هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_هجدهم
نمی دونم چرا موش شده بودم .همه ی شجاعتم رو جمع کردم تو صدام و گفتم : آیناز خانوم نمی یان ؟ نیشخندی اومد گوشه ی لبش و گفت : چیـــــه خانـــزاده ؟ از من می ترسی؟ خان زاده رو جوری مسخره ادا کرد که اگه می گفت کلفت ، شرف داشت به خدا . گفتم : نه واسه چی باید بترسم ؟ همینطوری پرسیدم. اومد جلو تر و با هر قدم اون ، من سرم پایین تر می اومد. سرم پایین بود که چکمه های براقش رو درست جلوی گیوه های وصله پینه شده ی خودم دیدم .دستش رو آورد بالا و چونم رو گرفت تو دستش و محکم جوری که دردم بیاد ، سرم رو آورد بالا و زل زد تو صورتم و گفت : ببین دختر !!! خوب حواست رو جمع کن که دیگه حتی اگه خواهرم هم التماسم هم بکنه از گناهت نمی گذرم . این بار به خاطر خواهرم ازت گذشتم . تو هر کی که بودی ، الان کلفت این خونه ای . هر وقت هم تو شدی ارباب و من نوکرت ، هر گ. و ه .ی خواستی بخور. الان من اربابم پس بهتره حواست به رفتار و زبونت باشه . از وقتی اومدی اینجا ، کلی بی قانونی کردی و قوانین آبا و اجدادی این خونه رو زیر پا گذاشتی . نمی دونم پدرم چرا در برابرت کوتاه می یاد و مادرم قبولت داره و خواهرم ازم می خواد کمکت کنم که درس بخونی . شاید جادو گر باشی و همه ی اهالی این خونه رو یه جورایی طلسم کرده باشی ، اما بدون جادوت رو من بی اثره . چون من عقلم بیشتر از احساسم کار می کنه .من خیلی اینجا نمی مونم . بعد از اون مسابقه ی مسخره می رم تهران . بهتره تا اون موقع زیاد به پرو پام نپیچی که خیلی بد می بینی. همه ی این جملات رو در حالی که هر لحظه دندوناش رو بیشتر به هم فشار می داد و فشار دستش رو روی چونم ، مضاعف می کرد ، به زبون آورد . از چشمای مشکی براقش آتیش می بارید و تو صداش تنفر بیداد می کرد . وقتی این همه خشم رو دیدم ، با خودم عهد کردم برا خاطر سلامت خودم هم که شده ، زیاد به پر و پای این وحشی فرنگ رفته نپیچیم . حرفاش بوی حقیقت می داد و من رو مطمئن می کرد ، دفعه ی بعدی وجود نداره . یه کم که تو صورتم دقیق شد تا تاثیر حرفاش رو ببینه و ظاهراً هم موفق شد ، چونم رو که فکر می کردم از درد بی حس شده رو ول کرد و گفت : چشمی ازت نشنیدم . سر به زیر در حالی که با دستم چونم رو ماساژ می دادم گفتم : چشم گفت : خوبه . راه بیفت . من کلی کار دارم.
در طول مسیر رفت و برگشت به خرمن دره ، هیچ کلامی بین من و تایماز رد و بدل نشد . دیگه از اون کوچه باغ خوشم نمی اومد . من رو یاد حرفهای مشمئز کننده ی تایماز می انداخت . این پسر جذاب و تنومد و درعین حال سگ اخلاق خان ، زندگی سختم رو برام سخت تر می کرد. نمی دونستم در مورد پیشنهاد آیناز برای تحصیل من ، چه نظری داره و آیناز تونسته این تیکه یخ رو راضی کنه یا نه . برای فهمیدن جواب سوالاتم باید آیناز رو می دیدم. ولی تا خودش نمی خواست نمی تونستم برم دیدنش. فردای اون روز ، دوباره از طرف آیناز اومدن که برم پیشش. دل توی دلم نبود . همونجا نذر کردم اگه تونسته باشه تایماز رو راضی کنه که واسه درس خوندن من نه نیاره ، یه هفته روزه می گیرم . وارد اتاق آیناز که شدم دیدم ، مثل دیروز روز تختش نشسته بود . بی توجه به اطراف ، در رو پشت سرم بستم و سلام کردم . آیناز با خوشرویی جوابم رو داد و گفت : وای آی پارا این چه کاری بود دیروز کردی؟ من جای تو داشتم از ترس سکته می کردم. گفتم : من رو ببخشید که جلوی شما به برادرتون توهین کردم ، اما ایشون هم خیلی من رو تحقیر می کنه . نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. گفت : نظرت در مورد برادرم چیه ؟ گفتم : من چه نظری می تونم راجع به خان زاده داشته باشم. گفت : خوب می خوام بدونم به نظرت چجور آدمیه؟ یه لحظه یاد جذبه ی دیروز تایماز و خشونتش افتادم و بی اختیار گفتم : خوب ، خشن و مغرور و خود بزرگ بینه . آیناز بلند خندید و گفت : حاضری جلوی خودش هم اینا رو بگی ؟ سریع گفتم : نه نه خانوم تو رو خدا من رو با ایشون در نندازین . دیروز عصر اونقدر باهام بد حرف زد که نزدیک بود قبض روح بشم. حسابی باهام اتمام حجت کرد . راستی نظرشون راجع به درس خوندن من چیه ؟ گفت : تو چی فکر می کنی ؟ گفتم : به نظر من گفته نه . بعد صدام رو کلفت کردم و گفتم : کلفَت رو چه به درس خوندن . همین خوندن نوشتن رو هم که بلده ، بره خداشو شکر کنه. یه دفعه صدای تایماز رو از پشت سرم شنیدم که گفت : کجای صدای من اینطوریه ؟ اگه به حسی که اون موقع داشتم ، بگن مرگ ، من فی الواقع مُردم. هم از شنیدن یکباره ی صداش و هم وجود خودش اونجا که نشون می داد همه ی تفاسیر من رو شنیده بود ، در جا قبض روح شدم . دستام عرق کردن و اگه بگم کم مونده خودم رو خیس کنم ، دروغ نگفتم.
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh