دوستش میگفت:
صیاد در قنوتش هیچ چیزی
برای خودش نمیخواست
بارها میشنیدم که میگفت:
اللهم احفظ قائدنا الخامنهای
بلند هم میگفت
از ته دݪ..:)
#شهید_علیصیادشیرازی
🌱شهیدمحمدرضادهقان:
اگرکهمیخوایسربازامامزمان(عج)باشی،
بایدتواناییهایخودتوخیلیبالاببری!
شیعهبایدهمهفنحریفباشه
وازهمهچیسردربیاره ...!
#شهیدانه 🕊
#امام_زمان ♥️
"برای شهید شدن نیازی به میدان جنگ نیست"
شهید آرمان علی وردی ثابت کرد برای شهید شدن ، حتما نباید میدانِ جنگ باشه
اگه پای هر چیزی که درسته بمونی ولو تنها...
خدا خودش خوب بلده بخره!
#شهیدآرمانعلیوردی
میگویندشهیدحسابمیشوی..! 🌱'
اگرمیخِگناهبرقلبتنَڪوبی..🫀'
شهداخوبطبیبانےاند..🩹'
بهآنهاتوسلڪُن.. 🖇'
تااِلتیامْبخشندبالْهاےسوختهاترا..❤️🩹🕊:")
قول میدی
اگه خوندی؛
تویکی ازگروهها
یــا کانالها که
هستی کپی کنی؟🙂
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنن...🌱✨
شهید ابراهیم هادی
میخواست گمنام زندگـے کند
اما امروز در تمام آفاق ِ
فرهنگیِ کشور نامش پیچیده است♥!
- مقاممعظمرهبری .
#شھید_ابراهیم_هادی
🥀⃟🦋
فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم #سید_جاسم_نوری :
بسم رب الشهدا و الصدیقین
و لاتحسبوا الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون...
هیچ چیز گلوی تشنهی مرا؛ سیراب نمیسازد جز شهادت! شهادت!
خدایا تو را شکر و سپاس میگویم به خاطر فضل و محبتت که به من حقیر لطف نموده و مستعد شرکت در جنگ علیه کفار تکفیری قراردادی... و به من لیاقت دادی تا به کاروان شهیدان ملحق شوم؛ و در «آخرین» روزهای حیاتم، به من فضل و ترحم کردی که سربازی در رکاب امام و مولایم، حسین بن علی علیهالسلام و برادر علمدارش ابوالفضل باشم...
دوستان و خانوادهی محترم از همهی شما التماس دعا دارم و از شما میخواهم برای ظهور آقا امام عصر (عج) دعا کنید و «امام خامنهای» که از جانم، ایشان را بیشتر دوست دارم، تنها نگذارید و برای سلامتی ایشان دعا کنید.
«ولایت فقیه ثمره خون شهداست، قدر آن را بدانید ...»
#قاسم_بن_الحسن #شهدا۰۱۲۰
╭🦋
╰┈➤ @shohada0120
🥀⃟🦋
می گفت :
خیلی دوست داشتم
مرگم را خودم انتخاب کنم
و چه مرگی بهتر و بالاتر از
شهـادت و جهـاد در راہ حـرمِ
حضرت زینب(س) و رقیه(س)
و چه زیبا به آرزویش رسید ....
#شهید_مدافعحرم_عمار_بهمنی
#قاسم_بن_الحسن #شهدا۰۱۲۰
╭🦋
╰┈➤ @shohada0120
🥀⃟🦋
خدایا!
اگر مۍ دانستم با مرگ من یک دختر در دامان #حجاب مۍرود،
حاضر بودم هزاران بار بمیرم
تـا هزاران دختر در دامان حجاب بروند
#شهید_عبد_الحسین_برونسی
#قاسم_بن_الحسن #شهدا۰۱۲۰
╭🦋
╰┈➤ @shohada0120
#سید_جاسم_نوری :
بسم رب الشهدا و الصدیقین
و لاتحسبوا الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون...
هیچ چیز گلوی تشنهی مرا؛ سیراب نمیسازد جز شهادت! شهادت!
خدایا تو را شکر و سپاس میگویم به خاطر فضل و محبتت که به من حقیر لطف نموده و مستعد شرکت در جنگ علیه کفار تکفیری قراردادی... و به من لیاقت دادی تا به کاروان شهیدان ملحق شوم؛ و در «آخرین» روزهای حیاتم، به من فضل و ترحم کردی که سربازی در رکاب امام و مولایم، حسین بن علی علیهالسلام و برادر علمدارش ابوالفضل باشم...
دوستان و خانوادهی محترم از همهی شما التماس دعا دارم و از شما میخواهم برای ظهور آقا امام عصر (عج) دعا کنید و «امام خامنهای» که از جانم، ایشان را بیشتر دوست دارم، تنها نگذارید و برای سلامتی ایشان دعا کنید.
«ولایت فقیه ثمره خون شهداست، قدر آن را بدانید ...»
می گفت :
خیلی دوست داشتم
مرگم را خودم انتخاب کنم
و چه مرگی بهتر و بالاتر از
شهـادت و جهـاد در راہ حـرمِ
حضرت زینب(س) و رقیه(س)
و چه زیبا به آرزویش رسید ....
#شهید_مدافعحرم_عمار_بهمنی
خدایا!
اگر مۍ دانستم با مرگ من یک دختر در دامان #حجاب مۍرود،
حاضر بودم هزاران بار بمیرم
تـا هزاران دختر در دامان حجاب بروند
#شهید_عبد_الحسین_برونسی
فقط باید سر تعظیم فرود آورد!
به فرزندانمان قصههایی را بگوییم
که بیدار شوند نه اینکه بخواب بروند...
۲۰ اردیبهشتماه ۱۳۶۱؛ خرمشهر
لحظاتی بعد از شهادت قهرمانِ نوجوان
"شهید قاسم شکیبزاده" که با دست بُردن در شناسنامه خود برای دفاع از خاک وطن راهی جبهههای نبرد شده بود.
شهید قاسم شکیبزاده
شادی روحش صلوات🌺
#خاطره
دوست شهید:
میخواستیم بابک و اذیت کنیم😆
هم تو غذاش هم تو نوشابش و پر فلفل. کردیم غذارو خورد دید تنده میخواست تحمل کنه بزور با نوشابه بخوره.
نمیدونست تو نوشابش هم فلفل داره نوشابه رو سر کشید یهو ریخت بیرون قیافش دراون لحظه خیلی خنده دار شده بودهمه ما ترکیدیم از خنده خودشم میخندید 😁😂
هیچوقت هم کارمونو تلافی نکرد🙂
شهیدبابڪنوࢪے ♥️
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
⭕️سکانس یک:
- حسین خاکی و خسته از خط برگشته بود و میخواست بره قرارگاه. از یک رانندهی تانکر آب خواست که شلنگ رو روی سرش بگیره تا شسته بشه. حسین با یک دست سرش رو میشست که راننده برای شوخی آب رو گرفت تو یقه حسین و خیسش کرد!
وقتی حسین رفت راننده هنوز نمیدونست چه کسی رو خیس کرده!
⭕️سکانس دو:
- الو سلام.
- سلام علیکم، بفرمایید!
- من علی سُلگی هستم از روستای کهریز، نزدیکی نهاوند، سال ۶۵ با جهاد اعزام شده بودم فاو. خاطرهای نوشته بودید از شهید خرازی که من در روزنامه خوندم.
- بله، هجده سال از اون زمان گذشته.
من آن رانندهی تانکر آب هستم، تماس گرفتم که بگم: جز لبخند چیزی نگفت! من منتظر واکنش بودم، ولی او فقط خندید...
یڪیتـو۹سـالگیـشهمـهنمـازاش
سـروقتـه . .
یڪیتو۱۵سـالگیششهـیدمیشـه
یڪیتو۱۶سـالگیشدنبـالڪمترڪردن
گنـاهاشـه . .
اونوقتیڪیمثلمنووتوبـابیستواندی
سـالهنوز
نمـازاشرونمیخـونه . .🚶🏻♂-!
هنـوزبـهفڪربهـونـهآوردنبـرایانڪار
گنـاهـاشـه!:/
هنـوزبلدنیستچجـوریبـاپدرومـادرش
حرفبزنه!
هنوز . .\\:))
ڪجـاییـم؟!
پـسڪِیمیخـوایمدسـتبـهتغییربزنیـم؟!
پسڪِییـاعلـیمیگیـم؟!(:
یڪمدیـرنیست؟!💔🚶🏻♂
#تلنگرانه
#نمازاولوقت
گفت : راستی جبهه چطور بود؟!
گفتم : تا منظورت چه باشد؟ 🙃
گفت : مثل حالا رقابت بود؟! 🤔
گفتم : آری 😉
گفت : در چی؟! 😳
گفتم : در خواندن نماز شب 😊
گفت : حسادت هم بود؟! 😳
گفتم : آری ☺
گفت : در چی؟! 😮
گفتم : در توفیق شهادت 😇
گفت : جِرزنی هم بود؟! 😳
گفتم : آری 🙂
گفت : برا چی؟! 😳
گفتم : برای شرکت در عملیات 😭
گفت : بخور بخور بود؟! 😏
گفتم : آری ☺
گفت : چی میخوردید؟! 😳
گفتم : تیر و ترکش 💥💥
گفت : پنهان کاری بود؟! 😳
گفتم : آری 🤫
گفت : در چی؟!!😳
گفتم : نصف شب واکس زدن کفش
بچه ها 👞👞
گفت : دعوا سر پست هم بود؟!
گفتم : آری 😊
گفت : چه پستی؟! 🤔
گفتم : پست نگهبانی سنگر کمین 💂
گفت : آوازم می خوندید؟! 🎙
گفتم : آری 😊
گفت : چه آوازی؟! 😳
گفتم :شبهای جمعه دعای کمیل 😟
گفت : اهل دود و دم هم بودید؟! 🌫
گفتم : آری 😒
گفت : صنعتی یا سنتی؟! 😳
گفتم : صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب☠💀☠
گفت : استخر هم می رفتید؟! 💦💧💦
گفتم : آری 🙂
گفت : کجا؟! 😲
گفتم : اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊
گفت : سونا خشک هم داشتید؟! 😳
گفتم : آری 😕
گفت : کجا؟! 😲
گفتم :تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ، طلائیه،....
گفت : ببخشید زیر ابرو هم بر میداشتید؟! 🙄
گفتم : آری 😊
گفت : کی براتون بر میداشت؟! 😳
گفتم : تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه 😪
گفت : پس بفرمائید رژ لبم میزدید؟! 😜
گفتم : آری 😊
خندید و گفت : با چی؟! 😁
گفتم : هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😭😔😪
سکوت کرد وچیزی نگفت...
#شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همه شما شاید این کلیپ را دیده باشید اما ممکن است کمتر به این نکته دقت کرده باشید!
آن نکته این است که:
مردم خط قرمز هستند!
_شهید جمهور برای اینکه مردم معطل نشوند حتی مراعات عظمت حاج قاسم عزیز را هم نمیکند!
_حاج قاسم هم برای اینکه مردم معطل نشوند از نماز کنار مضجع شریف حضرت رضا علیهالسلام میگذرد. و هردو یکدیگر را درک میکنند!
_من دو رکعت دیگه نماز بخونم؟!
_مردم پشت در موندند...
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
.💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت هفتاد و ششم)
ادامه...
شام را که خوردیم....
گفت:" به مناسبت وفات حضرت ام البنین بچه های هیئت مراسم گرفتن. 🏴 من میرم زود بر می گردم. ساعت یازده نشده بود که برگشت. تعجب کرده بودم که ایندفعه زود از هیئتشان دل کنده بود!🤔
آیفون را که جواب دادم، همان لحظه دیدم پرده اتاق کج افتاده بود. رفتم درست کنم. وقتی داخل شد دستش دو تا ظرف غذا بود.🥣🥣
من را در حال درست کردن پرده که دید،با خنده گفت:"از وقتی که رفتم تا حالا پشت پرده بودی فرزانه؟☺️
از اینکه خانمی بخواهد از پشت پرده پنجره بیرون را نگاه کند خیلی بدش می آمد. معمولا با همین شوخی ها منظورش را می رساند. دستوری حرف نمیزد که کسی بخواهد حرفش را به دل بگیرد.🇮🇷
گفتم این غذاها چیه آوردی:" گفت: آخر هیئت غذای نذری می دادن، برای همین غذا را که گرفتم زودتر اومدم خونه که توهم بی نصیب نمونی.❤️
والا باید باز تا ساعت دو بعد از نصف شب منتظرم می موندی.
گفتم:" آقا این کارها را نکن من راضی نیستم به زحمت بیفتی. گفت:" اتفاقأ از عمد این کار را میکنم که بقیه هم یاد بگیرن. دوست ندارم مردی بیرون از خونه چیزی بخوره که خانمش بیرون از خونه نخورده باشه.👏
دوست داشت بقیه هم این شکلی محبتشان را به همسرشان ابراز کنند.
داشت لباسهایش را عوض می کرد که متوجه خیسی پیراهنش شدم. گفتم:" مگه بارون داره میاد، چرا لباست خیسه؟ گفت:" نه عزیزم بارون در کار نیست، یه میز تنیس گرفتیم بعد از هیئت با بچه ها چند دست بازی کردیم. عرق کردم.
برای همین لباسام خیس شد. به بهانه همین بازی کردن هم که شده، یکسری پاگیر هیئت می شند:"☺️🌸
چهارم اردیبهشت،روز تولد حمید تا غروب کلاس داشتم. از دانشگاه که بیرون آمدم طبق معمول سراغ عطر فروشی رفتم، بعد از خرید عطر. کیکی که از قبل سفارش داده بودم را تحویل گرفتم و راهی خانه شدم.🍮🎁
یک کیک سبز رنگ طرح قلب که روی آن نوشته بودم:" حمیدجان! تولدت مبارک.💚
خانه که رسیدم، حمید وسط پذیرایی پتو انداخته بود و خواب بود. نگاهم به دستهایش افتاد که به خاطر کار با کابل ها و دکلهای مخابرات پاره پاره وخشک شده بود.🥺
به خاطر مسئولیتش در سپاه، همه سرو کارش با سیمهای جنگی زمخت وکابل های فشار قوی بود. معمولا بیشتر ساعت کاری جلوی آفتاب بود. برای همین صورتش آفتاب سوخته بود. دست وپاهایش را که دیدم دلم سوخت...🥺
رفتم روزنامه آوردم و....
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامـه دارد...
.💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت هفتاد و هفتم)
ادامه...
رفتم روزنامه آوردم و....
زیر پاهایش انداختم. همان طور که خواب بود کف پا و دستهایش را کِرم زدم و روی صورتش ماسک ماست و خیار گذاشتم که اثر آفتاب سوختگی بهتر شود.🥺 آنقدر خسته بود که متوجه نشد. از کِرم زدن خوشش نمیآمد. همیشه میگفت:" کِرم برای مرد نیست. کِرم مرد باید گِل باشه! " 😊✨☺️
با این حال من مرتب این کار را میکردم که پوست دستها و پاهايش بیشتر از این خراب نشود.
کمی که گذشت بیدار شد. کیک تولد را که دید خیلی خوشحال شد. 😍💚
گفت:" اول صبح که پیامک تبریک از بانک اومد پیش خودم گفتم حتماً فرزانه یادش رفته، والّا تبریک میگفت." 😳
امان نداد که از این مراسم کوچک خودمانی عکس بیندازم. تا چشمش به کیک افتاد اول یک تکه بزرگ از کیک برداشت و خورد. بعد چاقو را گذاشت روی کیک :" مثلاً ما به این کیک دست نزدیم. حالا عکس بگیر."
🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉
برای شب نشینی رفتیم منزل آقا میثم؛ همکار حمید. از وقتی که بچه دار شده بودند فرصت نشده بود به آنها سر بزنیم. حمید چنان گرم صحبت با رفیقش بود که اصلاً انگار نه انگار اینها همکار هم هستند و هر روز همدیگر را میبینند. ما هم داخل اتاق در مورد بچه و بچهداری صحبت میکردیم.👶😊
تا من ابوالفضل را بغل گرفتم، شیری که خورده بود را روی چادر من بالا آورد. چادر خیلی کثيف شده بود. به ناچار از همسر آقا میثم یک چادر امانت گرفتم تا خانه که رسيديم چادر را کامل بشویم. حدود ساعت یازده بود که از آنجا بلند شدیم. حمید روی موتور بلند بلند ذکر میگفت. صدای "حسین حسین" گفتنش را دوست داشتم.🚩💚🚩
به حمید گفتم:" آروم تر ذکر بگو. این وقت شب کسی میشنوه. " گفت:" اشکال نداره، بذار همه بگن حمید مجنون امام حسینه. موتور سواری که یه کار مباح حساب میشه. نه واجبه نه مکروه. بذار با ذکر گفتن و ذکر شنیدن این کار ما مستحب بشه ثواب بنویسن واسه جفتمون."✨🕊✨
خانه که رسیدم هر دو تا چادر را شستم و روی بخاری خشک کردم. بعد هم چادر امانتی را اتو زدم وگذاشتم کنار وسایل حمید روی اُپن و گفتم:" عزیزم! فردا داری میری محل کار این چادر رو هم برسون به آقا میثم. یه وقت خانمش نیازش میشه."🌸🌼🌸🌼
صبح که بلند شدیم هوا بارانی بود. 💦💧مثل همیشه برایش صبحانه آماده کردم. حمید سر سفره که نشست گفت:" همکارا میگن خانمها فقط سال اول عروسی صبحونه آماده میکنن. سال اول که تموم بشه دیگه از صبحونه خبری نیست. ولی فکر کنم تو خیلی توی این کار پشت کار داری." ❤️❤️
به ساعت نگاه کردم. حمید برخلاف روزهای قبل خیلی با آرامش...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامـه دارد...