eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
☝️ ☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 10 دی ماه 1401 🌞اذان صبح: 05:44 ☀️طلوع آفتاب: 07:14 🌝اذان ظهر: 12:07 🌑غروب آفتاب: 17:01 🌖اذان مغرب: 17:21 🌓نیمه شب شرعی: 23:22 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⚜﷽⚜ ❣ذكر روز شنبه 🥀يا رَبَّ العالَمين 🌸اي پروردگار جهانيان هرڪس روزشنبه این نماز را بخواند خدا او را در درجه پیغمبران صالحین وشهدا قرار دهد [۴رڪعت ودر هر رڪعت حمد، توحید، آیة‌الکرسے] 📚مفاتیح الجنان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📘 💠خطر بد زبانی 🔹یکی از بانوان مسلمان، روزها را روزه می‌گرفت و شبها را در نماز و عبادت به سر می‌برد. اما بد اخلاق بود و با زبانش همسایگان خود را اذیت می‌کرد. 🔹شخصی در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از این بانو تعریف کرد که او اهل نماز و روزه است و تنها یک عیب دارد و آن این است که بد اخلاق است و با زبانش همسایگان را می‌رنجاند. 🔹رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: « لا خیر فیها هی من أهل النار»: در آن زن هیچ خبری نیست، او اهل جهنم است. 📚بحارالانوار، ج ۷۱، ص ۳۹۳. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⭕️ 10 اشتباه بزرگ که باعث سکته مغزی میشود: 1- نخوردن صبحانه 2- پرخوری 3- دخانیات 4- استفاده زیاد قند و شکر 5- آلودگی هوا 6- کمبود خواب 7- پوشاندن سر به هنگام خواب 8- کار کشیدن از مغزتان در هنگام بیماری 9- کاهش افکار مثبت 10- کم حرفی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــداونـدا ❤️🍃 امروز را برای همه ما به گونه ای ورق بزن که لحظه لحظه آن عشق باشد و امیـد ای خدای مهربان امروز ، صبروبردباری فروتنی و تسلیم لبخندو گذشت صلح و آرامش برکت و بخشش بسیار نصیب همه ما بگردان ❣ ‎‌‌‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊خدای هر کسی به نوع بودن او معنا می‌یابد 🕊آدم فقیر خدای غنی را صدا میزند 🕊آدم تنها خدای مقلب القلوب را میخواند 🕊بیمار و همراهش 🕊خدای شافی و وافی را طلب می کنند. 🕊اینکه در کجای سفر زندگی خویش باشم 🕊باعث میشود خداوند تجلی های مختلف 🕊بر جانم داشته باشد... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم❤️ من سرشار از انرژی هستم.من در آرامش و سلامت کامل به سر میبرم و همه چیز عالی پیش میرود.من بهترینم و بهترین‌ها از آن من است. خدایا سپاسگزارم❣ ♡• •♡ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
💢اینها فقط خود را سرزنش کنند... 🔰🔰🔰🔰🔰 ✅پيامبر (ص) در وصيتى به حضرت علی (ع) فرمود: يا على! هشت نفر هستند كه اگر مورد اهانت واقع شوند، كسى را جز خودسرزنش نكنند: 1⃣كسى كه ناخوانده به مهمانى برود؛ 2⃣به صاحبخانه فرمان دهد؛ 3⃣از دشمنانش طلب خير كند؛ 4⃣از افراد لئيم بخشش بخواهد؛ 5⃣به سرّى كه ميان دو نفر است، وارد شود در حالى كه آنها او را وارد نكرده ‏اند؛ 6⃣سلطان(عادل) را سبك بشمارد؛ 7⃣در مجلسى بنشيند كه اهل آن نيست؛ 8⃣ سخنى به كسى بگويد كه از او نمى ‏شنوند. 📚الخصال، ج‏2، ص 410. ‎@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 خرید وفروش صفحه های اینترنتی ویا کانال ✳️ سوال: در شبکه های اینترنتی هر فردی یه صفحه برای خودش دارد و همچنین اعضایی را عضو کرده و بعضی از این سایت یا صفحه ها پر مخاطب هستند. 💯 آیا خرید و فروش این صفحه های شبکهای مجازی یا ای دی های مجازی اشکال شرعی دارد ❓ 🔽 پاسخ: ✅آیت الله خامنه ای: اگر عرفاً ماليت داشته باشد و صفحات مذكور مرتبط با امور حرام نباشد، مانعى ندارد. ✅ آیت الله مکارم شیرازی: چنانچه این کار بر خلاف مقررات نباشد و عرفا مالیت داشته باشد، خرید و فروش آن مانعی ندارد. 👇👇(لطفاً برای دیگران هم ارسال کنید) 📖 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ ✨أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ﴿۱۶۹﴾ ✨هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده‏ اند ✨مرده مپندار بلكه زنده‏ اند كه نزد پروردگارشان ✨روزى داده مى ‏شوند (۱۶۹) ✨فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ ✨بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ ✨عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿۱۷۰﴾ ✨به آنچه خدا از فضل خود به آنان داده است‏ ✨شادمانند و براى كسانى كه از پى ايشانند ✨و هنوز به آنان نپيوسته‏ اند شادى مى كنند ✨كه نه بيمى بر ايشان است و ✨نه اندوهگين مى ‏شوند (۱۷۰) 📚سوره مبارکه آل عمران✍آیات ۱۶۹ تا ۱۷۰ سالگرد شهادت سردار سلیمانی را به شما عزیزان تسلیت می گوییم. 🌷 شادی روح مطهرش صلوات 🌹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ 🌹 و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍ شبتون طلایـ🌙ـی ‍📚 رمان قسمت 43 ‍‍ به محض بسته شدن در، شالش را از سرش کشید و روی تخت پرت کرد.بدون توجه به نیما در کمدش  را باز کرد لباس و حوله برداشت.نیما هم مثل کودکی دنبالش راه افتاد.انگار  فقط مامور این بود که دنبال فاخته راه بیافتد و منتظر توجهی از جانب او باشد.جلوی در حمام مکثی کرد دوباره برگشت و به اتاقش رفت.از داخل کشوی میز توالت یک قیچی برداشت و دو باره به راهش ادامه داد.نیما هم مثل سایه دنبالش می رفت با دیدن قیچی در دستش، شصتش خبردار شد باز هم دیواری کوتاهتر از موهایش گیر نیاورده است.شاید هم فهمیده بود رگ حیات نیما لابلای موهایش گیر کرده است. سریع جلویش پیچید و راهش را به حمام سد کرد.فاخته خواست از او بگذرد اما نشد...اجازه نداد... ابروهایش اخم داشت...چشمانش ترس...التماس .. خواهش -قیچی می خوای واسه چی عجب آدمی بود این پسر. او که هیچوقت برای هیچ چیز باز خواستش نکرد حالا چرا دائم طلب کار است -می خوام موهامو کوتاه کنم؛ حرفیه؟ دسته قیچی را گرفت که فاخته هم سریعتر به آن چسبید. قیچی را می خواست با زور از دستش در بیاورد. تا دید زورش به این زورگو نمی رسد داد زد -ای بابا !!!به تو چه ربطی داره دلم می خواد کوتاه کنم...اصلا قیچی برداشتم برم تو حموم فرو کنم تو قلبم همینجور ایستاده بود و در چشمان عصبانی فاخته نگاه می کرد -تو خیلی بیجا می کنی! بده به من قیچی رو از یک لحظه غفلت نیما استفاده کرد و قیچی را از دستش کشید.تقصیر خودش بود.می خواست زیاد به فاخته زل نزند.از او جا خالی داد و سریع به حمام رفت و در را بست.محکم به در حمام کوبید -وای به حالت یه سانت از موهات کوتاه بشه.خودم خون تو می ریزم صدای باز شدن دوش آمد .ای فاخته بد جنس... شکنجه گر خوبی بود .محکم در موهایش چنگ انداخت .حال درونش از موهای آشفته اش پیدا بود.پشت در حمام ایستاده بود و هر دو سه دقیقه یکبار به در می کوبید -زود بیا بیرون دیگه آنقدر کلافه اش کرده بود که از همان زیر دوش فریاد زد -برو پی کارت دوباره به در کوبید -فاخته می یای بیرون یا درو بشکونم آخر سر عصبانی شد و دوش را بست -اومدم بابا...خفم کردی پشت در حمام ایستاده بود. تا از در بیرون آمد،نیم تنه اش را وارد حمام کرد و سطل آشغال را وارسی کرد. با دیدن یک دست بلند موی سیاه پاهایش سست شد. سریع بیرون آمد و به سمت فاخته رفت از پشت حوله را از سرش کشید.موهایش با حوله کشیده شد و صدای داد فاخته هوا رفت -چی کار داری می کنی کمند موهای خیسش آویزان ماند و آب از آن چکه می کرد.پس آنهمه مو از کجا کم شده بود.نگاهی به صورت قرمز فاخته انداخت. لبخند موذیانه ای روی لبهای فاخته نشست.هر چه سعی کرد نتوانست موهایش را کوتاه کند اما برای حرص دادن نیما از چتریهایش کوتاه کرد. کمی به قیافه ناراحتش جدیت بخشید و حوله را از دست نیما کشید -بده به من یخ کردم حوله را روی موهایش انداخت. پشتش را به او کرد که برود اما در حصار دستانش گیر کرد.اصلا نیما دوست داشت او را با گرمای وجودش بسوزاند.از برگهای نازک احساسش باز داشت دود بلند میشد.میسوخت و حسرت می خورد. همیشه جوری میشد دوستت دارم در دهانش می ماسید.زمزمه غمگین نیما را کنار گوشش شنید -دیگه هیچوقت این کارو نکن ... نکن فاخته.. آتیشم نزن داشت دیگر خفه میشد.نیما را داشت و نداشت.برای او بود و نبود.کاش فاخته هم موهایش طلایی بود .... آنوقت شاید او را در عشق گول می زد. دوباره شروع شد.....بغض کردن و حرف نزدن. ..  آه کشیدن و دم نزدن...باز هم آن زن زیبا جلوی  چشمانش به رقص در آمد....انگار به ریش نداشته فاخته می خندید... دست روی دستهایش گذاشت و فشار داد تا این زنجیر محکم را باز کند -بزار برم ...ولم  کن هیچ چیز نمی گفت و فقط او را محکم در آغوش گرفته بود.صدای زنگ موبایلش رشته افکارش را پاره کرد.از جایش تکان نخورد. فاخته کلافه از سکوت او آخر قفل دستانش را باز کرد -برو به تلفنت جواب بده.. شاید از طرف آدم مهمی باشه او هم بلد بود پس. .....خورد کردن غرور نیما رو خوب یاد گرفته بود....دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد. ناچارا به سمت گوشی رفت. فاخته از فرصت استفاده کرد و به اتاقش رفت اما گوشش به صداهای بیرون بود.چه کسی بود به نیمای او زنگ زده بود. ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
‍📚 رمان قسمت 44 ‍ دکمه پاسخ را فشار دادی -بله صدای همهمه نمی گذاشت صدای آنطرف واضح به گوشش برسد -الو نیما....آب دستته بزار زمین .....بیا دم خونت.... سریع بیا ها... بجنب.... -چی شده فرهود ...اتفاقی افتاده اینبار صدای بلند فرهود را شنید -ببین نیما سند خونه رو هم بیار... زود باش سریع به اتاقش رفت و لباس پوشید. باید بیخیال منت کشی از فاخته میشد.سند خانه دستش نبود پیش پدرش بود.کاپشنش را هم پوشید و از در اتاق بیرون رفت.به صدای سشوار ،در اتاق فاخته را زد.داشت موهای زیبایش را خشک می کرد.امروز که موهایش را کوتاه نکرده بود انگار جانش را نجات داده بود.رفت و پشت سرش ایستاد.جلاد از آینه هم نگاهش نمی کرد. سشوار را خاموش کرد و بلند شد.بازوی لاغرش را در دست گرفت و به سمت خودش برگرداند -باید یه سر برم  بیرون ...بر میگردم....اخم نکن دیگه....درم از پشت قفل کن باشه اشک فاخته دوباره در آمد.اصلا نمی فهمید چرا تا حرف می زد فاخته گر یه می کرد -گریه نکن دیگه....زود بر می گردم داشت می رفت اما دوباره برگشت و پیشانی اش را بوسید.چند ثانیه ای نگاهش کرد و سریع از اتاق بیرون رفت.در را که باز کرد چشمش به پسر همسایه افتاد.نمی دانست چرا حس بدی به این آدم دارد.سلام داد .آرام جوابش را داد و در را بست.خودش در را قفل کرد.سوار ماشینش شد و با آخرین سرعت به سمت خانه خودش به راه افتاد. آرام و قرار نداشت.دلش گواه بد می داد.جلوی برج همهمه بود و فرهود با مرد مسن چاقی که یک پیپ هم کنج لبش بود حرف می زد.فرهود تا چشمش به نیما افتاد رو به همان مرد مسن کرد و با دست نشانش داد -بفرمائید صاحب این خونه ایشونن زنی با فیس و افاده رو ترش کرد -در هر صورت این خونه رو ما خریدیم آقا...امروز هم اینجا اسباب می یاریم نیما با زور آب دهانش را قورت داد.اینها چه می گفتند. رو به فرهود کرد -جریان چیه فرهود نگاه نگرانش را بین او و مرد مسن رد و بدل کرد -چه جوری بگم....اومدم خبر از مهتاب بگیرم همون جور که گفتی. ...فقط آروم باش یا نیما....ظاهر اون عفریته خونه رو وکالتی حالا به چه دوز و کلکی فروخته به این آقا.متاسفانه همه وسایل خونت رو هم فروخته. سرت کلاه گذاشته به چه بزرگی.خونه به اون گرونی رو سیصد میلیون داده به این آقا خشکش زده بود.با ناباوری به دهان فرهود چشم دوخته بود.خانه نازنینش .یادگار برادرش....ای داد بی داد....این خانه را اول پدر  برای نریمان خریده بود که بعد از فوت دلخراشش به اسم نیما برگشت.آبروریزی از این بیشتر .....افتضاح پشت افتضاح...تا کی باید تاوان این اشتباه را می داد.کاش همان موقع با آبرو ریزی از خانه بیرونش می انداخت. فقط خواست مدارا کند تا بی سر و صدا گورش از زندگیش پاک شود اما چه مفت همه چیز  را باخته بود...خانه اش را..دل فاخته را.....به آن همه کاره بی همه چیز باخت....به همین راحتی.با احساس تیر بدی در ناحیه قلبش دستش را روی قلبش گذاشت.فرهود سریع به سمتش رفت -درست میشه نیما .. سند داری ..مدرک داری...کلی همسایه شاهد ماجرا هستن... همین نگهبانی..... نیما اما پاهایش تحمل وزنش را نداشت.این دیگر چه بلائی بود. فرهود بازویش را گرفت و فریاد -یه لیوان آب بیارین لطفا همانجا روی زمین نشست و دستش را روی قلبش گذاشت. لیوان آبی به لبش نزدیک شد -بخور این آبو ...درست میشه... اینا قبل اینکه تو بیای اینقدر لات بازی در آوردن زنگ زدم پلیس. اجاره اینجا فقط سیصد میلیونه.... هیچ کاری نمی تونن بکنن.نهایت اینه که باید پولشونو جور کنی پولشان را چطور جور می کرد. باید با سرافکندگی پیش پدر می رفت و دسته گلی را که آب داده است تعریف می کرد. سیصد میلیونش کجا بود تا یکجا به آنها بدهد. ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🌸🌿🌸🌿🌿🌸
باران بشدت میبارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد. از حُسن امر ، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشه... بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید و در زد. کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد به آرومی اومد دم در و بازش کرد راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد. پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : "بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه." لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون تا راننده شکل و قیافه قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه، اما چه میشد کرد، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید. با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطره و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد : " یالا! پل، فردریک، هری، تام... یالا سعیتون رو بکنین ... آهان فقط یک کم دیگه، یه کم دیگه .... خوبه تونستین " راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد اتومیبل رو از گل بیرون بکشه. با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد : "هنوزهم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیرتونسته باشه ، حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است، نکنه یه جادوئی در کاره" کشاورز پاسخ داد : " ببین جانم، جادوئی در کار نیست..." اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه، آخه میدونی قاطر من کوره...! @tafakornab @shamimrezvan
‌ در ٤٠ سالگی افراد با تحصیلات کم و زیاد مثل همند (حتی افراد با تحصیلات کمتر پول بیشتری در می آورند)؛ در ٥٠ سالگی زشت و زیبا مثل همند (مهم نیست چقدر زیبا باشین. توی این سن چروک ها و لک هاي تیره رو نمیشه مخفی کرد)؛ در ٦٠ سالگی مقام بالا و پایین مثل همند (بعد از بازنشستگی حتی یه پادو هم از نگاه کردن به رییسش اجتناب می کنه)؛ در ٧٠ سالگی خونه‌ی بزرگ و کوچک مثل همند (تحلیل مفاصل، سختی حرکت، فقط یه محیط کوچیک برای نشستن لازمه)؛ در ٨٠ سالگی پول داشتن و نداشتن مثل همند (حتی موقعی که بخواین پول خرج کنین نمی دونین کجا خرجش کنین)؛ در ٩٠ سالگی خواب و بیداری مثل همند (بعد از بیداری نمیدونين چیکار كنين)؛ 👈 زندگی رو آسون بگیرین. هیچ معمایی نیست که بخواید حلش کنین. در طولانی مدت همه ی ما مثل همیم. پس تمام فشارهای زندگی رو فراموش کن و ازش لذت ببر ...! @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
💞 خدايا تو چه کرده اي...؟ شخصي در خيابان صفي از گدايان را ديد. لحظاتي بعد چند نفر را ديد که دچار نقص جسمي و ذهني بودند. او به جمعيت انسانهاي رنج کشيده نگاه کرد , صدايش را بلند کرد و خطاب به خداوند ناله کنان گفت: خداوندا چطور ممکن است که خالق مهرباني مانند تو اين چيزها را ببيند و هيچکاري برايشان نکند؟ تا شب در همين فکرها بود. شب هنگام در خواب انگار همان صحنه ها را دوباره ديد و همان سوال را از خدا پرسيد. بعد از سکوتي طولاني صداي خدا را شنيد که مي گفت: من کاري براي شان کرده ام , من تو را برايشان سالم و توانا آفريده ام...!! اي که دستت ميرسد کاري بکن پيش از آنکه از تو نيايد هيچ کار 🆔 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
مکالمه شوهر روستایی با تلفن بیمارستان از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. به زودی برمی‌گردیم...» چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم، داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد : ﻭ این ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩن است که زیباست و زندگی ادامه دارد ... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
☝️ ✅می‌خواهید بدانید چگونه صبحها زودتر از خواب بیدار شوید؟ کافیست این نکات ساده ولی مهم را اجرا کنید ♡••♡••♡••♡••♡ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌹روزی لقمان به فرزندش گفت: «از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدم‌هایی که دوست نداری و از آنان بدت می‌آید پیاز قرار بده!» روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و لقمان گفت: «هرجا که می‌روی این کیسه را با خود حمل کن!» فرزندش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت می‌کند. لقمان پاسخ داد : «این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری. این کینه، قلب و دلت را فاسد می‌کند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد...! @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ در برابر انتقادات اگر نادرست بود،بی اعتنا باشید اگر غیر منصفانه بود،عصبانی نشوید اگر از روی نادانی بود،لبخند بزنید اگر عادلانه بود،از آن درس بگیرید @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh• •♡• •♡• •♡• •♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا فکر میکنید که خدا صدای شما رونمیشنوه... حتماببینید عااااااالیه👌 🌷الا بذکر الله تطمئن القلوب🌷 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این شب سال نـو میلادی 🎊برایتان دعا میکنم 🌸خــدای بزرگ نصیبتان کند 🎊هر آنچه از خـوبی ها 🌸آرزو دارید 🎊لحظه هاتون آروم 🌸خــــوابتون شیرین 🎊آسمون دلتون ستاره بارون 🌸شبتون خـوش @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خــــداوندا..🤲 🌸بنام تو که زیباترین نامهاست ✨روزمان را آغاز می‌کنیم 🌸روزی که با نام و یاد تو باشد ✨سراسر عشق است و مهربانی 🌸و سرشار از خیر و برکت است ✨و فـراوانـی 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh