هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
به سه شنبه۲۹بهمن ماه خوش آمدید☕😊
❄️بهمن ماه یواش یواش
🌸داره به پایان میرسه
❄️منم از خدا
🌸براتون میخوام
❄️یواش یواش
🌸مشکلاتتون
❄️غم هاتون
🌸غصه هاتون
❄️گرفتاری هاتون به
🌸پایان برسه
#الهی_آمین❣
آخرین سه شنبه بهمن ماه تون گلبارون🌸
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت پنجاه و هشتم: ✍حس دوم
❤️درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم…
باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران… هر چند، حق داشتن…
نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن،گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد…
گاهی اونقدر قوی که ته دلم می لرزید…
🦋زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم…
اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد…
اما وقتی فهمید برای همیشه است، حالت صداش تغییر کرد…
توضیح برام سخت بود…
❤️– چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟
– اتفاق که نمیشه گفت… اما شرایط برای من مناسب نیست…منم تصمیم گرفتم برگردم…
خدا برای من، شیرین تر از خرماست…
– اما علی که گفت…
پریدم وسط حرفش، بغض گلوم رو گرفت…
🦋– من نمی دونم چرا بابا گفت بیام…
فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم…
بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم…
گریه ام گرفت…
مامان نمی دونی چی کشیدم…
من، تک و تنها، له شدم…
❤️توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می کنم
و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم…
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم… .
🦋– چطور تونستی بگی تک و تنها…
اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟
فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟
غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد…
دکتر دایسون، رئیس تیم جراحی عمومی بود… خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه… دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده…
❤️برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد…
اما یه چیزی ته دلم می گفت،
اینقدر خوشحال نباش، همه چیز به این راحتی تموم نمیشه …
و حق، با حس دوم بود….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#رمان "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت پنجاه و نهم: هوای دلپذیر .
❤️برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها، شیفت های من، از همه طولانی تر شد…
نه تنها طولانی، پشت سر هم و فشرده…
فشار درس و کار به شدت شدید شده بود…
گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم…
از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم…
به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد…
🦋سخت تر از همه،ماه رمضان از راه رسید…
حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم، عمل پشت عمل… انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره…
اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود…
❤️از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم…
کل شب بیدار… از شدت خستگی خوابم نمی برد…
بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک…
رفتم توی حیاط، هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد…
توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد…
🦋– امشب هم شیفت هستید؟ – بله…
– واقعا هوای دلپذیری شده…
با لبخند، بله دیگه ای گفتم و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره…
❤️بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم…
اون هم سر چنین موضوعاتی… .
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم…
اومدم برم که دوباره صدام کرد…
🦋– خانم حسینی،من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه…
می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز
💚امام سجّاد علیه السلام:
خدایا...
💎فرمانبرداری از پدر و مادر و نیکی کردنِ من درحقّ ایشان را برای من... از آب خنک در کام تشنگان گواراتر ساز، تاخواهش ایشان رابرخواهش خودترجیح دهم...
📚از دعای 24 صحیفه سجادّیه
➿〰➿〰➿
💚امام باقر عليه السلام:
💎هر كه خشم خود را از مردم باز دارد، خداوند در روز قيامت از گناه او در گذرد...
📚ميزان الحكمه ج8 ص453
〰➿〰➿〰➿
💚 امام صادق علیه السلام:
💎 اوصيا، درهاى ورود [به شناخت] خداوند عز و جل هستند و اگر آنها نبودند، خداوند عز و جل شناخته نمىشد . خداوند متعال به وسيله ايشان با خلق خويش احتجاج مىكند .
📚الكافي : ج ١ ص ١٩٣ ح ٢
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
📿 ✍ #احکام_شرعی #پرسش_وپاسخ
☑️سوال
1. اگه بین نماز لباس . شلوار یا موهامونو درست کنیم اشکال نداره؟
2. اگه موقع وضو النگو رو جابجا کنیم بدون اینکه دستمون برخوردی با اون دست دیگه داشته باشه اشکال داره؟
3. اگه عینک آفتابی یا پیش کلاه تو خیابون بزنیم اشکال نداره؟
رهبری
ـــــــــــــــــــ
✅پاسخ
1- ✍مرتب کردن لباس یا مو در حال نماز اشکالی ندارد ولی هر کاری که باعث شود خشوع درنماز ازبین برود مکروه می باشد
2-✍یکی از شرایط صحّت وضو این است که در اعضای وضو مانعی از رسیدن آب نباشد بنابراین وجود النگو یا انگشتراگر مانع رسیدن آب به پوست نباشد و بتوان با حرکت دادن النگو یا انگشتر، آب را به پوست رساند، وضو صحیح است اما اگر مانع رسیدن آب باشد، در موقع وضو گرفتن و شستن دستها باید آن، را از دست بیرون آورد،یا اینکه در هنگام جابجا کردن آنها نیت وضو نداشته باشد و گرنه وضو باطل است.
3-✍استفاده ازعینک افتابی اشکال ندارد مگر آنکه بگونهاى باشد که جلب توجه نامحرم نماید.
🦋☘🦋☘🦋☘🦋☘🦋☘🦋
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
🔸وَيَوْمَ نُسَيِّرُ الْجِبَالَ وَتَرَى الْأَرْضَ
🔸بَارِزَةً وَحَشَرْنَاهُمْ فَلَمْ نُغَادِرْ مِنْهُمْ أَحَدًا ﴿۴۷﴾
🔸و ياد كن روزى را كه كوهها را به حركت
🔸در مى آوريم و زمين را آشكار و صاف
🔸مى بينى و آنان را گرد مى آوريم و
🔸هيچ يك را فرو گذار نمى كنيم (۴۷)
📚 سوره مبارکه الکهف
✍ آیه ۴۷
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
📚داستان کوتاه📚
⚡️مردی كه كمك میخواست⚡️
به گذشته پرمشقت خويش می انديشيد ، به يادش می افتاد كه چه روزهای تلخ
و پر مرارتی را پشت سر گذاشته ؛
روزهايی كه حتی قادر نبود قوت روزانه
زن و كودكان معصومش را فراهم نمايد.
با خود فكر میكرد كه چگونه يك
جمله كوتاه - فقط يك جمله - كه در سه نوبت پرده گوشش را نواخت ، به
روحش نيرو داد و مسير زندگانيش را عوض كرد ، و او و خانوادهاش را از
فقر و نكبتی كه گرفتار آن بودند نجات داد.
او يكی از صحابه رسول اكرم بود.
فقر و تنگدستی براو چيره شده بود .
در
يك روز كه حس كرد ديگر كارد به استخوانش رسيده، با مشورت و پيشنهاد
زنش تصميم گرفت برود، و وضع خود را برای رسول اكرم شرح دهد، و از آن حضرت استمداد مالی كند.
با همين نيت رفت، ولی قبل از آنكه حاجت خود را بگويد اين جمله از
زبان رسول اكرم به گوشش خورد:
«هرکس ازما كمكی بخواهد ما به او
كمك میكنيم، ولی اگر كسی بینيازی بورزد و دست حاجت پيش مخلوقی دراز
نكند، خداوند او را بینياز میكند» .
آن روز چيزی نگفت، و به خانه
خويش برگشت.
باز با هيولای مهيب فقر كه همچنان بر خانهاش سايه افكنده بود روبرو شد ؛
ناچار روز ديگر به همان نيت به مجلس رسول اكرم حاضر شد، آن روز هم همان جمله را از رسول اكرم شنيد:
«هر کس ازماكمكی بخواهد ما به او كمك میكنيم، ولی اگر كسی بی نيازی بورزد خداوند او را بینياز میكند».
اين دفعه نيز بدون اينكه حاجت خود را بگويد، به خانه خويش برگشت.
و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعيف و بيچاره و ناتوان میديد ، برای سومين بار به همان نيت به مجلس رسول اكرم رفت ؛
باز هم لبهای رسول اكرم به حركت آمد ، و با همان آهنگ - كه به دل قوت و به روح اطمينان
میبخشيد ؛
همان جمله را تكرار كرد .
اين بار كه آن جمله را شنيد ، اطمينان بيشتری در قلب خود احساس كرد .
حس كرد كه كليد مشكل خويش را در همين جمله يافته است .
وقتی كه خارج شد با قدمهای مطمئنتری راه میرفت.
با خود فكر میكرد كه ديگر هرگز به
دنبال كمك و مساعدت بندگان نخواهم رفت .
به خدا تكيه میكنم و از نيرو و استعدادی كه در وجود خودم به وديعت گذاشته شده استفاده میكنم ، واز او
میخواهم كه مرا در كاری كه پيش میگيرم موفق گرداند و مرا بی نياز سازد .
با خودش فكر كرد كه از من چه كاری ساخته است؟
به نظرش رسيد عجالة اين قدر از او ساخته هست كه برود به صحرا و هيزمی جمع كند و بياورد و بفروشد .
رفت و تيشهای عاريه كرد و به صحرا رفت، هيزمی جمع كرد و فروخت.
لذت حاصل دسترنج خويش را چشيد . روزهای ديگر به اينكار ادامه داد ، تا تدريجا توانست از همين پول برای خود تيشه و حيوان و ساير لوازم كار را بخرد .
باز هم به كار خود ادامه داد تا صاحب سرمايه و غلامانی شد .
روزی رسول اكرم به او رسيد و تبسم كنان فرمود:
«گفتم ، هركس از ما كمكی بخواهد ما به او كمك میدهيم ، ولی اگر بی نيازی بورزد خداوند او را بی نياز میكند.
منبع :
📚اصول کافی، ج۲، صفحه 139-باب القناعة. وسفينة البحار، ماده قنع.
.
.http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
چهـار نڪتـه ڪلیدے:
دیـر بـرنـجـیـم
زود بـبـخشیـم
ڪمـتر قـضـاوت ڪنـیم
بیـشتر فـرصـت بـدهـیم
سلام روزتون عالی🌹
👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان آموزنده #همسر_دورو🍒
زن و شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت : میخوام بعد از چندین ماه پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را بهت میدم .
زن با کراهیت گفت : ان شاءالله خیره میشه . مرد گفت : پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدم .
روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت : خانواده ام الان میرسن شام آماده کردی یا نه؟
زن گفت : نه خسته بودم حوصله نداشتم شام درست کنم آخه خانواده تو که غریبه نیستند یه چیز حاضری درست میکنیم .
مرد گفت : خدا تو رو ببخشه دیروز به من ميگفتی كه نمیتونم غذا درست کنم آخه الان میرسن من چيکار کنم ....
زن گفت : به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که غریبه نیستند .
مرد با ناراحتی از منزل خارج شد . و بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در اومد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانش را دید که وارد خانه شدند.
پدرش از او پرسید پس شوهرت
کجا رفته ؟
زن گفت : تازه از خانه خارج شد .
پدر گفت : دیروز شوهرت اومد خونمون و ما رو برای شام امشب دعوت کرد مگه میشه خونه نباشه ؟
و زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید می پخت برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟
و سریع به شوهر خود زنگ زد و بهش گفت که چرا زودتر بهم نگفتی که خانواده منو برای شام دعوت کرده بودی ؟
مرد گفت : خانواده من با خانواده تو فرقی ندارند .
زن گفت : خواهش میکنم غذا هیچی تو خونه نداریم زود بیا خرید کن .
مرد گفت : جایی کار دارم دیر میام خونه اینها هم خانواده تو هستند فرقی نمیکنه یه چیزی حاضری درست کن بهشون بده همانطور که خواستی حاضری به خانواده ام بدی ..
و این درسی برای تو باشه که به خانواده ام احترام بگذاری .
🍒 پس با دیگران همانطوری رفتار کن
که دوست داری دیگران باتورفتارکنند🍒
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
#انرژی_مثبت
✨اگر به مشکلی برخوردید،مهم نیست دفعۀ چندم است که زمین خورده اید،
💫بازهم بلند شوید وبرای حل آن مشکل تلاش کنید.
💫ممکن است کلید سالم باشد، فقط فشارش دهید.💝
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼
☘🌼
🌼
#نگرش
دو برادر بودند كه يكي از آنها معتاد و ديگري مردي متشخص و موفق بود. براي همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يك خانواده و با يك شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتي متفاوت داشته اند؟ از برادرِ معتاد، علت را پرسيدند. پاسخ داد: علت اصلي شكست من، پدرم بوده است. او هم يك معتاد بود. خانواده اش را كتك مي زد و زندگي بدي داشت. چه توقعي از من داريد؟ من هم مانند او شده ام. از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند. در كمال ناباوري او گفت: علت موفقيت من پدرم است. من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگي اش را مي ديدم و سعي كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهاي شايسته اي جايگزين آن ها كنم. طرز نگاه هر کس به زندگی، دنیای او را می سازد.
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنۍ همراه ما باشید😊
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#داستان_واقعی
#نیکی_به_مادر
💎دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی میکرد.
نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشهای از اتاق رفت و زار زار گریست.
گفت: «خدایا من چه گناهی کردهام بخاطر مادرم بر نفسم پشت پا زدهام. من خود، خود را مقطوعالنسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیباییام را از من نگیر.»
گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.»
از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامعترین لغتنامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد.
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
درمان بی خوابی با ترخون👇
برگ های ترخون دارای یک اثر آرام بخش قوی هستند که می تواند استرس و اضطراب را کاهش داده و به درمان بی خوابی شبانه کمک کند.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
🌹زندگی خوب
✅سه ویژگی اصلی دارد:
🌷عشق
در آن جاری است
🌷دانش
بر آن حکمفرماست
🌷صبر و استقامت
در آن راه گشـاست
زندگیتون_خوب_و_عالی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#آی_پارا
#پارت_صدو_بیستوپنج
بابک ، تایماز رو جوری نگاه می کرد که انگار یه موجود عجیب غریب رو داره نگاه می کنه . دلم برای پسرم سوخت و بیشتر از کارم شرمنده شدم . اگه من اون اشتباه رونمی کردم ، حالا پسرم اینطوری زل نمی زد به پدر تازه پیداکردش. تصمیم داشتم به بار دیگه هم معذرت خواهی کنم . اینبار می خواستم حرفم رو بزنم . من خراب کرده بودم ، منم باید درستش می کردم . حضور تایماز تو خونه ی خاله و طلاق ندادن من و گرفتن شناسنامه واسه بابک و کج نذاشتن پاش تو این مدت بهم اثبات می کرد ، اون قلبا واسه پابرجا بودن این زندگی تمایل داره و با این کارش فقط می خواست منو تنبیه کنه . دایه جان خدابیامرز می گفت : مردا بلد نیستن مثل زنا حرف بزنن. فقط می تون نشون بدن چقدر طرف براشون اهمیت داره . مرد من استثنا نبود . مردم برای من و بابک اومده بود . منی که واقعا متنبه شده بودم و دیگه اگه قرار بود سلاخی هم بشم ، از کنارش جم نمی خوردم . همین خواستن های پنهانی و غیر زبانی تایماز شجاعم کرد تا پیشش اعتراف کنم . همیشه اون بود که برام پیش قدم می شد. همیشه اون بود که تو مشکلاتم راه جلو پام می ذاشت و سختی رو برام آسون می کرد . حالا نوبت من بود که تلافی کنم . تایماز همونطور سرپا ایستاده بود و با بابک شوخی می کرد . بابک هم از شوخی ها و قلقلکهای تایماز ، از خنده ریسه رفته بود . چقدر خوب بود منم شریکشون می شدم ! دل به دریا زدم و رفتم طرفشون . تایماز دست از قلقک دادن بابک برداشت و خیره شد بهم . به سختی آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : از دیدنت خوشحالم تایماز. لبخند کمرنگی زد و گفت : واقعة ؟ پس می خواست شروع کنه . خودم رو برای بدترین توهین ها آماده کرده بودم .هر چی که بود ، باید امروز تموم می شد . این بلاتکیفی بلاخره به یه جایی باید ختم می شد. گفتم : تو که خوب می تونستی ته چشام رو بخونی ! الان می بینی ته چشام چیه ؟ بابک رو جابه جا کرد و گفت : ترجیح می دم حرف چشات رو از زبونت بشنوم. پس می خواست حرف بزنیم . خوشحال بودم مثل دفعه ی پیش مانعم نشد . گفتم : پیش بابک نه ! با سر تایید کرد و گفت : اول می خوام یه کم با پسرم بازی کنم . بعدا حرف می زنیم . همین هم غنیمت بود. گفتم : باشه ، تنهاتون می ذارم و راه پله ها رو پیش گرفتم . انگار که خیلی نیرو مصرف کرده باشم ، بی حال شدم و خودمو انداختم رو تخت. اصلا حواسم به گیره ای که پشت موهام بسته بودم ، نبود . دندونه ی گیره ی فلزی با فشار رفت تو پوست سرم و دادم رفت رو هوا . عصبانی بلند شدم و از سرم کشیدمش و پرتش کردم . جاش بدجور ذق ذق می کرد و دستمو بردم که مالشش بدم تا بلکه دردش آروم بشه که حس کردم دستم خیس شد . با دیدن خون تو دستم جیغم رفت رو هوا . از خون نمی ترسیدم ولی این خون دیگه مال خودم بود و قضیش فرق می کرد . با صدای من ، مستخدمی که مشغول گردگیری راهرو بود، سراسیمه اومد تو اتاق . با دیدن دست خونی من ، چنگی به صورتش زد و گفت : وای خدا مرگم بده خانوم چی شد ؟ گفتم : هیچی . گیره رفت تو پوست سرم . چیزی نیست . الان می شورمش . یهو شوکه شدم جیغ زدم وگرنه مهم نیست . دختره اومد نزدیکتر و په نیگا به سرم کرد و گفت : جای دندونش بدجور رفته تو خانوم . بذارین دستمال تمیز بیارم خونو پاک کنیم . بشورینش ، ممکنه چرک کنه ! نایی واسه مقاومت نداشتم . گفتم : باشه برو بیار. دختره به جای دستمال با یه ایل آدم اومد تو اتاق . از بین اونایی که اومدن تو اتاق ، فقط حضور یه نفر بود که بهم دلگرمی و آرامش داد . خاله با نگرانی اومد سمتم و موهامو بررسی کرد . گفتم : شماها چرا اومدین . من که چیزیم نیست.
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب مانند پرده سیاهی؛
کل شهر را گرفته است
قلمی بردار و فردایت را
با ستاره های درخشان،
به تصویر بکش
بدان این" تو "هستی
که، فردایت رامیسازی
#شبتون_بخیــــــــر🌙✨
┄❊○🍃❤️🍃○❊┄
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم
🍃الهی به امیدتو
🌸بنام خداوندبخشنده مهربان
🍃چونکه صبح آمدوچشمم بازشد
🌸خلقـتم بـاخـالقم همـرازشد
🍃غرق رحمت میشود آنروزکه
🌸صبحش بانام"تو"آغــاز شد
🍃روزتون بزیبایی نام خدا
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
سلام ماه پنهانم!
سلام امام خوب زمانم!
پنهان مکن جمال خود
از عاشقان رویت
خورشید را برای
ظهور آفریدهاند...
یااباصالح المهدی
عجل علی ظهورک
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
هر روز،صبح زود، زیارٺ ڪنم تو را
تا روبروے گنبدتان مےدهم سلام
هرجا ڪه صحبٺ از تو شد و ذڪر خیر تو
دستم بہ سینہ، عرض ادب ڪردم، احترام
سلام از راه دور✋🏻
بہ اربابم حسین ع❤️
«اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ»
#سلام_ارباب_خوبم
#صبحم_بنامتان
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز👆 #نشانه_انسان_صالح👆
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #چهارشنبه 30 بهمن ماه 139،8
🌞اذان صبح: 05:23
☀️طلوع آفتاب: 06:47
🌝اذان ظهر: 12:18
🌑غروب آفتاب: 17:50
🌖اذان مغرب: 18:08
🌓نیمه شب شرعی: 23:36
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#ترس_دشمن_ازانتخابات☝️
#ذکرروز چهارشنبه ۱۰۰ مرتبه
🌼اى زنده ، اى پاينده
🌺يــا حــيُّ يــا قَــيّــوم
🌼این ذکر موجب عزت دائمی
میشود
#نماز_روز۴شنبہ
✍هرڪس این نماز را روز 4 شنبه بخواند خداوند توبه
او را از هر گناهے باشد مےپذیرد 4 رکعتست
درهر رکعت بعد از حمد 1 توحید و1 قدر
📚مفاتیح الجنان
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
✅ برای کاهش وزن بهترین زمان برای نوشیدن آب ناشتا و پیش از صبحانه است.
با نوشیدن 2 لیوان آب پیش از صبحانه علاوه بر اینکه بیشتر لاغر میشوید
از بروز یبوست در شما هم جلوگیری میشود.
🌺➺
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸آخر ماهتون قشنگ
🍃🌸براتون روزی
🍃🌸پر ازشادی
🍃🌸نشاط
🍃🌸وخوشبختی
🍃🌸آرزومیکنم
🍃🌸امیدوارم آخرین
🍃🌸چهارشنبه بهمن ماه را
🍃🌸با سلامتی و دلخوشی
🍃🌸سپری کنید.
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🔘🔴 شرط بندی در بازی رایانه ای
🔻✖️ #شرط_بندی
🔻✖️ #بازی_رایانه_ای
✔️⚪️✔️⚪️✔️⚪️✔️
🔘❓ سؤال: دو گروه در کلوپ، بازی رایانه ای انجام می دهند و شرط می کنند که هر #گروهی که باخت، #هزینه این بازی را به #صاحب رایانه بپردازد، حکمش چیست؟
♦️🔘 پاسخ: "حرام است."
🔺🔘🔺🔘🔺🔘🔺
#احکام_شرعی
☑️ استفتاء اینترنتی از پایگاه اطلاع رسانی آیت الله خامنه ای
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
✨مَا لَكُمْ لَا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقَارًا ﴿۱۳﴾
✨شما را چه شده است كه از
✨شكوه خدا بيم نداريد (۱۳)
📚 سوره مبارکه نوح
✍آیه ۱۳
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
✨﷽✨
🌷حکایت جواب دندان شکن
✨تاجری مسافرت میکرد. در بین راه شب در کاروانسرائی اقامت نموده برای شام غذائی خواست.
✨سرایدار مرغی پخته با سه تخم مرغ آب پز برای او آورد که خورده و به و به دلیل خستگی راه خوابید.
✨بامدادان به موقعی که قافله حرکت میکرد سرایدار پیدا نبود که قیمت غذا را بگیرد.
✨بعد از سه ماه که تاجر به شهر خود باز میگشت باز شبی را در کاروانسرای اولی به سر برد و باز هم سرایدار شامی مرکب از مرغی بریان و تخم مرغ برای او حاضر نمود.
✨چون صبح شد، تاجر سرایدار را خواسته قیمت غذای دو مرتبه را از او پرسید که دَین خود را بپردازد. سرایدار پس از چند دقیقه که به دقت با خود حساب کرد از او مطالبه هزار دینار نمود. و مخصوصا تذکر داد که خیلی مواظبت کرده است تا بی اعتدالی در حساب ننموده باشد.
✨تاجر از شنیدن هزار دینار بهای دو وعده غذا حیران شده گفت: گمان دارم که دیوانه شده ای که برای دو مرغ و شش تخم مرغ هزار دینار مطالبه مینمائی.
✨سرایدار گفت: غریب است که با انصافی که در این موقع به خرچ داده و نخواسته ام تعددی در حق جنابعالی بنمایم مرا دیوانه میخوانند.
✨تاجر گفت: هزار دینار برای چه به شما داده شود؟
✨سرایدار گفت: دقت کنید اگر ناحساب گفتم گوش ندهید. سه ماه قبل شما در اینجا یک مرغ خوردید اگر این مرغ زنده بود در این مدت نود تخم میکرد و این تخم ها هر یک جوجه ای میشدند و من به این حساب صاحب هزاران مرغ و جوجه بودم و همه این منافع را برای پذیرائی شما از دست دادم و حالا که هزار دینار در مقابل تمام این خسارات به اضافه شام شب گذشته شما که تا سه ماه دیگر همین اندازه باعث خسارت من است میخواهم مرا دیوانه میخوانید.
✨جدال تاجر و سرایدار توجه قافله را جلب کرد. هر چه سعی کردند دعوا را ختم کنند میسر نشد بالاخره قرار شد که به حضور حاکم شرع رفته تکلیف را معلوم نمایند. پس از رسیدن به شهر و رفتن به خانه حاکم و ذکر داستان حاکم حق را به سرایدار داده تاجر را محکوم به پرداخت هزار دینار نمود.
✨دوستان تاجر به او گفتند: اگر بخواهی جلوی حکم قاضی را بگیری بایستی به بهلول متوصل شوی. شاید راهی یافته این ضرر را از تو دفع کند. تاجر قبول کرده با جمعی از همراهان به خانه بهلول رفته قضیه را شرح دادند.
✨بهلول قول داد که این شر را از تاجر دفع نماید. به شرط آنکه دو صد و پنجاه دینار به فقرا بدهد. تاجر هم قبول کرد. بهلول نزد حاکم رفته و با زحمت او را راضی کرد که این دعوا را تجدید نماید و قرار گذاشتند دو روز بعد تاجر و همراهان و سرایدار و بهلول و قاضی همه حاضر شده این دعوا را قطع کنند.
✨در روز موعود همه در دارالمحکمه حاضر شدند ولی بهلول در ساعت مقرر نیامد. دو ساعت گذشت باز هم نیامد. ناچار حاکم مستخدم خود را به سراغش فرستاد که فورا حاضر شود.
✨بهلول پس از یک ساعت معطل شدن بالاخره حاضر شد. حاکم با غضب تمام رو به او کرده گفت: با آن همه تمنا و خواهشی که کردی تا مرافعه را تجدید کنیم، سبب اینکه این مردم را سه ساعت معطل کردی چیست؟
✨بهلول گفت: دهاتی ها برای بردن بذر آمده بودند چون خواستم تدبیری نکنم که محصول سال بعد خوب شود و اگر خودم نبودم گندم را در بی نوبتی میبردند سبب تاًخیر شد. من این مدت ایستادم تا چندین جُوال گندم را جوشانیده به آنها بدهم چون گندم نجوشیده ناپاک است و محصولش خوب نمیشود. جوشیده دادم که محصولش پاک و تمیز گردد.
✨حاکم رو به حاضرین کرده گفت: تقصیر از او نیست از ما است که کار خود را به دست این آدم نادان دادیم که ساعتها ما را معطل کند برای آنکه گندم را جوشانده بر آنها بدهد با اینکه همه میدانند گندم جوشیده حاصلی نخواهد داد.
✨بهلول گفت: جناب حاکم با اینکه مرا نادان و خودتان را عاقل تصور میکنید از شما میپرسم چطور است که مرغ بریان شده تخم کرده سه ماهه هزاران جوجه میدهد ولی گندم جوشیده محصول نخواهد داد؟
✨این جواب دندان شکن همه را متعجب کرد و حاکم ناچار حرف بهلول را تصدیق نموده و حق را به تاجر داده سرایدار را محکوم کرد.
↶【به ما بپیوندید 】
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆