هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_بیستم
گفتم : چشم بانو . همه ی سعی ام رو برای حفظ آبروی شما می کنم . الان شاید بهترین فرصت برای پس دادن درسهای دایه ام باشه که یه عمر به من آموزش داده. اوهمی گفت و به لباسها اشاره کرد لباسها رو برداشتم و با تردید بهش نگاه کردم که یعنی می شه اگه امکان داره جای دیگه عوض کنم و خدمت برسم؟ گفت : نه . گفتم همینجا عوض کن. ناچاراً در حالی که تو دلم فحش بارونش می کردم ، لباسها رو عوض کردم . حمامهای اون زمان حالت خزینه داشت و همه جلوی هم لخت بودن اما کسی اینطوری وقیحانه زل نمی زد به آدم و هر چه که بود همه باهم لخت بودن . اگه کسی هم بد نگاهت می کرد خوب تو اون رو اونطوری نگاه می کردی که از رو بره . ولی حالا بانو لباس داشت و من بی لباس . درسته لباس زیرم رو در نیاوردم ولی چون سینه بند بستن اونم قبل از ازدواج ، خیلی مرسوم نبود و من هم از این قاعده مستثنی نبودم ، سینه های کوچک و مرمرینم رو خالصانه جلوی دید بانو قرار داده بودم . این کار بانو رو هم تو لیست ظلم های این خاندان در حق رعایا قرار دادم . این خواست بانو یه جور بی حرمتی و کم ارزش کردن شخصیت طرف و به نوعی زورگویی بود . چون قدرت دست اون بود ، امر می کرد و خدمه مجبور به اجرای اوامر بودن . لباسها رو عوض کردم و سعی کردم ذهن دلخورم رو با این امید که همه چی بهتر خواد شد ، آروم کنم . ظاهراً از طرز دوخت لباس و اینکه کاملاً اندازه ام بود راضی به نظر می رسید. سه بار جلوی نگاه تیز بانو لباسهام رو در آوردم و پوشیدم تا اون دو دست لباس رو تایید کرد . نمی دونم شاید با این کار می خواست تن و بدن من رو دید بزنه ببینه مرضی چیزی نداشته باشم که تو این سفر بهش سرایت کنه . هر چی که بود با اجازه مرخصی بانو ، از اون هوای خفه فرار کردم و سعی کردم با اولین تنفس هوای آزاد ، بغضی رو که به خاطر این تحقیر متحمل شده بودم ، قورت بدم و دوباره با غرور برگردم سر کارم.
روز حرکت به زنجان ، تقریباً همه ی اهل عمارت ، جریان شرکت من تو مسابقه رو فهمیده بودن . بعضی ها با حسادت ، بعضی ها با بی تفاوتی و بعضی ها با تعجب نگاهم می کردن . فقط این وسط آیناز و رقیه بودن که تو صورتشون رنگ عشق و دلتنگی رو می شد دید. تا بانو و آیناز تو بغل هم بودن و خداحافظی می کردن ، رقیه اومد جلو و گفت : دلم برات تنگ می شه آی پارا. زود برگرد. گفتم : منم دلم برات تنگ می شه . هم واسه خودت و هم نوازشای شبانه ات. نمی دونم اگه تو دیگه موهامو ناز نکنی چجوری بخوابم . رقیه لبخند نمکینی زد و گفت : اگه قول بدی برنده بشی ، دوبرابر موهات رو ناز می کنم . با دستور حرکت خان ، سریع گونه ی رقیه رو بوسیدم و سوار درشکه شدم . از پنجره ی درشکه برای آیناز دست تکون دادم و اون هم جوابم رو داد و راه افتادیم . کلاً دوازده نفر بودیم . سه نفر خان و بانو و تایماز که تو درشکه ی بزرگتر بودن و جلوتر حرکت می کردن ، سه نفر من و سلطان خانم و فریده که تو درشکه عقبی بودیم ، چهار نفر نگهبان تفنگ بدست که دو تاشون جلو و دوتاشون عقب حرکت می کردن و دونفر هم که درشکه چی بودن .
کلی هیجان زده بودم . اما ظاهرم رو موقر نشون می دادم و کوچکترین حرکت کودکانه ای انجام نمی دادم. این دو نفر ندیمه های خاص بانو بودن که به جز تختخواب همیشه کنارش بودن . با این وصف کاملاً معلوم بود که تو این سفر یکی از وظایف مهمشون زیر نظر گرفتن من و راپورد لحظه به لحظه اعمال و رفتارم به بانو بود . موقر نشسته بودم و تو دلم داشتم بهشون می خندیدم که فکر می کنن می تونن چیزی از من دربیارن . دایه جان صد تا از این ندیمه ها رو حریف بود . من دست پرورده ی اون بودم . تا چشمم به یکی می افتاد می فهمیدم تو کَلَش چی می گذره. یه دو ساعتی راه رفته بودیم که فریده گفت : از بچه ها شنیدم لو دادن آسلان و جریان اجازه ی خان برای بلند کردن موی خدمه ، کار تو بوده ؟ با طمأنینه برگشتم طرفش و در حالی که قیافه ی متعجب به خودم می گرفتم ، گفتم : من ؟ چشماش رو ریز کرد و با قیافه ی حق به جانبی گفت : آره گفتم : من موی خودم رو بتونم حفظ کنم ، هنر کردم . من رو چه به موی بقیه . البته هر کی بوده خدا خیرش بده قیافه ی این خدم و حشم خان یه کم قابل تحمل تر شده . چهار تل شوید در آوردن آدم می تونه دو دقیقه باهاشون اختلاط کنه. کاملاً گرفت که منظورم خود موذیشه و اون دهن گشادش رو بست و جیک نزد . همه ی تنم خشک شده بود. از بس این درشکه بالاپایینمون کرده بود ، حالم داشت به هم می خورد . هی به خودم می گفتم : الان می رسیم . دیگه چیزی نمونده . اما فقط راه بود و راه . تا اینکه واسه نماز نگه داشتن و من آبی به صورتم زدم و بهتر شدم . بدبختی اینجا بود که همین دیشب عادت ماهانه ام شروع شده بود و دل پیچه هم امانم رو بریده بود.
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@zendegiasheghaneh
@tafakornab