eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍏🍃🍎🍃🍏🍃🍎 💚امام صادق(ع) فرمودند: 🍎اگر مردم می‌‏دانستند در سیب چیست، بیمارانشان را جز به آن درمان نمی‏‌کردند. بدانید که سیب، بویژه، سودمندترین چیز برای قلب و مایه شست‏‌وشوی آن است🍏 📕الکافی، جلد 6، صفحه 357، حدیث 10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام پنج شنبه 💞بهمن ماهتون نیکو 🌸روزی پر از شادی 💞لبخند هایی از ته دل 🌸مهربونی , عشق 💞لحظات عاشقی 🌸دل پر مهر , سلامتی و 💞سرشاراز خیر و برکت 🌸برایتان آرزومندم 🌸روزتون عالی و در پناه خدا ‎‌‌‌‌‌‌‌
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی سی و پنج :✍ برای آخرین بار ❤️این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده … وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید … . 🦋– الحمدلله که سالمن … . – فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن… . – همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد … مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … ❤️دختر و پسرش مهم نیست … همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود … الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … 🦋حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم … زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر عصای دست مادره … این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود … سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک … ❤️هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن … توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت … خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود … هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد … 🦋ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش … نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن … برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه … هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن … ❤️موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن … همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست … تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت .. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی سی و شش : اشباح سیاه ❤️حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت … 🦋برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد … ❤️ – این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست … به زحمت بغضم رو کنترل کردم … – برگشته جبهه … حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه … چهره اش خیلی توی هم بود 🦋… یه لحظه توی طاق در ایستاد … – اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم … دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد … اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … ❤️خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد … از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … 🦋 مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد … بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود … چرخیدم سمت پدرم… – باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید … و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید … – چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ … ❤️نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون … . – برو … و من رفتم … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🔹هرکه زیاد بخوابد، خواب های پریشان ببیند. (ع) ن 📚میزان الحکمه ج۱۲ ص۴۹۳ ➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰 : 🔸 «إنَّ الوصولَ إلَى اللّهِ سَفَرٌ لايُدرَكُ إلاّ بِامتِطاءِ اللَّيلِ.» 🔹 «وصال خداوند سفرى است كه جز با مركب شب زنده دارى به دست نمى آيد.» 📚 بحار الأنوار ج ۷۸ ص ۳۷۹
✨وَقَدَّرَ فِيهَا أَقْوَاتَهَا فِي ✨أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَوَاءً لِلسَّائِلِينَ ﴿۱۰﴾ ✨و مواد خوراكى آن را در ✨چهار روز اندازه‏ گيرى كرد ✨كه براى خواهندگان‏ درست ✨و متناسب با نيازهايشان است (۱۰) 📚سوره مبارکه فصلت ✍بخشی از آیه ۱۰
🌿نه برای خدا! شیخی نیمه شب وارد مسجد شد و مشغول نماز شد، اتفاقا حیوانی برای در امان ماندن از سرما به مسجد وارد شد! مرد که صدایی را شنید، تصور کرد که شخص دیگری به مسجد آمده است! برای اینکه اخلاص خود را نشان دهد، نمازهایش را با قرائت و طمانینه تمام به جا می اورد! نزدیکی های صبح نگاه کرد تا ببیند آن فرد کیست که در کمال تعجب حیوان را مشاهده کرد و با خود گفت: "تف به این ریا ! از سر شب تا به حال به خاطر یک حیوان عبادت کردم نه به خاطر خدا!" http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
📌داستان 🍃🌺 خياط هم در كوزه افتاد   در روزگار قديم در شهر ري خياطي بود كه دكانش سر راه گورستان بود . وقتي كسي ميمرد و او را به گورستان مي بردند از جلوي دكان خياط مي گذشتند .   يك روز خياط فكر كرد كه هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت كوزه اي به ديوار آويزان كرد و يك مشت سنگ ريزه پهلوي آن گذاشت .    هر وقت از جلوي دكانش جنازه اي را به گورستان مي بردند يك سنگ داخل كوزه مي انداخت و آخر ماه كوزه را خالي مي كرد و سنگها را مي شمرد . كم كم بقيه دوستانش اين موضوع را فهميدند و برايشان يك سرگرمي شده بود و هر وقت خياط را مي ديدند از او مي پرسيدند چه خبر ؟ خياط مي گفت امروزسه نفر تو كوزه افتادند . روزها گذشت و خياط هم مرد . يك روز مردي كه از فوت خياط اطلاعي نداشت به دكان او رفت و مغازه را بسته يافت  . ازهمسايگان پرسيد : خياط كجاست ؟ همسايه به او گفت : ‌خياط هم در كوزه افتاد . http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
💕هر چه مغرورتر باشی تشنه ترند برای با تو بودن و هرچه دست نیافتنی باشی بیشتر به دنبالت می آیند امان از روزی که غروری نداشته باشی و بی ریا به آنها محبت کنی آن وقت تو را هیچ وقت نمی بینند؛ سادهـ از کنارت عبور می کنند... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🔰«به خدا اعتماد كن» ‌ در سالى كه قحطى بيداد كرده بود و مردم همه زانوى غم بغل گرفته بودند، مرد عارفى از كوچه‌اى مى‌گذشت. غلامى را ديد كه بسيار شادمان و خوشحال است. به او گفت: «چطور در چنين وضعى مى‌خندى و شادى مى‌كنى؟!» ‌ او جواب داد: «من غلام اربابى هستم كه چندين گلّه و رَمه دارد و تا وقتى براى او كار مى‌كنم، روزى مرا مى‌دهد. پس چرا بايد غمگين باشم در حالى كه به او اعتماد دارم؟» ‌ آن مرد كه از عرفاى بزرگ بود مى‌گويد: «از خودم شرم كردم كه يك غلام به اربابى با چند گوسفند توكل كرده و غم به دل راه نمى‌دهد، در حالى كه من خدايى دارم كه مالك تمام دنياست و نگران روزى خود هستم...!» ‌ "كسى كه به خدا توكل مى‌كند، آرامش واقعى را از آن خود كرده است." / بيكن ‌ 📚برگرفته از كتاب «من و ما! http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🌹میرزا احمد نهاوندی مشهور به حاج مرشد چلویی در بازار تهران دوکان غذاخوری داشت! مردم او را بهترین کاسب قرن می دانستند! پیرمردی بود قد بلند با چهره نورانی و دلنشین و محاسن سفید... 🌹بر پیشخوان مغازه زده بود "نسیه و وجه دستی داده می‌شود به قدر قوه!" هر وقت کودکی برای بردن غذا برای صاحب کارشان می آمدند، لقمه ای چرب و لذیذ از گوشت، 🌹 کباب و ته دیگ زعفرانی درست می‌کرد و خود به دستانش در دهان می‌گذاشت و می‌گفت: "مبادا صاحب کارش به او از این غذا ندهد و او چشمانش به این غذا بماند و من شرمنده خدا بشم" 🌹مرشد چلویی در سال ۱۳۵۷ در گذشت اما نام و یادش و هیچوقت فراموش نشد .. روی سنگ قبرش نوشته بود: بهترین کافه قرن!
🔺فوایدخوردن چیست؟ کاهش قند خون کاهش کلسترول خون بالا کاهش فشارخون بالا کاهش خطرپیشرفت سرطان کاهش التهاب اشتهاآور درمان اسهال
هدایت شده از خانواده بهشتی
دلیل دومم این بود که می خواستم روزی که دوباره با شوهرم مواجه می شم ، اون رو از مکانی که من وقتی باهاش نبودم توش زندگی کردم ، مطمئن کنم . چه جایی بهتر از کنارش عمش. اینطوری حداقل در مظان اتهام قرار نمی گرفتم که این مدت رو معلوم نیست کجا بودم . فقط خدا خدا می کردم فخرتاج قبولم کنه و درضمن منو به خان و بانو تحویل نده . نمی خواستم خودم تنهایی زندگی کنم . نه اینکه نمی تونستم ، اگه مجبور بودم ، می بایست تنها می موندم ولی اگه می تونستم تحت حمایت معنوی فخراج باشم ، بیشتر احساس امنیت می کردم . می دونستم برای به زن تنها که برو رویی هم داره با یه بچه تو شیکمش و بی آقابالاسر چه خطراتی ممکنه وجود داشته باشه . هنوز هم خواب یاشار رو می دیم که چطور وحشاینه به طرفم حمله کرد . یاشار ها دور و برم کم نبودن !!! از همون گاراژپرسون پرسون خودم رو رسوندم پشت در عمارت فخراج . به آیه الکرسی خوندم و فوت کردم به خودم و با توکل به خدا، در زدم . بماند که چقدر فخراج بعد از شنیدن سرگذشتم برام مادرانه اشک ریخت و منو مثل دختر خودش به سینش فشرد و برادر و زن برادرش رو برای جفایی که در حق من و تایماز و بچمون کرده بودن ، نفرین کرد . اما حرفی که آخر صحبتهاش بهم زد ، مثل مرحمی بود که رو زخم دلم گذاشته شد. در حالی که هنوز تو بغلش بودم گفت : من مطمئنم خدا حقت رو از هر کسی که ناحقش کرده می گیره . تایماز هم حق تو و بچه ی تو شکمته . تا وقتی به حقت برسی ، اینجا خونه ی توه و تو امانت تایمازم هستی . مثل گل مواظبتم تا تحویلش بدم . ته مزه ی صحبتش اونقدر شیرین بود که بعد از سالها به خوبی حسش می کنم . از اون روز شدم دختر خواهر فخرتاج و بچه ام هم شد نوه ی خواهرش . فخرتاج بعضي وقتها حتي گل صباح صدام می کرد . می گفت : اونقدر شکلشی که یادم می ره تو دخترشی. سکه هام رو با کلی التماس و خواهش و تمنا به شوهرش سپردم که باهاش کار کنه و هم خودش سود ببره و هم به مقدار به من بده . مگه قبول می کرد ! وقتی دیدن اینجوری معذبم و ممکنه اونجا رو ترک کنم ، قبول کردن و این برای من مغرور خلی عالی بود . به فکر غرور شوهرم هم بودم . نمی خواستم بعدها بگن زنش جیره خور شوهر عمش بوده .با کمک نائب السلطنه که مرد لوطی صفتی بود و به خاطر اسم و رسم و منشش خیلی برو بیا داشت ، تو مدرسه ی ابتدایی روستای لاله دره سی ( دره ای که لاله داره ) مشغول تدریس شدم و خودم هم شبانه شروع به خوندن دبیرستان کردم . غیر از سه ماهه ی اول بارداری که بابكم بدجور اذیت می کرد ، بچم تا زمان زایمان هوای مادرش رو داشت. هر روز با یه درشکه به روستا می رفتم و عصر برمی گشتم . اونقدر از کارم لذت می بردم و زندگیم آروم شده بود که باورم نمی شد آی پارای مصیبت زده من باشم . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
✨﷽✨ ✨ الماس از تراش و انسان از تلاش می درخشد! صادق باش هنگامی که فقیری ! ساده باش وقتی که ثروتمندی ! مودب باش وقتی در قدرتی! ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌
🌛 🌜 شب ها تا دست خداست... تا مهربانیش بی انتهاست..... راحت و آرام بخواب.... شبتون پر از نور خدا✨ 😴خوابهای خوب ببینید💫 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با نام یگانہ معبود خدای بزرگ و مهربان آغاز میکنیم روز دیگر را خدایا در این روز زیبا تورو به بزرگیت قسم تورو به مهربونی هات هرڪسی هرمشڪلی داره خودت برطرفش ڪن تا امروز بشه یه روز بیاد ماندنی برای همہ 🍃🌸بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم 🍃🌸الــهـــی بــه امــیــد تـــو ‎‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖✨خوشبخت کسی که 💖✨عشق احمد ‌‌‌ﷺ دارد 💖✨در قلب 💖✨درخش نور مُحَمَّدٍ ﷺ دارد 💖✨هر کس بفرستد 💖✨به مُحَمَّدٍ ﷺ صلوات 💖✨در آخرتش ثواب 💖✨بی حد دارد 💖✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد 💖✨وَآلِ مُحَمَّد 💖✨وَعَجِّل فَرَجَهُم ‎‌‌‌‌‌‌‌
💚 گل نرگس نظری کن که جهان بی تاب است!!! روز و شب چشم همه منتظر ارباب است..... مهدی فاطمه پس کی به جهان می تابی؟ نور زیبای تو یک جلوه ای از محراب است 🌤اللهُـمَّ عَجِّـل لِوَلِیِّکــ الــْفَرج🌤 ‎‌‌‌‌‌
💛خوش بادنسیمے ڪه زایوانِ توباشد 🌻شاداسٺ هرآن کس ڪه پریشانِ تو باشد 💛ای ڪاش ڪه صدبار زعشقِ توبمیرم 🌻هربارسرم بر روے دامانِ تو باشد. 💛السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، 🌻 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
☝️ 🌎اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 18 بهمن ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:35 ☀️طلوع آفتاب: 07:00 🌝اذان ظهر: 12:18 🌑غروب آفتاب: 17:37 🌖اذان مغرب: 17:56 🌓نیمه شب شرعی: 23:36
☝️ ☝️ 🍃 : ،،پس ازنمازظهرجمعه 🌺دورکعت نماز گذارد و درهر رکعت بعد از حمد ۷ توحید بخواند 🍃 ،100مرتبه 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🍃وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ این ذکر بهترین داروی ،معنوی است 📚 مفاتیح الجنان أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
✅صبحانه خوش اخلاقتان می‌کند صبحانه ی سالم با تامین ویتامین‌ها و املاح بدن، کمک می‌کند که با انرژی بیشتری روز را سپری کنید صرفنظر از آن موجب خستگی و کج‌خلقی می‌شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹این سبد گل زیبا 🍃تقدیم به شما 🌹آدینه مبارک 🍃شادی هاتون بی پایان 🌹دلتون پر از امید 🍃زندگیتون عاشقانه 🌹وهزارآرزوی زیبا 🍃نصیب لحظه هاتون 🌹آدینه تون زیبا و شاااد 🍃در کنار عزیزان تون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم💜 من شایستگی لذت بردن از زندگی را دارم. هرچه می‌خواهم می‌طلبم ﻭ با شادی و خوشی، پذیرای آن هستم. پروردگارا سپاسگزارم❣ 🌹تقدیم به شما دوستان مهربان🌹
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی سی و هفتم: بیت المال . ❤️احدی حریف من نبود… گفتم یا مرگ یا علی… به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد… با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا… اما اجازه ندادن جلوتر برم. . 🦋دو هفته از رسیدنم می گذشت، هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن… . آتیش روی خط سنگین شده بود… جاده هم زیر آتیش… به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه… ❤️توپخونه خودی هم حریف نمی شد… حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده! چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن. علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن بدون پشتیبانی گیر کرده بودن… ارتباط بی سیم هم قطع شده بود… . 🦋دو روز تحمل کردم، دیگه نمی تونستم… اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود… ذکرم شده بود، علی علی… خواب و خوراک نداشتم… طاقتم طاق شد، رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم… ❤️یکی از بچه های سپاه فهمید، دوید دنبالم … – خواهر … خواهر … جواب ندادم … – پرستار … با توام پرستار… دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه، با عصبانیت داد زد: 🦋– کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ رسما قاطی کردم ❤️– آره … دارن حلوا پخش می کنن حلوای شهدا رو… به اون که نرسیدم، می خوام برم حلوا خورون مجروح ها… – فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست… 🦋بغض گلوش رو گرفت… به جاده نرسیده می زننت، این ماشین هم بیت الماله… زیر این آتیش نمیشه رفت… ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن… ❤️– بیت المال، اون بچه های تکه تکه شده ان … من هم ملک نیستم، من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن… و پام رو گذاشتم روی گاز، دیگه هیچی برام مهم نبود … حتی جون خودم … ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی سی و هشتم: ✍و جعلنا . ❣و جعلنا خوندم… پام تا ته روی پدال گاز بود… ویراژ میدادم و می رفتم… حق با اون بود… جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته… 🦋بدن های سوخته و تکه تکه شده… آتیش دشمن وحشتناک بود… چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود… تازه منظورش رو می فهمیدم وقتی گفت دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن… ❣واضح گرا می دادن… آتیش خیلی دقیق بود… باورم نمی شد توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو… تا چشم کار می کرد شهید بود و شهید… بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن… با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم هیچی نمی فهمیدم… 🦋صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم… دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن… چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم، بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم… . غرق در خون … تکه تکه و پاره پاره … بعضی ها بی دست… بی پا… بی سر… ❣بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده… هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود … تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم… . بالاخره پیداش کردم… به سینه افتاده بود روی خاک… چرخوندمش… هنوز زنده بود… به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد… 🦋سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون… از بینی و دهنش، خون می جوشید… با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید… . چشمش که بهم افتاد، لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد… با اون شرایط، هنوز می خندید! ❣زمان برای من متوقف شده بود … سرش رو چرخوند… چشم هاش پر از اشک شد… محو تصویری که من نمی دیدم… لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد… آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم… 🦋پرش های سینه اش آرام تر می شد… آرام آرام… آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش خوابیده بود … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○