eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت 37 باز هم قیافه اش پنجر  شد. یک هفته ای می شد روال زندگیش را دوست داشت.....از راهرو که می گذشت و بوی  غذا می آمد خستگی اش در میرفت .فاخته خندان را می دید برایش اجبار در کنار او معنی نمی داد.هنوز هم با دلش یکرنگ نشده بود اما میدانست فاخته را می خواهد اما خواستن در برابر داشتن رابطه ای عادی با او فرق داشت ....نمی دانست چرا  نمی تواند..... لب و لوچه آویزان فاخته را که دید دلش نیامد ناراحتش کند.سرش را به گوش فاخته نزدیک کرد -یه کم استراحت کنیم بدجنس .... بعد بریم...  روسریتم درست کن زیر زیرکی خندید و سرش را تکان داد. موقعیت بیرون رفتن پیش نیامد  برای دیدن آنها پسر عمه و بقیه هم آمده بودند.نیما هم خدا خواسته پا پی  بیرون رفتن نشد.شب موقع خواب اختصاصی برایشان جا انداختند. همه زنانه مردانه کردند الا این دو نیما نمی دانست چرا همه فکر می کنند انها حتما باید کنار هم بخوابند.در رختخواب دراز کشیده بود که فاخته اخمو و  قهر هم آمد. دراز کشید و پشتش را به او کرد.دیگر از اخمهایش خسته شده بود.خیلی تابلو بی محلی میکرد نازنین هم فهمید حتی.حتما بقیه هم فهمیده بودند -خجالت نکش ...یه کم دیگه اون روی خودتم نشون می دادی  به بقیه در همان حال جواب  داد -چی کار کردم مگه -برو بابا ..اونوقت می گم بچه ای می گی نه.    ...واسه یه بیرون نرفتن آبرو برام نزاشتی بغضش گرفت -دوست داشتم برم بیرون براق شد به فاخته -خب نشد...میگی چی کار کنم... خود کشی می کردم...بین این همه آدم کجا می رفتم -اوف ..باشه ببخشید.....من یه ذره ندید بدیدم....شماها براتون عادیه دوباره جدی تر گفت -من از این لوس بازیا خوشم نمی یادا ....فردا هم بلند شم اینجوری باشی ....میزنه به سرم بر می گردم. ...حواس خودتو جمع کن گفت و پشتش را کرد و در چشم به هم زدنی خوابش برد. جلوی در آرایشگاه منتظر فاخته و نازنین بود.تهدیدش دیشب کار ساز افتاده بود .صبح اخلاقش خوب بود.خدا خدا می کرد خودش را در خمره رنگرزی نیانداخته باشد.بالاخره آمدند. سوار شدند و راه افتاد به سمت خانه تا بروند لباس بپوشند برای عروسی.به اتاق رفته بود تا آماده شود.دل توی دلش نبود تا فاخته راببیند.آخر سر وارد اتاق شد.با خنده به سمتش برگشت -چطوره چطور بود؟ .عالی بود .خیلی ساده و دخترا نه آرایش داشت.موهایش را باز گذاشته بود و پایینش را پیچیده بود.با آن پیراهن، فرشته کوچک خوشبختی اش کنار چشمانش می درخشید -خیلی بهت می یاد با ذوق پا تند کرد تا کفشهایش را بر دارد و بپوشد .اما ناگهان پهلویش را گرفت و با درد روی زمین نشست سریع به سمتش رفت -چی  شد فاخته یهو پهلویش را فشار داد -یهو درد عجیبی تو بدنم پیچید کنارش نشست،دستپاچه صورتش را نگاه کرد.اشک در چشمانش جمع شده بود -رنگتم یهو پرید. ...بریم دکتر همانجا که روی زانوهایش نشسته بود راحتر نشست و به چشمان نیما نگاه کرد -نه بابا .. .خوبم ....یه لحظه گرفت و ول کرد خوب نبود درد داشت -خوب نیستی ....  پهلویش را ماساژ داد -خوبم...طوری نیست از زیر بغلش گرفت و بلندش کرد -بیا اینجا یه ذره دراز بکش -من خوبم.....عروسی دیر میشه ....زشت میشه دیر بریم حرصش در آمد، او نگران حال فاخته بود؛ فاخته دلش هوای عروسی داشت -تو مهم تری یا عروسی....هر موقع دردت خوب شد میریم پشت چشمی نازک کرد -حالا چرا داد میزنی. ...خوشت می یاد هی دعوا کنی کنارش نشست -خب برای اینکه حرف خودتو می زنی دیگر چیزی نگفت همانجا روی زمین دراز کشید.خواست سرش را روی زمین بگذارد دستی زیر سرش آمد.چشم در چشمان نیما دوخت.او حقیقتا نگرانش بود.چشمانش لحظه ای از او برداشته نمی شد.آرام سرش را روی پایش گذاشت.چقدر خوب بود... همیشه اینگونه باش،خاموش اما عاشق....به محبتش زیادی احتیاج داشت. نیما هم سرش را به دیوار تکیه داد ادامه دارد... ❤@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان