eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴جوان کفن دزد یک روز معاذ بن جبل در حالی که گریه می‏ کرد به رسول اکرم (ص) وارد شد و سلام کرد، حضرت بعد از جواب سلام علت گریه‏ اش را جویا شد. معاذ عرض کرد: یا رسول اللَّه جوانی رعنا و خوش اندام بیرون خانه ایستاد و مانند زن بچه مرده گریه می‏ کند و در انتظار است که شما به او اجازه ورود دهید وحضرت اجازه ورود دادند جوان وارد شد. حضرت فرمودند: ای جوان چرا گریه می‏ کنی؟ جوان گفت: ای رسول خدا گناهی مرتکب شده ‏ام که اگر خدا بخواهد به بعضی از آنها مرا مجازات کند، بایستی مرا به آتش قهر دوزخم برد و گمان نمی‏ کنم که هرگز مورد بخشش و آمرزش قرار بگیرم. حضرت فرمود: آیا شرک به خدا آورده‏ ای؟ گفت نه. حضرت فرمود: قتل نفس کرده ‏ای؟ گفت نه. حضرت فرمود: بنابراین توبه کن که خدا ترا خواهد بخشید و لو بزرگی گناهانت به اندازه کوهها عظیم باشد. گفت: گناهانم از آن کوههای عظیم بزرگتر است. حضرت فرمود: پروردگار متعال گناهانت را می آمرزد و لو به بزرگی زمین و آنچه در آن است، بوده باشد. جوان گفت: گناهان من بزرگتر است. حضرت با حالت غضب به او خطاب فرمود: وای بر تو ای جوان گناهانت بزرگتر است یا خدای متعال؟ جوان تا این سخن را از پیغمبر شنید خودش را به خاک انداخت و گفت منزه است پروردگار من، هیچ چیز بزرگتر از او نیست. در این موقع حضرت فرمود: مگر گناه بزرگ را جز خدای بزرگ کسی دیگر هست که ببخشد؟ جوان گفت: نه یا رسول اللَّه. جوان گفت: یا رسول اللَّه، هفت سال است که به عمل زشتی دست زده ‏ام؛ به گورستان می‏ روم و قبر مردگان را نبش کرده و کفن آنها را می‏دزدم. این اواخر شنیدم دختری از انصار از دنیا رفته. من هم طبق معمول به منظور سرقت کفن او به جستجوی قبرش رفتم. تا اینکه قبرش را پیدا کردم رویش یک علامت گذاشتم تا شب بتوانم به مقصودم برسم و کفن را بربایم. سیاهی شب همه جا را فرا گرفته بود آمدم سر قبر دختر و گورش را شکافتم. جنازه دختر را از قبر بیرون آورده و کفنش را از تنش بیرون آوردم، بدنش را برهنه دیدم آتش شهوت در وجودم شعله ‏ور شد نگذاشت تنها به دزدی کفن اکتفا کنم، از طرفی وسوسه‏ های فریبنده نفس و شیطان، نتوانستم نفس خود را مهار کرده و خود را راضی به ترک آن کنم. خلاصه آنقدر ابلیس، این گناه را در نظر زیبا جلوه داد که ناچار با جسد بی‏جان آن دختر به زنا مشغول شدم بعد جنازه ‏اش را به گودال قبر افکندم و بسوی منزل برگشتم. هنوز چند قدمی از محل حادثه نرفته بودم که صدائی به این مضمون بگوشم رسید: ای وای بر تو از مالک روز جزا چه خواهی کرد؟! آن وقتی که من و تو را به دادگاه عدل الهی نگه دارند؟! وای بر تو از عذاب قیامت که مرا در میان مردگان برهنه و جُنب قرار دادی؟! بله یا رسول‏ اللَّه شنیدن این کلمات وجدان خفته مرا بیدار کرد تا اینکه به حکم وظیفه وجدان برای بخشش گناهانم از خدای بزرگ خدمت شما آمده ‏ام تا به برکت وجود شما خداوند از سر تقصیرات من درگذرد. اما به نظرم به قدری گناهانم بزرگ است که حتی از بوی بهشت هم محروم خواهم ماند. یا رسول اللَّه آیا شما در این مورد نظر دیگری دارید که من انجام دهم؟! پیغمبر اکرم (ص) فرمود: ای فاسق از من دور شو. زیرا ترس از آن دارم که آتشی بر تو نازل شود و عذاب تو مرا متأثر کند. جوان گنهکار از پیش روی پیغمبر رفت و پس از تهیه مختصر غذائی سر به بیابان گذاشت و در محلی دور از چشم مردم به گریه وزاری و توبه پرداخت، لباسی خشن بر تن و غل و زنجیری هم به گردن انداخته آنگاه با تضرع و زاری روی به آسمان کرد و مناجات کنان پروردگار خود را می‏خواند، بارالها هر وقت از من راضی شدی به رسولت وحی نازل کن تا مرا مژده عفوت دهد و اگر نه آتشی بفرست تا در این دنیا به کیفر اعمالم معذب شوم. زیرا من طاقت عذاب آخرت تو را ندارم. دیری نپائید که در اثر نیایش صادقانه‏ اش، خداوند رحیم او را عفو فرمود و بر پیامبرش این آیه را فرستاد: «و الّذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذکرواللَّه فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الاّ اللَّه...»(1) رسول خدا از نزول این آیه شریفه در جستجوی جوان مذبور بر آمد و معاذبن جبل تنها کسی بود که اقامتگاه آن جوان را بلد بود و نشان پیغمبر(ص) داد. حضرت با گروهی از یارانش به محل آن جوان آمدند. وقتی که رسیدند دیدند که جوان از ترس عقوبت الهی دست نیایش بسوی حقتعالی دراز کرده و همچون ابر بهاران از دیدگانش اشک می‏ بارد جلو آمده غل و زنجیر را از گردنش برداشتند و بوی مژده آمرزش و عفو الهی را رساندند. سپس رو به اصحاب کرده فرمودند: جبران کنید گناهان خود را همانطور که بهلول نبّاش جبران کرد. 📚(1) آل عمران،134. 📚منبع: قصص التوابین؛داستان توبه کنندگان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
هدایت شده از خانواده بهشتی
با همديگه حرف بزنيد، دعوا كنيد، بحث كنيد... ولى نسبت به همديگه بى توجه نباشيد بى توجهى توی رابطه آدمو از پا درمياره .... @zendegiasheghaneh @shamimrezvan
هدایت شده از خانواده بهشتی
👨👩👧👦 رفتارهای بی ادبانه فرزندتان همیشه عمدی نیست. گاهی اوقات بچه ها تشخیص نمی دهند که مثلا پریدن وسط حرف دیگران، کار بی ادبانه ای است... @zendegiasheghaneh @shamimrezvan
هدایت شده از خانواده بهشتی
به غرور و ابهت پوشالی خان برخورده بود که خانواده ی پسرش ، منزل دامادشون اطراق کنن. برای تشکر از زحمات و حمایتهای بی دریغ این زن و شوهر مهربون ، تایماز دو تخته فرش نفیس ابریشم ریز بافت هریس بهشون کادو داد که با کلی خواهش و تمنای من و تایماز ، قبول کردن . درسته این هدیه و حتی بزگتر از این هم نمی تونست کاری رو که اونا کردن رو جبران کنه . ولی محض تشکر باید اینکار رو می کردیم . برای اونا هم رفتن ما از اونجا و دور بودن از بابک سخت بود . ولی هر اومدنی رفتنی داشت بلاخره . دایی طهماسب هم از وقتی برگشته بود اسکو ، هوایی شده بود که موندگار بشه و یه سری کار خیر واسه مردم شهر انجام بده . یه دنیا دوسش داشتم و یکی از علتهایی رو که خان و بانو باهام خیلی ناجور تا نکردن رو حضور پررنگ اون می دونستم . عمویی که به عمر کنار خودم داشتمش به چندرغاز پول سیاه منو فروخته بود ولی داییی که به عمر از وجودش بی خبر بودم ، اینطوری پدرانه حمایتم می کرد . روزی که همراه به ایل آدم وارد عمارت خان شدیم رو هرگز فراموش نمی کنم . چند تا حس همزمان تو وجودم جولون می داد . ترس، اضطراب ، غرور ، همه و همه وجودم رو پر کرده بود . بابک تا خان رو جلوی ایوان دید ، دوید و خان بابا گویان خودش رو انداخت تو بغلش . نگاههای همه ی مستخدمین و خدمه رو ما بود . از جلوی هر کدومشون که رد می شدیم ، تعظیم می کردن . نگاهاشون منو یاد نگاهها و پچ پچهاشون تو اولین ورودم به این خونه می نداخت. دیدن منظره ی ایستادن خان همراه با اون عصای منقوشش جلوی ایوان ، منو برد به چند سال پیش که به عنوان کلفت به این خونه اومده بودم و خان جلوی همین ایوان کلی تحقیرم کرد . جلوی همین ایوان بود که به پهلوی تایماز عزیزم چاقو زدم. حالا این من بودم آی پارا یوسف خانی که دوشاشوش خان زاده ی این خونه با غرور قدم بر می داشتم . بين مستخدمین چشمم افتاد به رقیه که با چشمای اشکی نگام می کرد . جمع رو که در حال احوالپرسی با خان و بانو بودن ول کردم و رفتم طرفش . اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و گفت : سلام خان زاده. خوش اومدین. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
‍ 🍁 در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد ...
✨میان این همہ سنگ دنیا ✨آنکہ گوهر می شود! ✨دو خصلت دارد: ✨اول آنکہ شفاف است، ✨کینہ نمیگیرد! ✨دوم آنکہ تراشہ ی زندگی راتاب می آورد! ✅به ما بپیوندید👇 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
خدایا امشب برای همه دوستان و عزیزانم قلبی نورانی ضمیری آروم لبی خندان خوابی آرام و رستگاری عنایت بفرما دلتون مالامال از امید شبتون قشنگ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻بسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم🌻 🌼الهی به امیدتو🌼 ﺧﺪﺍﯼ خوب ﻣﻦ سلام تو راسپاس برای نعمتهایت دراین روز زیبا به همه ﺳﻼﻣﺘﯽ،ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭسعادت ودرک عشقت را عطابفرما..الهی آمین❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صلوات ازجانب 💗خداوندرحمت است 🌸واز سوی فرشتگان 💗پاک كردن گناهان و 🌸ازطرف مردم دعا است 💗صلوات 🌸بهترین عمل 💗در روزقیامت است 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍوآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرجهم
✾ ✾ ✾ ══💝══ سہ شنبہ شدُ و پَرزدم سوی تو شدَم سائل ديدن روی ِتو بہ اِذنْ چهارده نور پاڪ جهان شدم جان نثار امام زمان عج دوباره سه شنبه و دلتنگ جمکران شدم...!!🌸🍃 💚السلام علیک یاصاحب عصروزمان عج ❣
☝️ ☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 13 اسفند ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:08 ☀️طلوع آفتاب: 06:31 🌝اذان ظهر: 12:16 🌑غروب آفتاب: 18:01 🌖اذان مغرب: 18:20 🌓نیمه شب شرعی: 23:35
☝️ "سه شنبه"﷽" "۱۰۰مرتبه" ✨یا ارحم الراحمین✨ ✨ای مهربان ترین مهربانان✨ ✅هرکس نمــازسه‌شنبه را بخواندبرایش هزاران شهرازطلا دربهشت بسازند↯ دورکعت؛ درهر رکعت بعدازحمدیک بارسوره تین توحیدفلق ناس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼حال خوبتان را، 🌸نه ازکسی طلب کنید، 🌺نه برایش به این وآن روبزنید، 🌼ونه حتی منتظرمعجزه باشید. 🌸قدری"تلاش"کافی‌ست، 🌺برایِ داشتنش!این خودشمایید، 🌼که می‌توانید،روحتان را، 🌸مملوازعشق وآرامش کنید. 🌺سه شنبه تون عالی
هدایت شده از گسترده معراج✔
💠وزارت بهداشت : تاسیس سایت به امید سلامتی تمام ملت ❤️ ✅ همین حالا از طریق سایت معتبر تست بدهید، نیازی نیست به درمانگاه مراجعه کنید 👇سایت در لینک زیر👇 🌐testcoronair تست کرونا 🙏سلامتی شما آرزوی ما 🌸برای عزیزانتان ارسال کنید
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  : ❤️مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره.. زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود. دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید. و این برای شروع خوب بود.. مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد.. و باز خدایی که نفرتِ  مرده را در وجودم زنده کرد.. چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم. نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد. چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادر.. حالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم.. دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق، کم حرف، بی منطق.. اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی.. و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود. بیچاره مادر که هاج  و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت.. و باز ذهنم غِر غِر میکرد که  این خدا چقدر بد بود.. دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود. حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند.. و چقدر تنها بودم من… و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد   دارد… ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
ایرانی‌ها از دیرباز به مناسبت‌های مختلف جشن‌های همگانی را برپا می‌کردند، جشن نوروز در بهار، تیرگان در تابستان، مهرگان در پاییز و بهمنگان در زمستان از جمله این جشن‌ها بود. در این میان جشن‌های دیگری هم بودند که به مناسبت و فراخور زمان برگزار می‌شدند. در برخی از این جشن‌ها، مردم لباس‌های خاصی را به تن می‌کردند، مثلاًً در یکی از این جشن‌های مردمی، دلقکی لاغراندام و نحیف بود که لباسی بر تن می‌کرد و در آن پنبه کار می‌گذاشت و از خود هیکلی پهلوانی می‌ساخت و به نمایش حرکات پهلوانان در نزد مردم می‌پرداخت. در کنار آن، مردی بود که شعر می‌خواند و همزمان کمانداری‌ با تیر و کمان خود پهلوان قلابی را نشانه می‌گرفت و آن قدر تیر به سمت او روانه می‌کرد که نهایتاً همه پنبه‌هایش را می‌زد. در نهایت اندام نحیف و لاغر دلقک را مردم می‌دیدند و پس از آن پهلوانان واقعی وارد میدان می‌شدند. از آن زمان بود که اصطلاح «پهلوان پنبه» و «پنبه‌اش را زدند» در میان مردم رواج یافت. «پهلوان پنبه» از آن به بعد به فردی اطلاق می‌شود که چیزی در چنته ندارد اما ادعای فراوانی دارد و بعد از مدتی بر همگان مسجل می‌شود که هر آنچه گفته و انجام داده همه برای عرض‌اندام بوده است. @tafakornab @shamimrezvan
⬛️ 12 نکته مهم درباره رعایت مسایل بهداشتی در نانوایی ها برای پیشگیری از 🔰اخبار به روز کرونا 👇👇
در جوابش محکم به آغوش کشیدمش و گفتم : من برای تو فقط آی پارام نه خان زاده . عید تو هم مبارک. از دیدنت خوشحالم رقیه . دلم برات خیلی تنگ شده بود . کلی قصه دارم برات . خندید و گفت : دیگه خان زاده نمی ذاره رو پای من بخوابید و برام قصه بگید . گفتم : تو خواهر منی . تو اجازه داری همیشه پیشم باشی . دست انداخت دور گردنم و منو بوسید . تو همین گیر و دار خان فریاد زد: هوی رقیه معلومه چه غلطی می کنی ؟ برگشتم سمت خان و گفتم : رقیه مثل خواهرمه خان . دلم واسش تنگ شده بود . خان زیر لب لااله الااللهی گفت و مهمانها رو به داخل عمارت هدایت کرد . از رقیه جدا شدم و منم دنبالشون رفتم .حدود سه ماه از اقامتمون تو عمارت خان می گذشت . دایی برای خودش منزل کوچیکی خریداری کرده بود و قصد داشت به کارخونه ی ریسندگی تو اسکو راه بندازه و کارهای دادگاه منو به تایماز واگذار کرده بود . اوضاع نسبتا خوب بود . سعی می کردم خیلی تو دست و بال خان و بانو نباشم . فعلا زود بود که به رابطه ی عادی داشته باشیم . تصميم تایماز برگشتن به تهران بود . پس بیشتر سعی می کردم احتیاط کنم که تو مدتی که تو عمارت خان هستیم کدورتی پیش نیاد . چند روزی بود که صبح ها حالت تهوع داشتم و سرم گیج می رفت . خودم یه حدسایی زده بودم اما منتظر بودم تایماز که برای آخرین دادگاه پس گرفتن اموالم به تبریز رفته بود، برگرده که با هم بریم دکتر. بابک حسابی با شیرین زبونیاش ، تو دل خان و بانو جا باز کرده بود . این موضوع منو خیلی خوشحال می کرد . عصر روز بیست پنج خرداد بود که تایماز با خوشحالی و کلی خرید تو دستش به اسکو برگشت و خبر موفقیت تو دادگاه رو داد . دادگاه عمو رو ملزم به پس دادن اموال مادریم کرده بود . اموالی هم که از پدرم به ارث می بردم و عمو منو بی حق کرده بود رو با اصرار وخواهش از تایماز بی خیال شدم . همینقدر که اموال مادریم پس گرفتم بسم بود . من زیاده خواه نبودم . بلاخره عمو په وارث بیشتر نداشت که اونم به دست من مرده بود . خودش نمی دونست ، ولی خدا که خبر داشت . انصاف نبود که خیلی اذیت بشه . فردای اون روز تایماز که حالم رو خراب دید ، دکتر آورد بالاسرم که همونطور که حدس می زدم ، حامله بودم . با پیچیدن خبر حاملگی من ، شور و هیجانی تو خونه به پا شد که بیا و ببین. تایماز از دکتر اجازه خواست واسه سفر به تهران که دکتر مانعی ندید. خان و بانو از رفتمون ناراحت بودن و اصرار داشتن تا دنیا اومدن بچه اونجا بمونیم . خدا خدا می کردم تایماز قبول نکنه . دلم راحتی خونه ی خودم رو می خواست . تایماز هم کارهای عقب افتادش رو بهانه کرد و از موندن سر باز زد. یک هفته بعد ، من ، تایماز ، بابک و رقیه ، با بدرقه ی شایسته ی خان و بانو و دایی طهماسب راهی تهران شدیم که به زندگی آروم و شاد رو کنار هم داشته باشیم . پایان... ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
اگر دو عبارت "خسته ام" و "حالم خوب نیست" را از زندگی خود پاک کنید، نیمی از بیحالی و بیماری خود را درمان کرده اید... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
۶ نکته‌ی مهم زندگی: قبل از دعا کردن، باور داشته باشید. قبل از صحبت کردن، خوب گوش کرده و تفکر کنید. قبل از خرج کردن، کسب کنید. قبل از تصمیم گرفتن، تحقیق کنید. قبل از تسلیم شدن، یک بار دیگر تلاش کنید. قبل از تمام شدن زندگی‌تان، زندگی کنید... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ می‌گذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌آمد، ﺷﯿﺮ را می‌خورد ﻭ سکه‌اﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ می‌انداخت. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش می‌کنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.» ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ! http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
📗 ✍ملانصرالدين از كدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ ١٥ درهم خريد و ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ كدخدا ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺑﺪﻫﺪ. ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدين ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا، ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ!» ملانصرالدين ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: « ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ.» كدخدا ﮔﻔﺖ: «ﻧﻤﻲﺷﻪ! ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ» ملا ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ.» كدخدا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟» ملا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ» كدخدا ﮔﻔﺖ: «مگر می‌شه ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺖ!» ملا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣيشه. ﺣﺎﻻ ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ» ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌد كدخدا ملانصرالدين رو ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟» ملا ﮔﻔﺖ: به ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش و اعلام كردم فقط با پرداخت ٢ درهم در قرعه كشي شركت كنيد و به قيد قرعه صاحب يك الاغ شويد. به ٥٠٠ نفر ٥٠٠ ﺑﻠﻴﺖ ٢ درهمى ﻓﺮﻭﺧﺘﻢ ﻭ ٩٩٨ دﺭهم ﺳﻮﺩ ﮐﺮﺩﻡ.» كدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟» ملا ﮔﻔﺖ: «ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ٢ درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ.» ✅چقد داستانش آشناست شبیه آزمونها استخدام و پیامکهای مسابقه... 🚩 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو می کنم شب هایتان همیشه پر ستاره و زیبا باشد ماه وقتی میان ستاره ها می درخشد زیباست زیبایی ماه برای شما وسعت آسمان برای شما شبتون بخیر 🌙✨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا