هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_شصت_و_شش : ✍تو رحمت خدایی
💐اولین صبح زندگی مشترک مون ... بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد ... گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت ...
💐من ایستاده بودم و نگاهش می کردم ... حس داشتن خانواده ... همسری که دوستم داشت ... مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه ... چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود ... .
💐بهش نگاه می کردم ... رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود ... حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ... بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم ...
💐من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ... چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم ...
صندلی رو برام عقب کشید ... با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ... با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ...
💐با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه ... اشک از چشمم پایین اومد... بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم ...
💐حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد ... استنلی چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من کاری کردم؟ ...
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت ... احساس و اشک ها به اختیار من نبودن ... .
💐با چشم های خیس بهش نگاه می کردم ... به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ...
- حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ... تمام زندگیم ... این زندگی ... تو رحمت خدایی حسنا ...
💐دیگه نتونستم ادامه بدم ... حسنا هم گریه اش گرفته بود... بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_آخر : خوشبخت ترین مرد دنیا
💐قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ... .
💐من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ...
اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ...
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... .
💐مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... .
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ...
💐من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ... .
💐من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ...
و من این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ...
💐اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست
#پایان
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_آخر✍ بخش هشتم
🌸همه ی دنیا برای قهرمانان جنگ شون احترام قائلند ….
حداقل کاری که می کنید اینه که با تحقیر از اونا یاد نکنین چون سزاوارش نیستن …..آب از جای دیگه گل آلوده …..
اینو گفتم و بلند شدم و رفتم چون دلم نمی خواست جلوی اونا گریه کنم ……
🌸یک مرتبه یادم اومد که امروز باید زود می رفتم خونه چون روز عقد ترانه بود .ولی من یک عمل فوری داشتم و اومدم تا زود برگردم ……..
با عجله خودمو رسوندم خونه ….
طبق معمول همه ازم شکایت داشتن ….ترانه هنوز از آرایشگاه نیومده بود و باز بیشتر کارا به گردن مینا و سوری جون افتاده بود البته زبیده خانم و دختراش که حالا بزرگ شده بودن هم خیلی کمک می کردن و دیگه عضوی از خانواده ی بزرگ ما بودن حلیمه می خواست مثل من دکتر بشه و تمام تلاششو می کرد …..
🌸ایرج رو بالای پله ها دیدم راستش ترسیده بودم ولی اون گفت : خسته نباشی نگران نباش همه چیز حاضره تو برو حاضر شو ……
همون بالا بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم الهی فدات بشم ممنونم به خدا وضعش خیلی خراب بود نمی شد بزارم برای فردا ……
گفت : باشه عزیزم می دونم برو حاضر شو … گفتم هادی اومد منو صدا کن … غریبی نکنه ….. گفت : نگران نباش ما هستیم ….فرید خیلی وقته اومده خیلی هم کار کرده ….گفتم تو میگی اعظم هم میاد …
🌸گفت انشالله که نمیاد اگرم اومد قدمش روی چشم امشب عروسی دختر منه باید خوش باشیم ….تو که هادی رو بخشیدی اونم ببخش ولش کن دیگه مهم نیست …..
سرمو تکون دادم و گفتم … نمی دونم آره والله دنیا اصلا ارزش نداره خیلی زود تر از اونی که فکر می کنی تموم میشه قلبمون صاف باشه بهتره …….
🌸کارم یک کم طول کشید و نتونستم به موقع برسم و عروس اومد و من هنوز بالا بودم ایرج هی صدا می کرد با عجله یک لنگه کفش پامو یکی دیگه تو دستم رفتم بیرون که اومدن اونا رو به خونه ببینم . …..
همه منتظر من بودن و من شرمنده شدم که به عنوان مادر عروس این کارو کردم ولی خوب دیگه همه به کارای من عادت کرده بودن …ایرج با دو دستش یک دست منو گرفت و با هم رفتیم سر سفره ی عقد ، دخترم با همون موهای بور و چشمهای آبی جای من نشسته بود با پسر خوبی که دوستش داشت ، درست همون جایی که منو عقد کردن ……
🌸همه چیز خوب بود ولی جای علیرضا خان خالی بود …
اون چهار سال پیش دوباره سکته کرد و نتونستیم نجاتش بدیم …….
تورج کنار مهدی دامادم بود و می دیدم که با هم حرف می زنن و مهدی از خنده ریسه میره …به تورج اشاره کردم,, خوب نیست بیا اینور؛؛ …. دیدم نه فایده نداره گفتم ایرج جان برو تورج رو بیار مهدی نمی تونه خودشو نگه داره ………
ایرج گفت ولشون کن خودشم دست کمی از تورج نداره..
🌸بالاخره خطبه خونده شد و آخر اون شب زیبا و فراموش نشدنی در میون شادی و هلهله ما ترانه به خونه ی بخت رفت ……
جای دوری نرفته بود انگار عضو جدیدی به خونه ی ما اضافه شده بود……
آخر شب من که خیلی خسته شده بودم رفتم بالا تا بخوابم ولی فکر کردم اول یک سر به تبسم بزنم ، نکنه شب اول دلتنگ بشه …..ولی اون گفت : آخیش راحت شدم از دستش حالا راحت درس می خونم ……..
🌸خندیدم و رفتم تو اتاقم …و زود حاضر شدم تا بخوابم ….. روی تخت دراز کشیدم که ایرج اومد و کنارم وایستاد و ….گفت : خسته نباشی خانم ؟ دستمو دراز کردم که بغلش کنم گفتم توام خسته نباشی عزیزم …….
#پایان
#ناهید_گلکار
دوستان وهمراهان گرامی از اینکه با حوصله ماروهمراهی کردین بسیار سپاسگزاریم
منتظر داستانهای واقعی بعدی باشید🌸🌸
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
#سرگذشت واقعی #سارا
#قسمت_سی_و_سه_وپایانی
🌸از علی بود…
_سلام سارا عه عه جدا شدی؟ وای سارا چقدر دلم برات تنگ شده بود بیا دوباره با هم باشیم… پشت مانیتور خشکم زد
شاخ درآورده بودم بهش مسیج دادم تو که با پریسا نامزد کرده بودی…. اره بابا اون بهم خورد الانم یه دوست دختر دارم که قراره باهاش ازدواج کنم…. حالم داشت ازش بهم میخورد
فقط گفتم
_ تو خائنی حالا برات فرقی نمیکنه به کی خیانت کنی منو داشتی با یکی دیگه بودی و الان با داشتن دوست دختر دنبال منی؟ دیگه هیچوقت به من مسیج نده ازت متنفرم …. بلاکش کردم و خودم رو راحت کردم.
کم کم به فکر درس خوندن افتادم
دانشگاه قبول شدم و رفتم
دیگه دغدغه شهریه نداشتم
رشتمو بدون ترس انتخاب کردم
هم کار میکردم هم دانشگاه
تقریبا یک سال گذشته بود که از طریق گروه دوستام با کاوه آشنا شدم
اونم مثه من طلاق گرفته بود و بچه نداشت اینقدر قیافش بیبی فیس بود که نمیتونستی حدس بزنی مطلقس یه بار کنار هم نشسته بودیم شروع کرد صحبت کردن در مورد همسر قبلیش من دهنم باز مونده بود … گفتم
_مگه تو طلاق گرفتی؟
خندید گفت
_ آره بابا من ۲۰سالم که بود ازدواج کردم یک لحظه خندم گرفت
گفتم
_عه چه باحال پس دیوونه تر از من هم وجود داره ؟ دوتایی خندیدیم با وجود تفاوت هایی که داشتیم به هم علاقه مند شدیم و باور نمیشد که دوباره عاشق شدم این بار با عقل و درایت عشق واقعی که هم خودت رو با ارزش میبینی هم طرف مقابلت رو
کم کم موضوع رو به خانواده ها گفتیم و بعد از یکی دو سال رفت و آمد و سبک و سنگین کردن دیدیم بهترین انتخاب برای همدیگه هستیم.
بابا و مامان کاوه خیلی خوشحال بودن وباباش مدام میگفت کاش ۸سال پیش با هم آشنا میشدین و حسرت میخورد ما چقدر به این کار باباش میخندیدیم …. با کمک بابای کاوه دی سال ۹۳ عقد کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون هم تجربه یه بار طلاق و هم بالا رفتن سن باعث شد که زندگی بهتری رو شروع کنم و پخته تر از قبل تصمیم بگیریم چندماهی هم هست داریم تدارکات بچه دار شدن رو میبینیم و از خدا میخوایم یه دختر تپل خوشگل بهمون بده ….
#پایان
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
#داستان_آموزنده_واقعی
#قسمت_آخر
6ماه ازعقدمون💍 گذشت...
آرمین هر دفعه همونطور باهام رفتار میکرد
وچندبارهم ازش سیلی خوردم 👋چون مثلاگفته بودنبایدفلان جا بری ومن به حرفش گوش نکرده بودم... اخلاقش خیلی تندبود سرهرچیزی سرم داد میزد،منم ازترسم نمیتونستم چیزی بگم
آرمین برام تبدیل به یه غول بی شاخ ودم شده بود👹
که حتی بعضی شبا کابوسش رو میدیدم
تااینکه یه روزفهمیدم با یک دختر رابطه برقرارکرده وبه پارتی های شبانه میره وکارش همینه که هوس بازی کنه ....
همسرسابقش هم به همین دلیل ازش جداشده بود...
بهش زنگ زدم وگفتم: چرابایکی دیگه رابطه برقرارکردی😡؟گفت: من همینم میخوای بخواه نمیخوای میتونی بری طلاق بگیری!!
باورم نمیشدچقدر پست بود قضیه رو به بابام گفتم ..
رفتیم باهمسرسابقش صحبت کردیم اولش راضی نمیشد...
اماوقتی گفتیم :که باچه ترفندی باعث ازدواج شده گفت :آرمین یه مرد هوسبازی هستش که مدام پارتی میره دست بزن هم داره 4 سال باهاش زندگی کردم دوستش داشتم اما اون فقط به فکر خودش بود آخرخسته شدم وطلاق گرفتم ..
گفت:نازنین اگرمیخوای زندگیت ازاین خرابترنشه قبل ازاینکه باهاش عروسی کنی وزیر یک سقف بری طلاقتوبگیرتوحیفی!!!
اون هیچ وقت درست نمیشه!!
با پدرم رفتم درخواست طلاق دادم ...
آرمین بدون هیچ مخالفتی طلاقم داد....
بعدازطلاق روحیه م رواز دست دادم 😔
یه مدت دانشگاه نمیرفتم وهمش تواتاقم بودم..
مگه من چه گناهی داشتم که آرمین بایدنصیبم میشد؟؟
خیلی داغون شدم...
یکسال ازطلاقم گذشت کم کم بااین واقعیت کناراومدم تااینکه امیرعلی👨💼 اومدخواستگاریم😍26سالش بود و دوسال پیش نامزدش براثرگازگرفتگی توخونشون فوت کرده بود...
من به امیرعلی همه چی رو وگفتم وحتی گفتم که رابطه ام باارمین درچه حدبوده...
امیرعلی شرایطم روقبول کردوباهم عقدکردیم💏
خیلی باآرمین فرق داره مهربون وسربه زیره..
اوایل نمیتونستم نزدیکش بشم چون خاطرات بدی ازآرمین توذهنم بودکه من روترسونده بود😢
به خواست امیرعلی رفتم پیش روانشناس وبعدازمدتی درمان شدم خداروشکرالان زندگی خوبی دارم
و بعدازماه مبارک رمضان عروسی من وامیرعلی هست 😍
بابام هم تمام بدهی هاش روبه آرمین صاف کردوالان وضعیت خوبی داره!!!
هیچ وقت آرمین روبخاطرنامردیش نمیبخشم همسرسابقش هم میگفت: حلالش نمیکنم؛ ثروتی که داره باعث شده هرکاری ک دوس داره انجام بده...
هنوز هم دنبال عیاشی وخوشگذرونیه وعین خیالش نیست که چی به سرمن وهمسرسابقش آورده.... امیدوارم روزی تقاص کارهاش روپس بده...
❤️ #پایان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
🍒 سرگذشتی واقعی و آموزنده با
نام👈 #تاوانشکستنیکدل💔 🍒
👈 قسمت هفتم
زندگی با کسری یک کابوس تمام نشدنی بود. ما حتی حرف همدیگر را نمی فهمیدیم. واقعا نمی دانم چرا زمانی آن قدر او را بی نقص می دیدم. آیا تحت تاثیر حرف های پانیا بودم؟!
بعدها فهمیدم که او بارها به پانیا خیانت کرده بود اما پانیا زن با گذشت و مهربانی بود وخطاهای کسری را نادیده می گرفت.
من هرگز نمی توانستم گذشت پانیا را داشته باشم. او بدون فحاشی و جارو جنجال و با رفتاری بزرگمنشانه از زندگی کسری خارج شد اما من هرگز بلد نبودم که به خاطر دیگران از حقم بگذرم و همین اختلافمن و کسری را پررنگ تر می کرد.
از نظر کسری هیچ چیز مهم تر از خود آدم نبود و من برای او دقیقا مصداق همان آدامسی بودم که شیرینی اش را از دست داده بود. زندگی من و کسری تنها یک سال دوام داشت چون من تحمل پانیا را نداشتم و نمی توانستم شاهد حضور زن های دیگری در زندگی کسری باشم.
کسری در کمال خونسردی از من جدا شد و من آنقدر از او و زندگی ام بیزار بودم که سکه های طلای مهریه ام را بخشیدم.
گمان می کنم که کسری از این نظر مرد خوش شانسی بود که هیچکدام از همسرانش از او طلب مهریه نکرده بودند.
کسری بعد از طلاق خیلی زود با همان زنی که مدام در میهمانی ها دعوتش می کرد و با او صمیمی و راحت حرف می زد ازدواج کرد اما این بار شانس با او نبود چون زنی به دامش افتاد که هنگام جدایی او را به چهار میخ کشید و مهریه اش را تمام و کمال گرفت.
زندگی و رویاهای من تباه شده بود و دیگر چیزی برای باختن نداشتم. خیلی تلاش کردم پانیا را بیابم و از او حلالیت بطلبم اما نتوانستم.او و عمویش به شهر دیگری رفته بودند...
این روزها به شدت افسرده و داغانم. هیچ چیزی نمی تواند دل مرا شاد کند. دل من با سنگدلی و نامردی خودم شکسته است.
سنگدلی و نامردی در حق زنی که دوستم بود و پدری که دیگر هرگز حاضر نیست با من روبرو شود.....
#پایان
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#آخرینعروس
#قسمت_سی_و_چهارم
#بوسهبرقدمهایآفتاب
پیامبر به معراج رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته و به ملکوت رسیده بود.
او از حجاب ها عبور کرده به ساحت قدس الهی رسیده بود و خدا با او سخن گفت :« ای محمد! تو بنده من هستی و من خدای تو! تو نور من در میان بندگان هستی! من کرامت خویش را برای اوصیای تو قرار دادم.»
پیامبر در جواب گفت : « اَوصیای من چه کسانی هستند؟»
خطاب رسید : «به عرش نگاه کن!»
پس پیامبر به عرش نگاه گرد و در آنجا نورهایی را دید بسیار درخشان بودند.
این نور ها دوازده امام بودند. در کنار نور آنها نور فاطمه سلام الله علیها قرار داشت.
خدا در عرش خود سیزده نور را قرار داده بود.
پیامبر نگاه کرد و در میان همه نور ها یکی را دید که ایستاده است و نور او از همه درخشنده تر است به راستی این نور که بود؟
خداوند به پیامبر خود گفت : « این همان مهدی است، او قائم است، همان که انتقام خون دوستان مرا می گیرد و ظهورش دل های مؤمنان را شفا می بخشد. او دین مرا زنده می کند.»
***
اکنون می توانیم به سوال خود جواب بدهیم :
از همان لحظه ایی که خدا نور مهدی علیه السلام را در عرش خود آفرید آن نور ایستاده بود. او «قائم» بود. واژه قائم به معنای «ایستاده» است.
اصلا وجود مهدی علیه السلام برای قیام و ایستادن است. هستی او برای برخاستن و قیام است.
بی جهت نبود که چون امام صادق علیه السلام نام مهدی علیه السلام را شنید از جا برخاست و دست بر سر گذاشت.
چه زیباست که تو هم وقتی نام او را میشنوی از جای خود بلند شوی و به نشانه احترام دست بر سر بگیری
آری امشب امام عسکری علیه السلام بر پای مهدی علیه السلام بوسه می زند. این پای مبارک نماد حاکمیت است، نماد پایان ظلم است. نماد آزادی و آزادگی واقعی بشر است
#پایان
❣اللهم عجل الولیک الفرج❣
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#سوره_درمانے #تمام_حاجتها
💠ختــــم مجـــرب #سوره_یس 💠
#شروع از سه شنبه
#پایان جمعه
⚜روز سه شنبه ۲مرتبه سوره یس میخوانیم
⚜ روز چهارشنبه ۲مرتبه
⚜ روز پنجشنبه ۲مرتبه
⚜ روز جمعه ۴ مرتبه سوره یس میخوانیم
وبعد دورکعت نماز هدیه به مادر امام زمان(عج)میخوانیم(مانندنمازصبح)
وبعدحاجت خود را طلب می کنیم✅
@shamimrezvan
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆
#ذڪرهاےگرـღگشا👆👆
میترا رفت جلو، خودشو معرفی کرد زد زیر گریه، اینقدر گریه کرد، آقا با لبخند یه چیزایی بهش میگفت نشنیدیم، یدفعه به پشت سریش یه چی گفت، گفتم وای داره چی میگه این دختر، آقا یه قران گرفت و داد به میترا ...
میترا اومد پیش ما با چشمای گریون گفتم چی گفتی؟ گفت بچهها این آقا کیه، چرا من اینجوری شدم، چه ابهتی داشت زد زیر گریه منو بغل گفت سحر این آقا چقدر خوبه من نمیتونستم حرف بزنم، یه حس عجیبی داشتم، چقدر بزرگواره ... من ازش قران خواستم بهم داد، گفتم انتقاد کردی؟، گفت من هیچی نگفتم، شرم تو چشمام بود، سحر تو راستی میگفتی، فقط گریه کرد
میترا بعد از اون اتفاق کلا شخصیتش عوض شد
میترا هماکنون در دانشگاه المصطفی قم با مدرک دکترا در حال تدریس ه و اسمشو به فاطمه تغییر نام داد ...
#پایان
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
میترا رفت جلو، خودشو معرفی کرد زد زیر گریه، اینقدر گریه کرد، آقا با لبخند یه چیزایی بهش میگفت نشنیدیم، یدفعه به پشت سریش یه چی گفت، گفتم وای داره چی میگه این دختر، آقا یه قران گرفت و داد به میترا ...
میترا اومد پیش ما با چشمای گریون گفتم چی گفتی؟ گفت بچهها این آقا کیه، چرا من اینجوری شدم، چه ابهتی داشت زد زیر گریه منو بغل گفت سحر این آقا چقدر خوبه من نمیتونستم حرف بزنم، یه حس عجیبی داشتم، چقدر بزرگواره ... من ازش قران خواستم بهم داد، گفتم انتقاد کردی؟، گفت من هیچی نگفتم، شرم تو چشمام بود، سحر تو راستی میگفتی، فقط گریه کرد
میترا بعد از اون اتفاق کلا شخصیتش عوض شد
میترا هماکنون در دانشگاه المصطفی قم با مدرک دکترا در حال تدریس ه و اسمشو به فاطمه تغییر نام داد ...
#پایان
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚 رمان #وقت_دلدادگی
(قسمت آخر)
امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء
دست دعا می برم به درگاهت برای پاک شدن از گناهم...تو خدای بزرگی که به کرمت یکبار به عزیز من جان دادی....اینبار هم نظری بیانداز و جانی تازه کن... از نفس خودت بر روح عزیزی جان بده....
حسبنا الله و نعم الوکیل
توکل می کنم بر تو که خودت ولی و سرپرست مایی
از روی سجده بلند شد. تسبیح برداشت و ذکر می گفت
یالله...یالله...سبحان الله....یا ارحم الرحمین
با روی سیاه اومدم و روبروت نشستم. مگه نمی گن تو ستار عیوب و گناهی. ببخش و جون بده به معصومی و بی گناهی که امروز مظلومانه رو تخت بیمارستان افتاد... یکبار اجابتم کردی اما روم زیاده اومدم یه بار دیگه برای اجابت دعا....تو رو به بزرگیت قسم کمکش کن. یه بار دیگه بی برادرم نکن.
اشک دوباره از چشمانش سرازیر شد.موبایلش را که کنارش گذاشته بود زنگ خورد. با دیدن شماره ناشناس که حدس می زد از طرف بیمارستانی که فرهود در آنجا بود باشد ،خودش موقع خروج شماره داره بود، بسم الله هی گفت و تلفن را پاسخ داد.
سر روی پاهای مادر گذاشته بود و به رایحه گلهای بهاری مست میشد. تاجی از گل بر روی سرش بود. گلهای رنگ و رو رفته چادر مادرش هم عطر یاس داشت.مادر دست بر چهره زیبایش می کشید و برایش دعا می خواند.
-مامان....صدای دعا می یاد
-آره مادر. ...صدای دعا می یاد
از روی پای مادرش بلند شد.مادر هم چادر کهنه را بر سر کشید و از جایش برخاست. چهره مادرش در پس آن چادر کهنه مانند حوریان بهشتی بود اما
-کجا داری میری مامان
-برم مامان! نشسته بودم تنها نباشی....عزیزت اومد
چهره بهاری دخترش را بوسید .گونه هایش گل انداخته و با طراوت بود.نگاهش به جوانی افتاد که از کنارشان عبور کرد
-مامان من این جوون و میشناسم
پیشانی دخترش را بوسید
-من باید برم ....این جوون هم مثل تو بوی یاس می داد مادر.....اومده بود اینجا اما داره بر می گرده، موندگار نشد اینجا
همانطور که به جوان خیره شده بود مادرش دور و دور تر شد.
* #قسمــت_آخــــــر*****
چشمانش را باز کرد. در میان آنهمه سفیدی در آن اتاق رنگ شب موهای مجعد نیما ،برایش از هر گل معطر زیباتر بود. خیلی تشنه بود و گلویش خشک شده بود. اما نامش را که مسکن روحش بود صدا زد
-نیما
نیازمند جانی بود که خالصانه تقدیمش می کرد
-جان نیما
-اومدی بالاخره بد قول
-مگه میشد نیام عشقم.
چشمانش را بیحال باز کرد. دلش برای لبخندهایش تنگ بود
-چند ساعته مگه ندیدمت
-چطور
-خیلی دلم برات تنگ شده
با احساس لبهای نیما روی پیشانیش دوباره چشمانش را باز کرد
-دل من بیشتر برات تنگ بود عزیزم.به زندگی دوباره خوش اومدی
لبخند زد. هرچند بی جان بود اما از ته دل بود. تازه بهوش آمده بود و زیاد توان حرف زدن نداشت اما برای شنیدن صدای نیما بیتاب بود
-نیما
-جانم
-من داشتم خواب عجیبی می دیدم
سکوتش یعنی منتظر ادامه است. چشمانش را باز کرد
-مامانم تا همین الان که تو بیای، پیشم نشسته بود. تو خواب خیلی خوشگل تر و جوون تر بود.اما همینکه تو اومدی رفت
آه از این خواب فاخته.. مادرش برای دیدن رویش آمده بود.....بعضی خوابها مو بر اندام آدم سیخ می کنند
.سعی کرد صدایش نلرزد
-خیره ان شالله
-یه نفر دیگه رو هم دیدم....دوست تورو دیدم....اما رنگ و رو پریده بود
اشکی که داشت از قفسه جشمانش آزاد می شد را پس زد.
-مامان گفت اومده بوده بمونه ولی برگشت.....اتفاقی برای دوستت افتاده
پیشانی اش از بوسه عشقش داغ شد
-خدا امروز با اجابت دعاهام منو بد جوری شرمنده خودش کرد. فعلا استراحت کن....کلی راه داری برای خوب شدن....باید خوب بشی....کلی وقت باید تلافی کنیم......نمی خوام دیگه حتی یه لحظه از کنار تو بودن غافل بشم. تو نه تنها عشق زندگیم هستی دلیل تمام زندگیم شدی.......چشم بسته من رو به روی خیلی چیزا با خوبیهات باز کردی ......از اینکه تو زندگیم هستی روزی هزار مرتبه شاکر خدا هستم عزیزم......بگیر استراحت کن
چشمانش را اینبار با شیرینی حرفهای عشقش که از هر سرمی موثرتر بود بست
-نیما
-جان نیما
-دوست دارم
-منم دوست دارم عشقم...تا ابد
🔴 #پــــــایـــــــــان
باتشکر از شما دوستان که تا پایان داستان مارو همراهی کردید
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
میترا رفت جلو، خودشو معرفی کرد زد زیر گریه، اینقدر گریه کرد، آقا با لبخند یه چیزایی بهش میگفت نشنیدیم، یدفعه به پشت سریش یه چی گفت، گفتم وای داره چی میگه این دختر، آقا یه قران گرفت و داد به میترا ...
میترا اومد پیش ما با چشمای گریون گفتم چی گفتی؟ گفت بچهها این آقا کیه، چرا من اینجوری شدم، چه ابهتی داشت زد زیر گریه منو بغل گفت سحر این آقا چقدر خوبه من نمیتونستم حرف بزنم، یه حس عجیبی داشتم، چقدر بزرگواره ... من ازش قران خواستم بهم داد، گفتم انتقاد کردی؟، گفت من هیچی نگفتم، شرم تو چشمام بود، سحر تو راستی میگفتی، فقط گریه کرد
میترا بعد از اون اتفاق کلا شخصیتش عوض شد
میترا هماکنون در دانشگاه المصطفی قم با مدرک دکترا در حال تدریس ه و اسمشو به فاطمه تغییر نام داد ...
#پایان
@tafakornab
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
بعد از چند دقیقه احوال پرسی،
پدرم راجب دلیل طلاقمون پرسید و اینکه چطور پشیمون شده و اومده خواستگاری،
شوهرم خیلی خوب حرف میزدو پدرم قشنگ قانع کرد بدون اینکه بمن بی احترامی کرده باشه!
بعد کمی راجب درآمد ماهانه و این چیز ها صحبت کردند،
بعد از یک ساعت بابام گفت که اگر عروس دوماد راضی باشن توی اتاق باهم صحبت کنند..
بعد از اینکه وارد شدیمو کمی یخمون آب شد،
علی گفت : با این لباس چقدر خوشگل شدی😁
گفتم ممنونم😅
کم کم حرف هامون شروع شد کلی باهم صحبت کردیم و خندیدیم،
نیم ساعت بعد کم کم اومدیم توی جمع و من همونجا بله رو دادم..
اون شب خیلی خوشحال بودم چون قبلش همو میشناختیم و یه زمانی زن و شوهر بودیم،
نیازی به نامزدی و این جور چیزا نبود پدرم گفت که فردا عقد کنیم...
فرداش یه لباس سفید بلند و ساده و کمی آرایش راهی محضر شدیم.
بعد از خوندن خطبه عقد پاشدم و سفت بغلش کردم و کلی گریه کردم
اونم خیلی استقبال کرد بچه ها آنقدر خوشحال بودن که همونجا اومدن و ما رو بغل کردن خیلی خوشحال بودم بعدشم شب رفتیم رستوران و خوشحال برگشتیم خونه..
یک هفته بعد هم عروسی کردیم،
خداروشکر خوشبخت شدیم کنار هم
#پایان.
══❈═₪❅❅₪═❈══
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
══❈═₪❅❅₪═❈══