eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانواده بهشتی
وقتی مغموم و گرفته به اتاقم برگشتم ، رقیه با دیدنم خشکش زد . معلوم بود قیافه ام خیلی داغونه که دختر بینوا اون شکلی زل زد بهم . لچکم رو از سرم باز کردم و شروع کردم به درآوردن لباسام که از صبح بوی اجاق گرفته بود . رقیه اومد پیشم و شروع کرد به بازی کردن با گیسام . می دونست این کار رو خیلی دوست دارم و آرومم می کنه . آروم گفت : نمی خوای بگی چی شده آی پارا ؟ گفتم : رقیه کنیز و کلفت یعنی چی ؟ با تعجب نگام کرد و گفت : تو نمی دونی ؟ گفتم : بگو . می خوام از تو بشنوم. سرش رو انداخت پایین و گفت : یعنی وسیله . یعنی خونه . یعنی اسب . یعنی زمین . یعنی هر چی که با پول خریده باشن . اینجا خدمه زیاد داره . اما همه کنیز نیستن !!!. بعضی ها فقط کارگرند . خودشون زندگی دارن . اینجا نشد یه جا دیگه . اما من و تو خیلی های دیگه، کلفت این خونه ایم یعنی تا آخر عمر مال این خونه ایم تا جسدمون از اینجا بره بیرون . چشمام رو بستم و بی هوا شروع کردم به بلند بلند گریه کردن . رقیه ترسید و من رو به آغوش کشید و گفت : چی شده باجی ؟ چرا اینطوری می کنی ؟ کسی کاری کرده ؟ بعد یه دفعه من رو از خودش جدا کرد و زل زد تو صورتم و با وحشت گفت : نکنه باهات کاری کردن ؟ نکنه به بهانه کلفت بودن اذیتت کردن ؟ نای حرف زدن نداشتم . اصلاً زبونم نمی چرخید که حرف بزنم . سرم رو به اطراف تکون دادم که یعنی نه . نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : یه لحظه ترسیدم . بگو دیگه آی پارا ! چرا اینقدر دمغی؟ گفتم . همه ی دردهایی که از روز ورودم به این خونه کشیده بودم رو گفتم . گفتم از رنج دختریکه تا چند وقت پیش همه اسمش رو با احترام به زبون می آوردن . گفتم : از زخم های دختری که هم خونِش چطور از هستی ساقطش کرد و اون رو خوار و ذلیل یه عده تازه به دوران رسیده کرد . گفتم : از حس حقارتی که با تمام وجودم از حرفهای تایماز حس کردم . گفتم از همه ی غصه هام ، که پشت نقاب غرور و بی احساسیم قایم کرده بودم. همه رو ریختم رو دایره. یه کم که حرف زدم و همزمان رقیه موهام رو نوازش کرد . خوابی آرام مهمون چشمام شد و دیگه هیچی نفهمیدم . صبح با یه حس بهتر از خواب بیدار شدم. چقدر درد دل می تونه آدم رو آروم کنه . با خودم عهد کردم ضعفی رو که روز قبل به خاطر اراجبف پسر خودخواه خان به همه وجودم چیره شده بود رو از خودم دور کنم و بشم آی پارایی که پدرش معتقد بود بزرگتر که بشه ،به راحتی می تونه همه ی املاک آبا و اجدادیش رو به خوبیِ یه مرد اداره کنه . با خودم گفتم : آی پارا نیستم اگه پوز این پسر ننر رو به خاک نمالم. فهمیده بودم از اسب می ترسه . حتماً یه دلیل محکمی باید پشت این ترس باشه . باید می فهمیدم و کی بهتر از آیناز . اون از نقطه ضعف من بهم زخم زده بود . باید زخمش رو با زخم جواب می دادم . حالا که خان و همسرش اینقدر به سوارکاری علاقه دارن و پسر بی دست و پاشون از اسب می ترسه . چه فرصتی بهتر از این ؟ صبحم رو با توکل به خدا شروع کردم و رفتم مطبخ. کارهای روزمره ام رو انجام می دادم که یکی از خدمه ی داخل عمارت اومد تو مطبخ و گفت : آی پارا آیناز خانوم کارت داره . گفته زودی بری پیشش. ظرف سیب زمینی های رو که تا نصفه پوست کنده بودم و سپردم به یکی از خدمه و همراه اون دختر راهی عمارت شدم . دختر پشت در اتاق آیناز از من جدا شد و من بعد از یکمی مکث در زدم و با اجازه ی آیناز وارد اتاقش شدم . اتاقش خیلی بزرگ و در عین حال زیبا بود .تخت خواب قشنگی داشت که دورش رو پرده های زیبای از جنس حریر پوشونده بود . تا به حال چنین تختی ندیده بودم . یکی دو بار با پدرم خونه ی چند تا از دوستاش تو تبریز که همگی ثروتمند بودن و القاب دهن پرکنی داشتن شب رو مهمون بودم ، اما اونجا هم یه همچین جبروتی ندیده بودم . خیلی از اتاق بانو بهتر بود. نمی دونم قیافه ام چقدر شوکه به نظر می رسید که آیناز با لبخند گفت : قشنگه نه ؟ به خودم اومدم و گفتم : چی خان زاده ؟ گفت : اتاقم . گفتم : بله . خیلی زیباست . خوشگل خندید و گفت : بیا کنار تختم . تو که خودت خان زاده ای ، نباید خیلی برات تازگی داشته باشه . از اینکه اون من رو به چشم یه کلفت نمی دید خوشحال شدم . کنارتختش ایستادم و گفتم : اما اتاق من کجا اتاق شما کجا!!! گفت : بشین رو تختم .حس کردم ، یه لحظه غمگین شد و ادامه داد: من زیاد از تختم پایین نمی یام . واسه همینه که مادرم اینو برام از فرانسه سفارش داده ، تا حداقل تمام روزم رو تو یه همچین تختی بگذرونم . ••••●❥JOiN👇🏾 @zendegiasheghaneh @tafakornab