eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ داستان کوتاه جالبه , بخونید "حکایتی جالب از ریچارد فرای شرق شناس و ایران شناس برجسته" "ریچارد فرای "بیش از ۷۰ سال از زندگی‌اش را صرف "مطالعه و پژوهش دربارهٔ تاریخ و فرهنگ فلات ایران" کرد. در دهه ۱۹۷۰ در هنگامی که در" دانشگاه پهلوی شیراز" به "تدریس" اشتغال داشت بناگاه تدریس را رها کرد و به "شغلی آزاد" (مدیریت یک سوپرمارکت) روی آورد و سه سال بعد به اصرار و دعوت "دانشگاه هاروارد" بار دیگر به تدریس در این دانشگاه پرداخت. "دکتر ویلیام پیرویان" استاد دانشگاه آزاد اسلامی کرج تعریف می کرد که؛ زمانی در "آمریکا" در جلسه سخنرانی فرای حضور داشتم. پس از سخنرانی ایشان و به هنگام "پرسش و پاسخ" اجازه خواستم سوالی شخصی از ایشان بپرسم. ایشان اجازه داد و من از "علت ترک درس" و دانشگاه در آن سالها سوال کردم. ایشان پاسخ داد: روزی در یکی از "خیابانهای شیراز" قدم می زدم. به در مغازه "گوشت فروشی" رسیدم که در کنار آن آرایشگاهی قرار داشت. دیدم بین "صاحب گوشت فروشی" و "جوان مشتری" آرایشگاه دعوایی پیش آمده است. "قصاب" از آن "جوان" می خواست که موتورش را از مقابل قصابی بردارد چون ممکن بود هر آن ماشین گوشت از راه برسد و جوان نیز می گفت؛ بگذار کار من با سلمانی تمام شود بعدا موتور را برمی دارم. دعوا بالا گرفت و قصاب به مغازه رفت "ساطور" برداشت و در این میان ساطور به سر جوان خورد و جان داد. "من تمامی این اتفاقات را شاهد بودم." بسیار "متاثر" شدم. از آنجا رفتم... کاری داشتم انجام دادم و بعد از چند ساعت که بازگشتم دیدم هنوز "ازدحام" مردم وجود دارد. از یکی از "حاضران" سوال کردم که چه شد؟ آن شخص جواب داد: جوانی به همسر این قصاب "نظر سوء" داشته و قصاب او را کشته است. من که "حادثه" را از ابتدا تا انتها دیده بودم می دانستم که "اینگونه" نبود. ناگهان "شوکی" به من وارد شد. حادثه ای که چند ساعت بیشتر از "وقوع" آن نمی گذشت چنین "تحریف" شده بود. من چگونه می خواستم "حوادث دو هزار سال قبل" را بشناسم.! "تمام دانسته های من به جهل تبدیل شد." باعث شد "تدریس را رها کنم" و به "مغازه داری" روی آورم. 🔰🔰🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده فقیرم و چیزی ندارم. هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد. فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد، مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده. هندوانه فروش هندوانه خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد. فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین... این هندوانه خراب را بخاطر تو داده هست و این هندوانه خوب را بخاطر پول... وای اگر این تفکر در کل زندگی ما باشه... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
درویشی از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ‌ای به او کرد. کریم خان گفت: این اشاره‌ های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود، گفت: چه می‌ خواهی؟ درویش گفت: همین قلیان مرا بس است. درویش قلیان را به بازار برد و بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس قلیان نزد کریم خان برد. روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو، کریم، فقط خداست که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش است! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌸🍃🌸🍃 ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪﯼ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍﻫﺐﻫﺎ، ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﯽﺷﺪ! ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻪ ﺑﺎﻍ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺒﻨﺪﺩ. ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﻝ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺻﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺬﻫﺐ ﺷﺪ! ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ! ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ... ﺭﺍﻫﺒﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﻌﺒﺪ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻌﺒﺪ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ!!! ﺗﺎ ﺍﺻﻮﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ! ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﺭﺳﺎﻟﻪﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺑﺴﺘﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ!! ✅ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﺻﻞ ﻭ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ...! 🔰🔰🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌱حکایت بهلول واستاد روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید : من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم ! یک اینکه می گوید : خداوند دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت ! استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست ! بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم. استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!! http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌱حکایت روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید . حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید... حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت! همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند... حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟ کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟! یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد... حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی... فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد... فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد... از خدا بخواه، و زیاد هم بخواه... خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست، ولی به خواسته ات ایمان داشته باش... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
♦️مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند. و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد . موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار می گیرد ، دندان پزشک نگاهی به دندان او می اندازد و می گوید: نه یک حفره بزرگ نیست خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می کنم . مرد می گوید: راستی ؟ موقعی که زبانم را روی آن می مالیدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است . دندان پزشک با لبخندی بر لب می گوید: این یک امر طبیعی است چون یکی از کارهای زبان اغراق است. 🔹نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتربرود... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
چاپلین و وصف مادر وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم...! مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد میگفت : می‌خرم به شرط اینکه بخوابی... یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ میگفت : می‌برمت به شرط اینکه بخوابی...! یک شب پرسیدم: اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟ گفت: میرسی به شرط اینکه بخوابی...! هر شب با خوشحالی میخوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند!!!... دیشب مادرمو خواب دیدم پرسید: هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟ گفتم: شب‌ها نمیخوابم...!! گفت: مگر چه آرزویی داری؟؟ گفتم: تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم... گفت: سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی... ما با آرزوهامون زنده هستیم ، براتون دنیایی سراسر آرزوی خوب از خدا میخوام🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
👌 داستان کوتاه پند آموز مردی در خواب میدید .. 💭 داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود. 💭 سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه ماری عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند. 💭 مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید. 💭 خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است: شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده... چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است... طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است... و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند... 🔷مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟ گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کرده‌ای... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌺🌺 🔶 نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. 🔷 روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. 🔶 وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد. 🔷 وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد. 🔶 ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند. 🔷 و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت. 🔶 چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت. 🔷 هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. 🔶 در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست? عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد. 🔷 روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند. 🔶 رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. 🔷 همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم. 🔶 با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد. 🔷 بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. 🔶 نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد. 🔷 روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست. وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. 🕊 آن شخص به دستور خدا گفت: بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد. ⚪️ به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
دانش,آموز کم تلاش🌸🌸 روزی معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام دارد،نداشت. لباس های این دانش آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشه گیر بود. این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود. زیرا که او با بقیه بچه ها بازی نمی کرد و لباسهایش چرکین بودند و به نظافت شخصی خودش توجهی نمی کرد. تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت ✖ در برگه اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت " نیاز به تلاش بیشتر دارد" احساس لذت می کرد. روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند. معلم کلاس اول درباره اونوشته بود" تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام می دهد". معلم کلاس دوم نوشته بود" تیدی دانش آموز نجیب و دوست داشتنی در بین همکلاسی های خودش است ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است" اما معلم کلاس سوم نوشته بود" مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم بزودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی می گذارد" در حالی که معلم کلاس چهارم نوشته بود" تیدی دانش آموزی گوشه گیر است که علاقه ای به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستانی ندارد و موقع تدریس می خوابد" اینجا بود که تامسون، معلم وی، به مشکل دانش آموز پی برد و از رفتار خودش شرمنده شد. این احساس شرمندگی موقعی بیشتر شد که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشام کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود. خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده ی تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه ی او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم می خورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود. اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده ی دانش آموزان قطع شد. در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: " امروز شما بوی مادرم را می دهی" در این هنگام اشک های خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده می کرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام می کرد. از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژه ای به تیدی می کرد و کم کم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد. پس از آن تامسون دست نوشته ای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود" شما بهترین معلمی هستی که من تا الان داشته ام".خانم معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی. بعد از چند سال خانم تامسون پس از دریافت دعوت نامه ای از دانشکده ی پزشکی که از او برای حضور در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته ی پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان " پسرت تیدی" امضاء شده بود، شگفت زده شد. او در آن جشن در حالی که آن گردنبند را به گردن داشت و بوی آن عطر از بدنش به مشام می رسید، حاضر شد. آیا می دانید تیدی که بود؟ مشهورترین پزشک جهان و مالک مرکز استوارد برای درمان سرطان است. ان شاء الله در آغاز سال تحصیلی با دیدی آگاهانه با دانش آموزان خودمان برخورد کنیم. ياد روزهاي درس و مدرسه و مهر ماه و شروع سال تحصيلي بخير؛با آرزوي سلامتي و موفقيت براي همه دانش آموزان و دانشجويان و معلم ها و استادان🌹 نقل از..📚 کانال "هزارویک حکایت" http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌷🌷🌷 علاءالدین، در سال های نه چندان دور، همدم بسیاری از خانواده ها بود. روزها و شب هایی که نفت و گازوییل کمیاب بود. در تک اتاق گرم خانواده دورهمی های گرمی تدارک دیده می شد شب نشینی های مرسوم خانواده های مهربان ایرانی، به صرف چای قند پهلو، تخمه و میوه. بسیاری از شب های سرد جنگ و بی برقی با آن روشن و گرم می ماند. نان گرم، همیشه در سفره پیدا می شد. قابلمه غذا از صبح زود روی آن بار گذاشته می شد و صلات ظهر، غذای داغ خوشمزه برای بچه مدرسه ای هایی که شلوارشان تا زانو از برف و باران خیس شده آماده بود. دست های یخ زده را گرما می بخشید. چه جوراب ها که روی علاءالدین به فنا نرفت! خودش یک تنه، هم اجاق گاز بود، هم شوفاژ، هم مایکروویو، هم شمع و هم از صدتا چای ساز، چای خوش طعم تری آماده داشت. یک چراغ کم ادعا و کار راه انداز که جزیی از تاریخ شد. زهرا کاشانی http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
راننده ماشینی در دل شب راه رو گم کرده بود و بعد از مدتی ناگهان ماشینش خاموش شد... همونجا شروع کرد به شکایت از خدا، که خدایا پس تو اون بالا داری چیکار میکنی؟!!! چون خسته بود خوابش برد و صبح که از خواب بیدار شد، از شکایت دیشبش خیلی شرمنده شد... چون ماشینش دقیقا نزدیک یه پرتگاه خطرناک خاموش شده بود... به خداوند اعتماد کنیم. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒🍒 ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب ، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮم ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم .. ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آﻧﺮوز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ . . ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت اﺷﮑﺮﯾﺰان ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ. اﺷﮑﻬﺎﯾﺸﺎن ﺑﺮای اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام ﺑﺪﻧﺒﺎل ﺧﺸﻨﻮدی دﯾﮕﺮی ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ اﮔﺮ ﮐﺴﯽ را دوﺳﺖ داری ﯾﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮای ﺧﺸﻨﻮد ﮐﺮدن او ﺳﻌﯽ و ﺗﻼش زﯾﺎدی اﻧﺠﺎم دﻫﯽ. 🍒ﻋﺸﻖ و ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ آن ﻋﻤﻞ ﮐﺮد🍒 ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
❤️نامه ای از دکتر ویکتور فرانکل برای انسان شدن❤️ مردی که از زندان آشويتس در لهستان (قتلگاه آدم سوزی) توانست فرار کند، دكتر ويكتور فرانكل اتریشی بود و با توجه به خودكشيها و فجايع زیادی كه با چشم خودش ديده بود روانشناسی بسيار متبحر شده بود مدير مدرسه‌ای فعال بود. او در آغاز هرسال تحصیلی برای معلمان مدرسه این نامه را میفرستاد! کسی هستم که از یک اردوگاه اسیران جان سالم به در برده است. چشمانم چیزهایی دیده که چشم هیچ انسانی نباید میدیده، اتاق های گازی را ديدم كه توسط بهترين و ماهرترين مهندسين ساختمان ساخته شده بودند. بهـترين و متخصص‌ترين پزشكانی را ديدم كه كودكان را به شكل ماهرانه ای مسموم ميكردند. نوزادانی که توسط آمپول های پرستارهایی مـُردند که بهترين پرستاران بودند، انسانهایی که توسط فارغ‌التحصیلان دبیرستان ها و دانشگاه ها سوزانده شدند. به آموزش به این دلیل مَشکوکم. چیزی که از شما میخواهم این است که: برای انسان شدن دانش آموزان تلاش کنید و تلاش شما موجب تربیت «جانورانِ دانشمند» و «بیماران روانیِ ماهر» نشود. خواندن، نوشتن، ریاضیات و... زمانی اهمیت پیدا میکند که به انسان شدن کودکان کمک کنيد و اين كليد انسان بودن اين كودكان در آينده ميباشد. پزشك شدن ، مهندس شدن ، متخصص شدن ،كار سختی نيست و ميشه با چند سال درس خوندن بهشون رسيد و چه بسا امروز ما در جامعه هم پزشكان زیادی داريم و هم مهندسين زیادی داريم. اما بزرگترين ثروت ما انسانيت و اخلاق ما هست كه با هـيچ مدركی قابل مقايسه نيست... عبد خدا باشبم💓 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒🍒 ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب ، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮم ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم .. ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آﻧﺮوز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ . . ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت اﺷﮑﺮﯾﺰان ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ. اﺷﮑﻬﺎﯾﺸﺎن ﺑﺮای اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام ﺑﺪﻧﺒﺎل ﺧﺸﻨﻮدی دﯾﮕﺮی ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ اﮔﺮ ﮐﺴﯽ را دوﺳﺖ داری ﯾﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮای ﺧﺸﻨﻮد ﮐﺮدن او ﺳﻌﯽ و ﺗﻼش زﯾﺎدی اﻧﺠﺎم دﻫﯽ. 🍒ﻋﺸﻖ و ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ آن ﻋﻤﻞ ﮐﺮد🍒 ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 روزی مردی قصد سفر کرد،پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد.پس به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می روم،می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم. قاضی گفت:اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار را کرد. وقتی از سفر برگشت،نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.قاضی به او گفت:من تو را نمی شناسم. مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد،پس حاکم گفت:فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر. در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت:من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام. در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت:ای قاضی من نزد تو امانتی دارم.پولم را نزد تو گذاشته ام.قاضی گفت:این کلید صندوق است.پولت را بردار و برو. بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند.پس حاکم گفت: ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشوری به تو! حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم. سپس دستور به برکناری آن داد. 💢پیامبر می فرماید: به زیادی نماز،روزه و حجشان نگاه نکنید به راستی سخن و دادن امانتشان نگاه کنید. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 حکایت حلوای نسیه فروش ❗️ مردی به نزد حلوا فروشی رفت و گفت : "مقداری حلوای نسیه به من بده" حلوا فروش قدری حلوا برایش در کفه ترازو گذاشت و گفت: "امتحان کن ببین خوب است یا نه " مرد گفت :" روزه ام باشد موقع افطار " حلوا فروش گفت : " هنوز ١٠ روز به ماه رمضان مانده ،چطور است که حالا روزه گرفته ای؟" مرد گفت : "قضای روزه ی پارسال است ." حلوا فروش حلوایش را از کفه ترازو برداشت و گفت : " توقرض خدا را به یک سال بعد میاندازی قرض من را به این زودی ها نخواهی داد ." من به تو حلوا نمیدهم . http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 💎 مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند. کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم: خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی. اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟ می دانی جواب گاو چه بود؟ جوابش این بود: شاید علتش این باشد که: "هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم" http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌸🍃🌸🍃 پسری با اخلاق و نیڪ سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری رفت. پدر دختر رو به پسر ڪرد و گفت تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی دهم. چندی بعد پسری پولدار اما بدڪردار به خواستگاری همان دختر رفت. پدر دختر با ازدواج موافقت ڪرد و در مورد اخلاق پسر گفت ان شاءالله خدا او را هدایت می ڪند. دختر گفت پدر، مگر خدایی ڪه هدایت می ڪند با خدایی ڪه روزی می دهد فرق دارد؟ حڪایت بعضی از ما همین است خدا را هم تا جایی قبول داریم ڪه منفعتمان باشد. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 روزی مردی فقیر با مردی ثروتمند درگیر جروبحث و مشاجره شد. صدای آنها بلند شد و ناگهان مرد ثروتمند بدون هیچ مقدمه‌ای به صورت مرد فقیر سیلی ای زد. مرد فقیر که درنظر نداشت بگذارد ماجرا همینطوری تمام شود، پیش قاضی رفت. قاضی شکایت هردو را گوش کرد و نظر داد که مرد ثروتمند به تاوان سیلی به مرد فقیر یک کاسه برنج به او بدهد. مرد فقیر نزدیک قاضی رفت و سیلی صداداری به صورت او زد. قاضی فریاد کشید: «خُل شده‌ای چرا این کار را کردی؟» «چیز مهمی نیست. فقط دلم خواست این کار را بکنم. من از خیر آن کاسهٔ برنج گذشتم. شما می‌توانید آن را برای خودتان بردارید.» http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید. نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود! وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنج ها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند. سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد. گر به دولت برسی، مست نگردی مردی گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی اهل عالم همه بازیچه دست هوسند گر تو بازیچه این دست نگردی مردی 💟http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍃🌸🍃 🌿ماری وارد یک کارگاه نجاری شد. همینطور که داشت از گوشه نجاری عبور می کرد تنش به لبه یک اره برخورد کرد و کمی زخمی شد. مار فورا برگشت و اره را گاز گرفت. با گاز گرفتن اره، دهان مار به شدت زخمی شد. سپس بدون اینکه متوجه شود که دقیقا چه اتفاقی دارد می افتد، نتیجه گرفت که اره دارد به وی حمله می کند. پس تصمیم گرفت که با تمام قدرت دور اره حلقه زده و با فشار آن را خفه کند. مار در انتها توسط اره کشته شد. گاهی اوقات واکنش ما تماما از روی عصبانیت است. تنها به این فکر می کنیم که به کسی که به ما آسیب زده، آسیب بزنیم، درحالی که آسیب اصلی به خود ما وارد می شود. برخی اوقات باید در زندگی برخی چیزها را نادیده بگیریم. مانند برخی افراد، یا توهین ها را. چون ممکن است که عواقب آن برگشت ناپذیر و فاجعه انگیز باشد. ____🍃🌸🍃____ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
💢 الاغی که اسیر شد؛ خاطره ای جالب از دوران دفاع مقدس: 💠 در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند. از قضا یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود. 💠 یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت رفت و شد! 💠 چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم. 💠 اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد شد. 🔺الاغ زرنگ با کلی از دست دشمن کرده بود. ✍ بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما بعضی ها هم هستند که اشتباهی یا عمدی رفتن داخل جبهه دشمن و هنوز هم به دشمن میدهند! و قصد هم ندارند / http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🔸مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت. زن کره ها را به شکل قالب‌های یک کیلویى میساخت و مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و مایحتاج خانه را مى خرید. 🔹روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و آنها را وزن کرد. اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او عصبانى شد و به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است! 🔸مرد فقیر سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم. چندی قبل یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن را به عنوان وزنه قرار میدادیم. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆