نیست. داشتیم می‌خندیدیم. ببخشید صدای خنده ما بلند بود." 🌸🌼 حاج خانم هم خنده‌ای کرد و گفت:" الهی همیشه لبتون خندون باشه مامان!" ✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨ از دانشگاه که در آمدم با دوستم سوار اتوبوس همگانی شدم که به خانه بر گردم. ساعت تقریباً سه بعدازظهر اتوبوس خلوت بود. دوستم از داخل کیفش آلوچه درآورد و تعارف کرد. من یکی برداشتم و تشکر کردم.😊 کمی که گذشت دوستم پرسید:" روزه‌ای فرزانه؟ آلوچه رو نخوردی؟ شاید هم خوشت نمیاد؟" گفتم:" نه روزه نیستم. این چیزها تنهایی از گلوم پایین نمی‌ره. هر چی باشه ميندازم تو کیفم می‌برم خونه با آقامون می‌خورم. " 😍❤️ تا گفتم آقامون حمید زنگ زد. گفتم :" میگن حلال زاده به داییش می‌ره. تا گفتم آقامون زنگ زد." حمید گفت:" من رسیدم خونه. منتظرتم ناهار بخوریم، بعد برم باشگاه برا تمرین." جواب دادم:" چند دقیقه دیگه می‌رسم. "🍃🍃🍃🍃 آلوچه به دست زنگ خانه را زدم. حمید در را باز کرد. تا رسیدم گفتم:" حمید آقا! تعجبه! زود اومدی خونه." گفت:" با دوستم قرار دارم برم خونشون آکواریوم درست کنم."💛🧡 با حسرت خاصی این جمله را گفت. خیلی به آکواریوم علاقه داشت .خودش بلد بود. شیشه‌ها را می‌گرفت و چسب می‌زد و آکواریوم درست می‌کرد. ولی من خوشم نمی‌آمد. از جانوران ترس داشتم؛ مخصوصاً ماهی.🐠 وقتی دیدم با حسرت این جمله را گفت، خیلی ناراحت شدم. گفتم:" با این‌که من خوشم نمیاد، ولی هر وقت خونه بزرگ تر رفتیم، اون موقع مشکلی نداره. می‌تونی خونهٔ خودمون هم آکواریوم درست کنی."🌿 تا این را گفتم، از ته دل با خوشحالی گفت:" حالا که رضایت دادی برو یخچال رو ببین. حتماً خوشحال میشی!" گفتم:" آب آلبالو؟ "😍😋 گفت:" خودت برو ببین." عادت داشت هر وقت با دوستش آبمیوه می‌خورد، حتماً یک لیوان هم برای من می‌خرید؛ مخصوصاً آب آلبالو! می‌دانست دوست دارم. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 من که می‌دانستم... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
.💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت هشتاد و دو) ادامه... من که می‌دانستم... از این کارها زیاد انجام می‌دهد. کلی ذوق کردم. گفتم:" حمید جان! تا من میرم سر یخچال تو بیا این آلوچه رو نصفشو بخور، نصفشم نگه دار برای من. دلم نیومد تنهایی بخورم." ❤️وارد آشپزخانه که شدم، دیدم که حمید با آهن ربا روی در یخچال چسبانده بود. ناهار، شام! بعد داخل هر خانه نام یکی از ائمه را مشخص کرده بود. گفتم:" این چیه آقا؟"😳🌼 گفت:" از این به بعد هر غذایی درست کردیم نذر یکی از ائمه باشه. هر روز غذا رو با ذکر و نیت همون امام درست کن. این طوری باعث میشه ما هر روز غذایی که نذر اهل بیت شده بخوریم و روی نفسمون تاثیر مثبت داشته باشه.💚 روی در یخچال هم چسبوندم که همیشه جلوی چشممون باشه." به حدی از این طرح حمید خوشم آمده بود که به کل آلبالوی داخل یخچال یادم رفت!😍🌸 از آن به بعد موقع هم زدن غذا و آشپزی همیشه ذکر همان روز را می‌گفتم و به نیت همان معصوم که داخل جدول بود غذا درست می‌کردم. حمید بعد از اینکه استقبال مادرم از این کار را دید، یک جدول هم برای خانه آن‌ها درست کرد. دوست داشت همه کارها با ذکر و توسل به ائمه باشد.🍀☘🌿 ناهار را که خوردیم. برای درست کردن آکواریوم زودتر از خانه بیرون رفت. طبق معمول بچه‌ها داخل کوچه دوره‌اش کردند. با اخلاق خوبی که داشت.‌ همه دوست داشتند حتی به اندازهٔ چند دقیقه با او و موتورش هم‌بازی شوند. بوق موتور را می‌زدند و سوار ترک موتور می‌شدند.🏍 حمید هم که کشته مرده این کارها. با صبر و حوصله همه را راضی می‌کرد و بعد می‌رفت.☺️💚 کار ساخت آکواریوم سه، چهار ساعتی طول کشیده بود. وقتی به خانه رسید، پرسید:" آخر هفته برنامه چیه خانوم؟ آقا بهرام میگه بریم سمت شمال." 💜 گفتم:" موافقم. الآن فرصت خوبیه بریم یه مسافرت یه روزه. حال و هوامون عوض میشه." روز جمعه همراه با خانوادهٔ آقا بهرام به سمت شمال راه افتادیم می‌خواستیم بریم کنار دریا. چند ساعتی بمانیم و شب برگرديم. هنوز از قزوین فاصله نگرفته بودیم که باران گرفت.🌨💦 از بس ترافیک بود تا منجیل بیشتر نتوانستیم برویم. همان جا نزدیک سد منجیل یک ساندویج گرفتیم و خوردیم. 🌭حمید گفت:" سر گردنه که میگن همینجاس. همه چی گرونه. زودتر جمع کنیم برگرديم تا پولمون تموم نشده!" 🌸🌼 از همان جا دور زدیم و برگشتیم. شب هم آمدیم خانه دور هم بال کبابی درست کردیم و خوردیم. برای تفریحات این شکلی حمید همیشه همراه بود و کم نمی‌گذاشت. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 از ساعت دو و نیم به بعد حرکت... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
.💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت هشتاد و سه) ادامه... از ساعت دو و نیم به بعد حرکت... حرکت عقربه‌های ساعت روی دیوار پذیرایی خیلی کند و کِسل کننده می‌شد. هر دقیقه منتظر بودم که حمید از سر کار برگردد و زنگ خانه را بزند.⏰ از سر بی‌حوصلگی پشت کامپیوتر نشستم و عکس‌های حمید را نگاه کردم. به عکس گرفتن علاقه داشت، برای همین کلی عکس از مأموریت‌ها و محل کار و سفرهایش داخل سیستم ریخته بود.💻 بیشتر از اینکه با همکارهایش عکس داشته باشد، با سربازها عکس یادگاری انداخته‌ بود. دلیلش این بود که ارتباطش با سربازها کاملاً رفاقتی بود. هیچ وقت دستوری صحبت نمی‌کرد. بارها می‌شد که وسیله‌ای را باید از سربازش می‌گرفت، نمی‌گفت سرباز آن وسیله را به خانه ما بیاورد. می‌گفت:" تو کجا هستی، من بیام از تو بگیرم."👏 بین عکس‌ها یک پوشه هم برای بعد از شهادتش درست کرده بود. به من گفته بود هر وقت شهید شد از عکس‌های این پوشه برای بنرها و مراسم ها استفاده کنیم. نگاهم را از عکس‌ها گرفتم. این بار بیشتر از دفعات قبل دیر کرده بود. حسابی نگران شده بودم.🌷🥺 پیش خودم کلی خط و نشان کشیدم که وقتی حمید آمد از خجالتش دربیایم. برای اینکه آرام بشوم شروع به راه رفتن کردم. قدم‌هایم را می‌شمردم تا زمان زودتر بگذرد.🚶‍♂ بالاخره بعد از چند ساعت تاخیر زنگ خانه را زد. صدای حمید را که شنیدم انگار آبی بود که روی آتش ریخته باشند. تمام نگرانی‌ها و خط و نشان‌ کشیدن ها فراموشم شد.☺️🌸 تا داخل شد متوجه خیسی لباس‌هایش شدم. گفتم:" حمید جان نگران شدم چرا این همه دیر کردی؟ لباسات چرا خیس شده؟" 👕💦 نمی‌خواست جوابم را بدهد. طفره می‌رفت. سر سفره‌ی غذا، وقتی خیلی پاپیچش شدم تعریف‌ کرد که با سربازها برای شستن موکت های حسینیه تیپ مانده است. پابه‌پای آن‌ها کمک کرده بود.🌸 برای همین وقتی به خانه رسید لباس‌هایش خیس شده بود. گفت:" برای حسینیه و کار خیر همهٔ ما سرباز هستیم. داخل سپاه برو نداریم، بیا داریم."🇮🇷🌷 با نگاهم پرسیدم:" فرقشون چیه؟" جواب داد:" فرق برو و بیا اونجاس که وقتی میگی برو، یعنی خودت اینجا وایستادی. انتظار داری بقیه جلودار بشن. ولی وقتی میگی بیا، یعنی خودت رفتی جلو، بقیه رو هم تشویق میکنی حرکت کنن."❤️👏 محل کار حمید از قزوین... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
.💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت هشتاد و چهارم) ادامه... محل کار حمید از قزوین... چند کیلومتری فاصله داشت. برای همین با سرویس رفت و آمد می‌کرد. با اینکه به من می‌گفت کارش طول می‌کشد. ولی می‌دانستم صرفاً به خاطر کار و مأموریت خودش نیست که از سرویس جا می‌ماند. ✨💫 هم‌زمان دو مسؤلیت داشت. هم مسؤل مخابرات گردان بود، هم مسؤل فرهنگی آن. هر جای دیگر که فکر می‌کرد کاری از دستش بر می‌آید دریغ نمی‌کرد.🌼 از کار پرسنلی گرفته تا کارهای فوق‌برنامهٔ فرهنگی تیپ گردان؛ در واقع آچار فرانسه تیپ بود. خستگی نمی‌شناخت. مقید بود حقوقش کاملاً حلال باشد. 💚برای همین بیشتر از ساعات موظفی کار انجام می‌داد. تمام ساعاتی که سر کار بود. آرام و قرار نداشت. در بحث مخابرات خیلی کار کشته بود. در ارزیابی‌های متعدد بازرس ها همیشه نمرهٔ ممتاز می‌گرفت و به او چند روز مرخصی تشویقی می‌دادند که اکثرشان را هم استفاده نمی‌کرد. 🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊 برای شام منزل عمه دعوت بودیم. معمولاً پنجشنبه‌ها شام به خانهٔ عمه می‌رفتیم. جمعه‌ها هم برای ناهار خانهٔ بابای من بودیم. گاهی هم وسط هفته برای شب نشینی می‌رفتیم. خیلی کم پیش می‌آمد تنها برود. به مرد خوش تیپ خانه‌ام گفتم:" نیم ساعت دیگه می‌خوایم راه بیفتیم. تو الآن برو آماده شو!" ❤️😍❤️ بعد هم رفتم جلوی تلویزیون نشستم تا حمید حاضر بشود. حمید در حالی که برای بار چندم موهایش را شانه می‌کرد، به شوخی گفت:" همین که می‌خوایم بریم خونهٔ مادر من تو طول می‌دی! موقع رفتن خونهٔ مادر تو بشه، من عوضش رو در میارم!"☺️😊 کلی خندیدم و زیر لب قربان صدقه اش رفتم. گفتم:" این تیپ زدنت با اینکه زمان میبره ولی دل ما رو بد جور برده آقا."💓 سر کوچه که رسيديم سوار تاکسی شدیم. راننده ترانه‌ای با صدای خوانندهٔ خانم گذاشته بود. حمید با خنده و خوش رویی به راننده گفت:" مشتی! صدای خانوم رو لطف میکنی ببندی. اگر داری صدای مردونه بزار." 😊🥀☺️ راننده از طرز بیان حمید کلی خندید و همان موقع ترانه را قطع کرد. حمید گفت:" اشکال نداره یه چیزی بزار که خانوم نباشه." گفت:" نه حاج آقا. همون یک کلمه من رو مجاب کرد. صحبت می‌کنیم و می‌خندیم. این طوری راه کوتاه میشه. " بنده خدا مثل بقیه فکر کرده بود حمید طلبه است. تا برسیم کلی با حمید بگو بخند راه انداخته بود. وقتی پیاده شدیم.🦋🦋🦋 حمید جمله همیشگی اش را گفت:" ممنون! یک دنیا ممنون!" راننده علی‌رغم اصرار حمید،‌کرایه نگرفت. موقع پیاده شدن از تاکسی حواسش بود که کرایه را به اندازه بدهد. گاهی وقت‌ها که احساس می‌کرد راننده کمتر حساب کرده می‌گفت:" آقا کرایه‌ای که گرفتی کم نباشه. ما مدیون بشیم؟"🌷🌷🌷🌷 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
.💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚 یادت باشه... 🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️ (قسمت هشتاد و پنجم) ادامه... ورودی خانهٔ عمه چهار تا پله داشت که به ایوان می‌رسید و بعد هم اتاق‌ها، حمید این چهار تا پله را یک‌جا می‌پرید؛ چه موقع رفتن چه موقع برگشتن.😲 این بار هم مثل همیشه چهار تا پله را پرید بالا گفتم:" باز پدر و مادرت رو دیدی کپکت خروس می‌خونه. یاد بچگی ها و شیطنت های خودت افتادی؟ شدی همون پسر بچهٔ شیطون هفت، هشت ساله!"☺️ آقا سعید و خانمش هم آمده بودند. بعد از شام دور هم نشسته بودیم و تلویزیون می‌دیدیم. وسط سریال عمه برایمان انار آورد.🌸 چون‌ می‌دانستم حمید بین همهٔ میوه‌ها انار را خیلی دوست دارد، سهم انار خودم را هم دادم به حمید. آن‌قدر به انار علاقه داشت که هر وقت می‌رفت بیرون، دو، سه کیلو انار می‌خرید. البته به خودش زحمت نمی‌داد. می‌گفت:" فرزانه! دوست دارم انار رو دون کنی بشینیم جلوی تلویزیون قاشق قاشق بخوریم!"😊☺️ بعد از شب نشینی حاضر شدیم که برویم هیئت هفتگی خیمه العباس. سعید آقا و همسرش هم با ما آمدند. معمولاً برنامهٔ هر هفته ما همین بود که بعد از شام، چهار نفری می‌رفتیم هیئت. با خانم‌های دیگر بعد از پایان مراسم وسایل پذیرایی را آماده می‌کردیم. خانم‌ها طبقه بالا بودیم، آقایان هم در پیلوت ساختمان که به شکل حسینیه آماده کرده بودند.🕌 تا برویم هیئت و برگردیم ساعت از نیمه شب گذشته بود. از خستگی زیاد دوست داشتم زودتر به خانه برسیم. وقتی به کوچه خودمان رسیدیم، پیرمرد همسایه که اختلال حواس داشت جلوی در نشسته بود. کار هر روزه اش همین بود. صندلی می‌گذاشت ومی نشستد"جلوی در. 👨‍🦳 هر بار که از کنارش رد می شدیم، حمید با احترام به او سلام می کرد" و رد می شد. حتی مواقعی که سوار موتور بودیم حمید موتور را نگه می داشت وبعد از سلام واحوالپرسی راه می افتادیم. آن شب هم خیلی گرم با پیرمرد سلام واحوال پرسی کرد.🙋‍♂ گفتم:" حمید جان! لازم نیست حتما هر بار به این آقا سلام بدی. این پیرمرد اصلا متوجه نمیشه، چون اختلال حواس داره، چیزی توی ذهنش نمی مونه. حمید گفت:"نه عزیزم این آقا متوجه نمیشه، من که متوجه میشم مطمئن باش یه روزی نتیجه محبت من به این پیرمرد را می‌بینی. واقعا هم همینطور شد. یک روز سخت جواب این محبت را دیدم!🥺 شهریور ماه در قالب یک سفر دانشجویی به مشهد الرضا رفته بودم.💚 برای سفرهایی که ...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ادامـه دارد...
ﺑﺨﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮕﻪ :🥺😟😖😖 ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﺗﻬﻮﯾﻪ ﺍﯼ ﺣﺮﻡ آﻗﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ‏( ﻉ‏)، ﻭﻗﺘﯽ  ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺻﺤﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﺸﻤﺶ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ، ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺘﺮﺟﻤﺶ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﻬﺎ ﭼﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯿﺒﻨﺪﻥ😳؟؟ ﮔﻔﺖ؛ ﻣﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻫﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻻ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻠﻤﻮﻥ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺣﻞ ﺑﺸﻪ. ﮐﻪ ﺩﯾﺪم ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﺮاﻭﺍﺗﺸﻮ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺩﺭآﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ.  ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺩﻭﺭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻨﺶ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﺘﺮﺟﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺣﺎﻟﺶ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﺷﺪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ😢 ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﺩﺳﺘﺎﺵ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻧﻤﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻓﻠﺞ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﺠﺎیی، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺖ:  ﯾﻪ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺭﺿﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ ﻣﻨﻮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮﺗﻮﻥ رو ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻀﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ، ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﻭ ﺳﺮﺵ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ آﻗﺎﺗﻮﻥ ﺑﮕﯿﺪ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺣﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺟﻔﺖ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﯾﻦ آقا ﮐﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .. ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﺳﯽ ﺍﻟﺮﺿﺎ. 😭😭😭🥺