eitaa logo
شهدا
361 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
31 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
ذوب در ولایت بود ، و پذیری ایشان از خانواده مجاهد و انقلابی اش نشاءت می گرفت. در بارها برای مظلومیت آقا گریه می کرد😔 و می گفت احساس میکنم امام مان تنهاست. و نوروزی در ازدواج بسیار سخت گیر بود. جلسه خواستگاری نخستین صحبت ایشان درمورد بود و اینکه راهی که پیش گرفته اند در نهایت به شهادت ختم می شود و کسی نباید مانع ایشان شود.🍃⚘🍃 بعد از صحبت کردن متوجه شد که کسی است که می تواند با زندگی ساده و پر از سختی او سازگار باشد . نوروزی مدام در حال انجام ماموریت های سخت و در مسافرت بود و همسرش هم این را پذیرفت زیرا مهدی اخلاص عمل داشت ، شجاع و سخاوتمند و امام حسینی(ع) و ولایتی بود. دیگر ‌هادی(ع)⚘ جزیی از زندگی ما شده بود. به یاد دارم در روز خواستگاری و عقد و زندگی مشترک، همه حرف مهدی دفاع از سامرا بود. آن روزها همیشه می‌گفت تنها چیزی که از تو می‌خواهم دعا برای است. ایشان نسبت به اهانت‌هایی که به ائمه(ع)⚘ می‌شد، به‌شدت عکس‌العمل نشان می‌داد.@tafahos5
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت دوازدهم: پورياي ولي ✔️راوی : ايرج گرائي 🔸مسابقات باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم نقدي ميگرفت هم به انتخابي کشور ميرفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود. هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان ميگفتند:امسال در 74 کيلو کسي ابراهيم نيست. 🔸مسابقات شروع شد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برم يداشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد. کشتيها را يا ضربه ميکرد يا با بالا ميبُرد. 🔸به رفقايم گفتم: مطمئن باشيد، امسال يه کشتي گير از باشگاه ما ميره تيم ملي. در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي بود ولي ابراهيم برنده شد. او با اقتدار به فينال رفت. حريف پاياني او آقاي «محمود.ك» بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش هاي جهان شده بود. 🔸قبل از شروع رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي انتخاب ميشي. 🔸مربي، آخرين توصيه ها را به گوشزد ميکرد. در حالي که ابراهيم بندهاي کفشش را ميبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. من سريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف ابراهيم هم وارد شد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيم جلو رفت و با به حريفش سلام كرد و دست داد. حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جائي را در بالاي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد! 🔸من هم برگشتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تسبيح به دست، بالاي سکوها نشسته. نفهميدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهيم خيلي بد کشتي را شروع کرد. همه اش ميکرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که صِدايش گرفت. ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدنهاي من را نميشنيد. فقط وقت را تلف ميکرد! 🔸حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما پيدا کرد. مرتب حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود. داور اولين اخطار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد! وقتي داور دست حريف را بالا م يبرد ابراهيم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشت يگير يکديگر را بغل کردند. 🔸حريفِ ابراهيم در حالي که از خوشحالي گريه ميکرد خم شد و دست ابراهيم را بوسيد! دو کشتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالاي سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتم: آدم عاقل، اين چه وضع کشتي بود؟ بعد هم از زور عصبانيت با مشت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخواي کشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن. ابراهيم خيلي و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر نخور! 🔸بعد سريع رفت تو رختکن،لباسهايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت. از زور عصبانيت به در و ديوار مشت ميزدم. بعد يك گوشه نشستم. نيم ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم. جلوي در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلي از فاميلها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي بودند. يکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟! 🔸بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرام يداريد. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، و برادرام بالاي سالن نشستند. كاري كن ما خيلي ضايع نشيم. بعد ادامه داد: رفيقتون سنگ تموم گذاشت. نميدوني مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه کرد هام. به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم. مانده بودم كه چه بگويم. کمي سکوت کردم و به چهر هاش نگاه كردم. 🔸تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه. از آن پسر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر ميکردم. اينطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور درنمياد! 🔸با خودم فکر ميکردم، پوريايِ ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت. اما ابراهيم... ياد تمرينهاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهاي آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید @tafahos5
شهیدی که عیدغدیر به دنیا آمد عید‌غدیر ازدواج کرد عید به شهادت رسید... برای خطبه عقد به محضر امام شرفیاب شدیم. حضور در جوار امام امت شوری وصف‌ناپذیر در دلم ایجاد کرده بود. از هیجان این پیوند در حضور ایشان سینه‌ام گنجایش قلب تپنده‌ام را نداشت، امام لب باز کرد و خطبه عقد ما را جاری کرد. بعد به‌عنوان هدیه عقد، این جمله را به ما هدیه کرد؛ «عزیزانم گذشت داشته باشید، با هم بسازید ان‌شاءالله که مبارک باشد.» علی قبل از اینکه به نزد امام برویم به من گفته بود؛ «ما فقط در دنیا زن و شوهر نخواهیم بود بلکه در بهشت نیز با هم هستیم، بعد هم این آیه را برایم تلاوت کرد: «هُم وَ اَزواجُهُم فی ضِلالِِ عَلَی الاَرائِکِ مُتَّکِئون...» عروسی را به خاطر خانواده شهدا ظهر گرفتیم. گفتم: ناهار بخور گفت: روزه‌ام! گفتم: روز عروسی؟! گفت: نذر داشتم، اگر روز عروسیم عید غدیر بود روزه بگیرم! گفت: دعا می‌کنم, امین بگو! گفت: "خدایا همان‌طور که عید غدیر به دنیا آمدم، عید غدیر کردم، شهادتم را بذار!" گفتم: آمین. هر عید غدیر منتظر شهادتش بودم، عید غدیر سال ۱۳۶۶ شهید شد. راوی:همسر شهید حاج‌علی‌کسائی @tafahos5
گاهی علی،فاطمه را اینگونه خطاب میکرد؛ ای همه آرزوی من:)
💢 ازدواج؛ افتخار پیامبر پیامبر اسلام صل‌الله‌وعلیه‌وآله: 🍃 تَزَوَّجُوا فَإِنِّي مُكَاثِرٌ بِكُمُ الْأُمَمَ غَداً فِي الْقِيَامَةِ حَتَّى إِنَ السِّقْطَ لَيَجِي ءُ مُحْبَنْطِئاً عَلَى بَابِ الْجَنَّةِ فَيُقَالُ لَهُ ادْخُلِ الْجَنَّةَ فَيَقُولُ لَا حَتَّى يَدْخُلَ أَبَوَايَ الْجَنَّةَ قَبْلِي 🍃 ازدواج کنید، زيرا من در فرداى قيامت به فزونى شما بر امت‌ها افتخار مى‌كنم، تا جايى كه فرزند سقط شده با انتظار و ناراحتى بر در بهشت مى‌آيد به او گفته مى‌شود: وارد بهشت شو. در پاسخ گويد: خير وارد بهشت نمى‌شوم؛ مگر اين كه پدر و مادرم پيش از من وارد شوند. 📚 من لایحضره الفقیه، ج۳، ص۳۸۳ 📎 📎 📎 📎 ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●