eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
16هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
میفرمایند: ✅از دروغ كوچك و بزرگش، جدّى و شوخيش بپرهيزيد، زيرا انسان هرگاه در چيزكوچك دروغ بگويد، به گفتن دروغ بزرگ نيز جرئت پيدا مى كند. 📚تحف العقول، ص 278 〰➿〰➿〰➿ : ✅كسى كه وضع ظاهرش بهتر از حال باطنش باشد ترازوى اعمالش سبك است 📚تحف العقول صفحه 275 ➿〰➿〰➿〰 : ✅ بهترينِ شما سخاوتمندان شمايند و بدترينتان ، بخيلانتان. از خلوص ايمان است : نيكى كردن به برادران و كوشش براى رفع حوائج آنان. 📚 الكافي : ج ٤ ص ٤١ ح ١٥ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
#هرروزیک_آیه ❣إِنَّ اللَّهَ عَالِمُ غَيْبِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ❣إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ﴿۳۸﴾ ❣خدا ست كه داناى نهان آسمانها و زمين است ❣و اوست كه به راز دلها داناست (۳۸) 📚 سوره مبارکه فاطر ✍ آیه ۳۸ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❣حتما بخون خیلی قشنگه پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محله های شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگش ت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد. آرزوتوازخدابخواه،بعدآیه زیروبخون: بسم الله الرحمن والرحیم لاحول ولاقوه الابالله العلی العظیم❣ ─┅─═इई ❄️🌼❄️ईइ═─┅─ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
چهار نصیحت لقمان به فرزندش: ✨در حال نماز مراقب دلت باش ✨سر سفره مراقب شکمت باش ✨در خانه ی مردم مراقب چشمت باش ✨در میان مردم مراقب زبانت باش http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 #داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشيدن چيزی ، كنار یک مهمان‌خانه ايستاد. بدبختانه، كسانی كه در آن شهر زندگی می‌كردند عادت بدی داشتند كه سر به سر غريبه‌ها می‌گذاشتند. وقتی او نوشيدنی‌اش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است. او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحه‌اش را درآورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هيچ نگاهی به سقف يه گلوله شليک كرد و خيلی مقتدرانه فرياد زد: «كدام يك از شما اسب من رو دزديده؟!» كسی پاسخی نداد. «بسيار خوب، من يك نوشیدنی ديگه ميخورم، و تا وقتی آن را تمام می‌كنم اسبم برنگردد، كاری را كه در تگزاس انجام دادم انجام می‌دهم! و اصلا دوست ندارم آن كاری رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!» بعضی از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، نوشیدنی ديگری نوشيد، بيرون رفت، و اسبش به سرجايش برگشته بود. اسبش رو زين كرد و آماده‌ی حرکت شد. كافه چی به آرامی از كافه بيرون آمد و پرسيد: هی رفيق قبل از اينكه بروی بگو، در تگزاس چه اتفاقی افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده برم خونه...! "آرامش داشته باش و با اقتدار ابراز وجود كن ؛ نتيجه خواهی گرفت..."🌸🍃
را تحویل گرفتیم ساعت شد هفت شب و تا بیاییم سر ایستگاه که بریم منزل ، که دیدم ساعت هشت شده. _همین موقع همسرم زنگ زد و فهمید هنوز نرفتم خونه گفت الان که دیر وقته دیگه تاکسی اون خط نیست ، وتاکید کرد یکم موندید اگر تاکسی نبود یه ماشین مطمئن بشینید و زود برید ،منم گفتم چشم آقا ، نگران نباش _ولی خودم هم خیلی نگران بودم ، ساعت نه وخرده ای شد و تاکسی نبود که نبود ، به پسرم گفتم باید با همین ماشین شخصی ها بریم، طفلک که خیلی خسته شده بود، یه ماشین اومد دست تکون داد و گفت مامان مسافر داره ، بیا ما هم با همین بریم _ازبس دیرم شده بود حواسم نبود که شیشه این ماشین دودی هست کمی راه اومدیم متوجه شدم شیشه ماشین دودی هست . یکم هم که گذشت به پسرم یواش گفتم نکنه این جلویی مسافر نباشه و اینا با هم دوست باشند. پسرم گفت نه مامان ، در همین حین چشم راننده جوان از آینه ماشین به چشمم افتاد ، انگار تیری از چشماش به سمت من پرت شد، ترس برم داشت ، یه دقیقه ای از این ماجرا نگذشته بود که دیدیم اون اقایی که ما فکر می کردیم مسافره ،از خواب بیدار شد و دیدیم مسافر نیست و اینا با هم دوست هستند. _ از اینجا به بعد نفس داشت تو سینه من حبس می شد، خدایا چکار کنم ، پسرم هم وقتی اینطوری دید ترسیده بود . دیگه راننده هر دم از آینه منو نگاه می کرد و اهنگ شادی گذاشت 😨😨 تو دلم غوغایی بود تمام کارهایی که قرار بود اتفاق بیفته مثل برق از ذهنم عبور می کرد، دیگه حتی جرات نمی کردیم من و پسرم با هم حرف بزنیم می ترسیدیم بفهمن ما چیزی فهمیدیم ، یه لحظه به ذهنم اومد که به گوشی پسرم که کنارم بود پیامک بدم ، و حرفامو اینطوری بهش بگم (هر دومون موبایل ساده داشتیم) _حالا یه جوری زیر چادرم پیام میدم که راننده متوجه نشده ، خلاصه تو پیامک پسرم دیدم که نوشته مامان نکنه مارا بکشن ،نکنه ترا بکشن و منو هم با خودشون ببرن😧 از پیامک پسرم اشکم در اومد ،ولی کنترل کردم. یهو به ذهنم رسید که اخوند محله مادرم اینا گفته بود که هرکس هر جا در مانده شد امام علی ع را صدا بزنه ،مولا بدادش می رسه _دیگه مرگ و دریدن عفت خودم را جلو چشام می دیدم یهویی سه بار تو دلم صدا زدم یا امیرالمومنین به فریادم برس. تا مولای یتیمان را صدا زدم ،یه فکری به سرعت در ذهنم اومد به پسرم پیامک دادم که من از الکی می گم گوشیم تو مغازه اونجا جا مونده(چون زیاد از اونجا دور نشده بودیم و راننده هی می گفت این خیابون شلوغ هست باید از راه دیگری برویم و کاملا مشخص بود که فکر پلیدی دارند ) خنده قهقه اونها حال اذم را بدتر می کرد _ پسرم پیامکم راخوند گفت مامان یعنی می شه گفتم اره _من گوشیمو خاموش می کنم ومی ذارم تو کیفم و هی الکی می گم گوشیم نیست هنوز راننده به بیراهه نیوفتاده بود که با صدایی که راننده هم بشنوه گفتم پس گوشیم کو؟!! اقا واایستا گوشیم نیست ،ضبط را کم کرد گفت یعنی چه خانم خوب نگاه کن گفتم نه تو همون مغازه جا گذاشتم می شه دور بزنی برم بر دارم یه نگاه کرد گفت باشه ولی ادرس بده رفیقم میره میگیره لازم نیست شما پیاده شین تا رسیدیم سر جای اولمون ،تا دوستش درا باز کرد منم در عقب را باز کردم و پسرم را پرت کردم بیرون وخودم هم دنبالش پرت شدم. راننده اومد منو بزور تو ماشین بندازه که با سرو صدام مردم نزدیک شدن و راننده با پسترین حرف به من دور شد _ وقتی از ماشین پایین اومدیم، هم من هم پسرم از ترس می لرزیدیم ، یه اقای مسنی که وضعیت مارا دید زنگ زد تاکسی تلفنی و کرایه مارا حساب کرد و مارا سوار ماشین کرد که مارا تا دم در خونمون بیاره من اون شب خودم به عینه کمک امیر المومنین اسد الله غالب را دیدم _😔 @tafakornab @shamimrezvan
✍ آیا مے دانید کسانی ڪه زیاد خرما میخورند تمام دردهاے درونی آنها شفا یافته و دیگر به دارو احتیاج پیدا نخواهند کرد... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
همه مان بدونِ استثنا داریم پیر می شویم و به سمتِ پایانِ خودمان می رویم . حواسمان اما نیست ! دل می شکنیم ، قضاوت می کنیم ، عذابِ جانِ هم می شویم و خودمان و دیگران را برایِ بیهوده ترین مسايل و چیزها می رنجانیم مایی که قرار نیست بمانیم ، مایی که به جرمِ میوه ی ممنوعه ای که نباید می خوردیم ، تبعیدمان کردند ، از جایی که ندیده ایم ، به جایی که نخواهیم ماند ، و در زمانی که نمی دانیم ! کاش کمی بیشتر حواسمان به هم باشد ما اینجا به غیر از خودمان ، و خدایِ نادیده ی خودمان ؛ هیچکس را نداریم ... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️🍃 شب ها در خانه خدا را بکوب و دلت را به او بسپار تنها جایی است که " ساعت کاری " ندارد و ورود برای عموم آزاد است " شبتون پراز نورخداوند یکتا " 🍃❤️🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
صبح را آغاز می کنیم با نام دوست جنبش عالم همه با یاد اوست آن خدایی که عشق را در ما نهاد مهر و محبت هرچه زیبایی در اوست 🍀بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🍀 🍃الهی به امیدتو🍃