eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🌸🍂🍃🌸 🍂🌸🍂 🌸 واقعی 🌸فرداش تا رسید پیشم گوشی رو از دستش قاپیدم خیلی سعی کرد مانع بشه اما طوری نگاش کردم که حساب کار دستش اومد و رفت عقب ایستاد کلی عکس دو نفری داشتن علی و پریسا و کلی عکس سه نفری پریسا، علی و مامانش مطمئن شدم. مامانشم دستش با علی تو یه کاسس هر چی میگفتم دلیل این عکس های صمیمی چیه جواب درستی نمی گرفتم ولی چون دوستش داشتم نمیخواستم قبول کنم که داره بهم خیانت میشه 🌸مثل بچه ی بودم که دلش نمیخواست اسباب بازیشو با کسی دیگه شریک بشه . دلیل خیلی از رفتاراشونو نمیفهمیدم رفتار علی و مامانش مامانش  هفتگی رنگ عوض میکرد هفته بعدش مامانش زنگ زد که بیا بریم مبل به سلیقه تو بخریم من میخوام پدر مادرتو دعوت کنم و کم کم روابطتون رو رسمی کنیم. واسه خودمم جالب بود که اصلا خوشحال نشدم اما باهاشون رفتم خرید. 🌸بگذریم از اینکه تو مبل فروشی چقدر عشوه و ادا برای فروشنده درآورد که من پیش خودم گفتم پسره ی خر جای اینکه واسه من بیخود و بی جهت قفس بسازی یه نگاهی به مامانت بنداز شاید بفهمی رفتار من خیلی هم موجه و سنگینه. یک ماهی گذشت و مامانش هر از چند گاهی میگفت  _باید پدر و مادرتو دعوت کنم و من نه تایید میکردم و نه تکذیب اصلا روم نمیشد بعد از قضیه شمال مامانم رو باهاشون دوباره روبرو کنم . 🌸یک روز غروب که خونشون بودیم طبق معمول قهوه خوردیم و داشت فال قهوه ی منو میگرفت تو نعلبکی من با تفاله ها شمایل یه عروس درست شده بود گفت _وای چه قشنگ به زودی ازدواج میکنی… من لبخند تلخی زدم علی گفت آخ جون عروسیه ما؟ مامانش چشم غره رفت و علی لال  شد . مدام تاکید میکرد که تو فالت اسم حمید رو میبینم … من هیچوقت به فال اعتقاد نداشتم فقط به چشم تفریح بهش نگاه میکردم موضوع ازدواج رو هم به شوخی و خنده گرفتم و تمومش کردم رفت. 🌸 🍂🌸🍂 🍃🍂🌸🍃🍂🌸