eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷 🔶 سوال : در سجده اگر موقع ذکر، سهوا یا عمدا انگشتان دست را بردارند حکم چیست؟ 🔶 جواب : اگر هنگام ذکر واجب عمداً انگشتان را روی زمین قرار ندهد بنا بر احتیاط نمازش صحیح نیست و اگر سهوا روی زمین قرار نداده قبل از برداشتن سر از سجده، ذکر واجب را پس از قراردادن انگشتان بر زمین تکرار کند و اگر پس از برداشتن سر از سجده متوجه شد نماز صحیح است. منبع سایت مراجع @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✍یکی از دوستان ڪه وسایل خانگی می‌فروشد نقل می‌ڪرد: روزی در مغازه نشسته بودم ڪه مردی به مغازه من آمده و چیز بی‌سابقه‌ای از من خواست. گفت: برای یڪ هفته چند ڪارتن نوی خالی لوازم خانگی اجاره می‌خواهم. پرسیدم: برای چه؟ چشمانش پر شد و گفت: قول می‌دهید محرم اسرار من باشید؟ گفتم: حتما. گفت: دخترم این هفته عروسی می‌ڪنه. جهاز درست حسابی نتونستم بخرم. از صبح گریه می‌ڪند. مجبور شدم این نقشه را طرح ڪنم. ڪارتن خالی ببریم و توش آجر بزاریم تا دیگران نگویند جهاز نداشت. چون می‌گویند: دختر بی‌جهاز مانند روزه بی‌نماز است. اشڪ در چشمانم جمع شد و........... 💥در دین اسلام بدعت گذاشتن امری حرام است. یڪی از این بدعت‌های غلط بازدید جهاز دختر است. ڪه باعث رو شدن فقرِ فقرا ‌می‌شود. ڪسی ڪه بتواند این بدعت‌ها را به نوبه خود بشڪند و در عروسی خود ڪسی را به دیدن جهاز خود دعوت نڪند، یقین به عنوان مبارز با بدعت، یڪ جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد. ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ _________
‍ شبتون پرازمهروصفا رمان قسمت 35 بلند شد و با کتابی برگشت.دوباره دراز کشید و در نور  همان چراغ خواب کتاب را ورق می  زد.نیما خوابش گرفته بود و صدای ورق زدنهای فاخته روی مخش بود.آخر سر طاقتش تمام شد برگشت و کتاب را از دستش کشید و گوشه ای پرت کرد -بگیر بخواب دیگه بچه اخمهایش را در هم کشید -من بچه نیستم کلافه نفس عمیقی کشید و دوباره به پهلوشد.چشمانش را بست تا بخوابد اما با صدای فاخته چشمانش  را باز کرد -نیما -هوم -میگم چیزه،  منم فردا بیام بهشت زهرا خوابش گرفته بود و این بچه هی چرتش  را پاره میکرد -نخیر انگار دستش را روی تشک  کوبید -چرا با عصبانیت به طرفش برگشت -اوف فاخته.....عجب غلطی کرد ما.....نخیر نمی بر مت.بهشت زهرا فرق می کنه خیلی سرده دوباره مریض میشی. الانم بگیر بخواب دیگه کفرم در اومد معلوم نبود قیافه اش چقدر عصبانی است که فاخته سریع باشه ای گفت و پتو را روی سرش کشید.دیگر از جایش تکان نخورد در اتاق را که باز کرد با یک عدد رفیق عبوث و اخموی رو ترش کرده رو برو شد که بازور بعد از چند روز جواب سلامش را داده بود.مثلا خیلی کار داشت و وقت نگاه کردن به نیما نداشت.خود کشی رویا هم از این مرد آدم دیگری ساخته بود.خوش چهره  اما افسرده و دلتنگ.چشمان دریایی اش گاهی اوقات از اشک لبریز میشد و باز هم مقاومت می کرد.رفت و بالا سرش ایستاد.این سردی بین خودشان را دوست نداشت -خیلی خب بابا....خوب حرف نزدم باهات، ببخشید یک نگاه به بالا انداخت و دو باره سرش را به نوشتن گرم کرد.از اینکه محلش  نداد حرصش در آمد. دستش را روی برگه جلوی رویش گذاشت.از نوشتن ایستاد و با اخم نگاهش کرد -چه مرگته....دستتو بکش بینم -ازت معذرت خواهی کردم بیشعور..... دستش را بلند کرد -خیلی خب باشه....برو مثل بچه آدم بشین سر جات اینبار دیگر بیخیال شد -بمیر بابا ...بی لیاقت پوزخندی زد -همون تو لیاقت داری بسه جوابش را نداد.معلوم بود از دنده چپ بلند شده است.تلفنش زنگ می زد و هی قطع می کرد و زیر چشمی به نیما نگاه می  کرد آخر سر برداشت و فریاد زد -بابا خستم کردی زنکه..چی از جون من می خوای بابا.اینهمه مرد برو آویزون یکی دیگه باش .....اه .. .همه رو برق می گیره ما رو....  الله اکبر قطع کرد و سرش را بین دستانش گرفت حس کنجکاوی چیره شد بر نیما -هوم.....کی بود رفیق ما رو می خواد اینقدر.حسودیم شد  بابا عصبانی شد و بلند گفت -خفه شو بابا....همه حسرت زندگی تو رو دارن اونوقت. .. یک خودکار به طرفش پرت کرد.جری تر ش کرد -خفه بابا....زندگی من حسرت داره -داره و خودت نمی فهمی. ...وقتی مثل من بابات ولت می کرد و با زن بابا می رفت خارج و سراغ ازت نمی گرفت می فهمیدی زندگی به چند منه.خوشی زده زیر دلت، حالیت نیست.هر ماه حسابت پره اما نفهمی...من جای بابات بودم عمرا  دیگه حمایتت می کردم.والا زن اجباریتم از سلیقه خودت و از اون عفریته خیلی خیلی بهتره...ولی نمی تمر گی زندگی تو بکنی....وای ببخشید اصلا به من ربطی نداره.....فرهود خر کی  باشه واسه رفیقش نسخه بپیچه.....اگه مثل من به جرم  چشم داشتن به زن پدرت از همه چی  محروم میشدی. ...هر یه ذره خوشبختی رو هورت می کشیدی...اما بی لیاقتی ....بی لیاقت......خاک عالم بر اون سرت....وقتی مثل من نمی زاشتن با اونی که دلم می خواد باشم و همونی که عاشقش بودم خودشو خیلی راحت خلاص می کنه؛ اونوقت هر روز پای  پدرت رو می بوسیدی بلند شد و دوباره رو برویش ایستاد.انگار امروز  زندگی بدجور دست به گلویش گذاشته بود. -رفیقتم .    نوکرتم هستم ..  می فهمم درد داری. ... ولی به همون رفاقتی که بینمونه دیگه  هرگز اسمی از فاخته نبر. ...حواست  جمع باشه. ادامه دارد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان 🌸🌸🌿🌿🌸🌸
رمان قسمت 36 با دهان باز فقط او را نگاه می کرد .از بین تمام حرفهایش فقط تعریف او از فاخته را شنیده بود.آن حسادت از شنیدن نام فا خته را در چشمانش می دید.ناخودآگاه دلش گرم شد.نیما دل از کف داده بود و خودش را به نفهمی می زد .نیشش تا بنا گوشش باز شد .خندید -بدبخت عاشق.... !!!! در صندوق عقب را بست .فاخته هنوز هم همانجا با ذوق ایستاده بود .از حرکاتش  تعجب می کرد ولی شاید اگر می دانست او تا به حال مسافرت نرفته است اینقدر حرکاتش  برایش جای تعجب نداشت. -خب برو بشین دیگه -مادر جون و آقا جونم بیان دستانش را پشتش گرفته بود و خودش را تاب می داد.شماره فرهود را گرفت تا ببیند سر کار رفته است یا نه.باید یکی از قطعات را تحویل می دادند و بقیه پولشان را می  گرفتند. برای شرکت نو پایی مثل شرکت انها سود خوبی بود.گوشی دم گوشش به شادی  فاخته چشم دوخته بود.پدر و مادرش هم آمدند.خوشبختانه داماد عزیزشان هم تشریف فرما شده بودند.سهراب پسر بدی نبود اما نمی تو انست تعادل را میان زندگی و دخالتهای مادرش بر قرار کند.تا جاییکه نازنین را از شهرستانی که با مادر شوهرش زندگی می کرد فراری داد.سهراب خان هم شدند داماد سرخانه و حقوق بگیر پدر .حساب و کتاب پدر  را انجام می داد. هیچوقت نتوانست او را خیلی دوست داشته باشد.آنها هم داشتند سوار ماشین خودشان می شدند.دوباره شماره فرهود را گرفت که دید پدر و مادرش عقب نشستند.سرش را از شیشه دولا کرد -چرا نمی یای جلو بابا -بشین بابا جان ...هر کس با زن خودش بشینه دیروز قبل از آمدن یک سر به حجره پدر  رفت.پدر و پسری  کلی با هم حرف زدند .دلش هنوز هم از پدر گله داشت اما از دیروز و شنیدن حرفهایش کمی دلش آرامتر شده بود.دنبال فاخته گشت در حیاط کنار بچه ها  بود.اصلا دلش نمی خواست حتی اندازه سر سوزن،  هم کلام سهراب باشد.از همانجا بلند داد زد -فاخته بیا دیگه صدای چشم بلندش را شنید .بدو بدو آمد و جلو کنار نیما نشست.به پشت برگشت -ببخشید پشتم به شماست -راحت باش مادر ...با نیما  حرف بزنی خوابش نبره خوشحال گفت -چشم نیما هم نشست و کمربندش را بست.رو به فاخته کرد -کمربندتو ببند -چشم قربان -شیشه رو هم بکش بالا -چشم نمایشی اخمی به چهره اش داد -چرا هی می گی چشم -چشم دیگه نمی گم خنده اش گرفت.دست خودش نبود.شادی خود جوشی داشت که نمی توانست پنهانش کند.مهمتر همسفر شدن با نیمایی بود که در این یک هفته بعد از صحبتهایشان .می شد گفت هفته بسیار خوبی را گذرانده بود.شادی اش را حتی دوستان مدرسه اش هم فهمیده بودند.روحیه اش فرق کرده بود.برایش دیگر زندگی جذاب بود.نیما جذاب بود..  خانه اش جذاب بود...  مدرسه .. زندگی. . . .حتی خوابیدن در اتاق هم جذاب بود.هر چند دوباره در اتاق جدا می خوابیدند اما نیما توجیه اش کرد هنوز با خودش کنار نیامده.کنار آمده باشد یا نه ....صاحب همیشگی قلب فاخته کسی جز نیما نبود.دیگر داشتند راه می  افتادند که نیما  دوباره روی ترمز زد -فاخته کت و شلوار منو برداشتی -بله برداشتم دوباره راه افتاد.کل سفر آنقدر سوال پیچش کرده بود دیگر یک خط در میان توضیح می  داد. اما خب خوبیش این بود که لحظه ای خواب به چشمش نیامد.دیگر رسیده بودند.شهر اصفهان و خیابانهایش.سی و سه پل آنقدر برایش دیدنی بود که محو در طبیعت شهری اصفهان شده بود.بالاخره رسیدندعمه اش و بقیه اهالی منزل به استقبال آمدند. نیما از سفرهای این مدلی که به خانه اقوام بیایند خوشش نمی آمد  اما اینبار دیگر بخاطر پدر و مادرش قبول کرد.چاره ای نداشت.تا زمانیکه برادرش زنده بود اصلا از این کارها نمی کرد اما حالا وضعیت فرق می کرد.کنار فاخته قرار گرفت و دستانش را گرفت -فقط میشینی پیش خودم..... لبخند زد -میشه یه ذره نشستیم بریم بیرون. اخم کرد -خسته ام دختر .....بکوب رانندگی کردم ادامه دارد... ❤️@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚استمداد طلبی از امام رضا (ع) سلیمان جعفری که از نسل حضرت ابی طالب است، می گوید: در میان باغ در خدمت امام رضا علیه السلام بودم که ناگاه گنجشکی آمد با حال اضطراب جلوی آن حضرت نشست و مرتب داد می زد و فریاد می کشید. حضرت به من فرمود: فلانی می دانی این گنجشک چه می گوید؟ گفتم: خیر! فرمود: می گوید؛ماری در خانه می خواهد جوجه های مرا بخورد. سپس فرمود: این عصا را بردار و حرکت کن و در فلان خانه مار را بکش! سلیمان می گوید: من عصا را برداشتم و وارد آن خانه شدم دیدم ماری به سوی جوجه ها در حرکت است او را کشته و به خدمت امام برگشتم. 📚منبع :بحار الانوار : ج 49، ص 88، و ج 64، ص 302. •✾📚 @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🌺 🌸 حضرت عیسی (علیه‌السلام) مرده زنده می‌کردند ؛ روزی ، بالای سر قبر کسی آمده بودند، اشاره کرده بودند و آن شخص زنده شده بود؛ از آن شخص پرسیدند چند سال است که تو مردی؟ 🔹 گفت چهارصد سال است که از مرگ من می‌گذرد ولی هنوز تلخی مرگ در کام من هست. 🔹 هر کس دوست دارد سکرات مرگ برایش سهل باشد، باید خدمتگزار پدر و مادر خویش باشد و نسبت به خویشاوندانش صله رحم کند. 🌷آیت ‌الله جاودان 🌷 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
کم بودن شیر مادران چند علت دارد 🔸 یکی اینکه حرارت بالایی در بدن مادران وجود دارد که بهتر است سوپ جو با اسفناج میل کنند 🔸همچنین گاهی سردی در بدن ایجاد شده یا مجاری شیردهی دچار گرفتگی می‌شود که در این موارد استفاده از هویج یا بادکش توصیه می‌شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ 🔻نجس فقط آن چیزی نیست که به دهان وارد میشود. بلکه چیزیست که از دهان بیرون هم می آید: مثل دروغ، غیبت، تهمت و..... مواظب خروجی دهانمان باشیم❗️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹همه ی موجودات میگن ولی تفاوتشون در اینه که با چه ارتعاشی میگن 🔹یکی با ارتعاش ناامیدی میگه 🔹یکی با ارتعاش طمع میگه 🔹یکی با ارتعاش امید و یقین میگه 🔹یکی با ارتعاش خشم میگه 🔹یکی با عشق میگه 🔹مهم گفتن نیست مهم اینه که با چه ارتعاشی صداش می کنیم چون جوابی که دریافت می کنیم مطابق با همون ارتعاشیه که فرستادیم. 🌹خدا را باید با عشق و امید و یقین صدا بزنیم 💫✨ 💫✨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽✨الهی به امیدتو 🌸 نبی مکرم اسلام (ص) می‌فرمایند: عمل نیک پنهانی بهتر از عمل نیک آشکارا است، اما اگر کسی عمل نیک خود را برای سرمشق دیگران آشکار کند بهترین عمل را نموده است. 📗نهج الفصاحه 💐روزتان معطر به ذکرصلوات برمحمدوآل محمد (علیهم السلام)💐 🌺السلام علیک یابقیة الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🌺السلام علیک یااباعبدالله الحسین (علیه السلام) 🌺السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا(علیه السلام) 💐السلام علیکم یا اهل البیت النبوه جمیعا" ورحمة الله وبرکاته💐 برای شماعزیزان سلامتی،خوشبختی، وعمر بابرکت و عاقبت بخیری خواستارم به حرمت: 🌹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ 🌹 و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏞 ☝️ 🏞 💜گاهی باید فقط چشـماتو ببـندی 🦋 💙و صدای کلیپـو زیاد کنی 🦋 💚و فقط لذت ببری 🦋 💛چقدر خوبه 🦋 🧡که‌با شنیدن قرآن 🦋 ❤️آرامش‌حقیقی پیدا کنیم 🦋 ♥️یه مؤمن با کلام خدا آرام میشه 🦋 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 7 دی ماه 1401 🌞اذان صبح: 05:43 ☀️طلوع آفتاب: 07:13 🌝اذان ظهر: 12:06 🌑غروب آفتاب: 16:59 🌖اذان مغرب: 17:19 🌓نیمه شب شرعی: 23:20 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 ✅با آسان گرفتن بر خلق الله از خداوند کریم برکت بجوئید. 🔸 چقدر خوب است از این دو کلمه امیرالمومنین، استمداد بجوئیم. بر زیردستان، بر مشتریان، بر اهل و عیال خودمان، آسان بگیریم؛ اگر با کسی مشکلی داریم حقی از ما ضایع کرده؛ گذشت کنیم؛ بعد به خداوند متعال عرضه بداریم: خدایا من بر بنده و عیال تو آسان گرفتیم؛ تو هم بر ما آسان بگیر و بر رزق و روزی مان برکت بده! باور کنیم صد درصد جواب می دهد. 🔸 شاهد مثال روایت شده روزی ، امام علی علیه السلام در بازار از کنار دکان قصابی رد می‌شد که شنید زنی در حال خرید گوشت، به قصاب می‌گوید: بیشترش کن. 🌸 امام به قصاب فرمود: « گوشت بیشتری به او بده که این کار، مایه افزایش برکت است.» 🔸 براستی اگر امروزه به این فرمان گره گشا عمل می شد و مردمان بر هم سخت نمی گرفتند چقدر زندگی ها شیرین تر و پربرکت تر می بود و رسیدن به انسانی و سهل الوصول بود. 📚بحارالانوار، ج 41، ص 104، حدیث 5 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✅منیزیم با بهبود گردش خون و خون‌رسانی به مغز از آلزایمر پیشگیری می‌کند در کمبود شدید آن گیجی، هذیان، تشنج و حتی کما اتفاق می‌افتد منابع آن: کنجد، تخم کدو، اسفناج، انبه، کاکائو ‎‌‌‌‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹در این صبح زیبا زمستان ❄️زندگی از سر شوق 🌹خندیدن از ته دل ❄️آرامشی ماندگار 🌹سلامتی پایدار ❄️رزقی سرشار 🌹و زیباترین و بهترینها ❄️را از صمیم قلب براتون 🌹از خدای مهربان خواستارم ❄️چهارشنبه تون 🌹پر از خوشی و خوشبختی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ریشه انسانها ، فهم آنهاست، یک سنگ به اندازه ای بالا می رود ، که نیرویی پشت آن باشد با تمام شدنِ نیرو ، سقوط و افتادن سنگ طبیعی است! ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن ؛ که چطور از زیر خاک ها و سنگ ها سر بیرون می آورد و حتی آسفالت ها و سیمان ها را می شکافد و سربلند می کند هر فردی به اندازه این گیاه کوچک، ریشه داشته باشد، از زیر خاک و سنگ، از زیر عادت و غریزه! و از زیر حرف ها و هوس ها ، سر بیرون می‌آورد و با قلبی از عشق، افتخار می‌آفریند ریشه ما ، همان فهم ما است @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمانهایےفرامی‌رسد که تصورمیکنی همه چیزبه پایان رسیده است. اماخیلےغیرمنتظره... خدامعجزه اش رانشانت میدهد!!!! این لحظه ناب، نصیب تک تک شمانازنینان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان فوق العاده است! زیباترین وصیتی که تاکنون یک نفر از خود به جای گذاشته است! گاهی یک کلیپ ۵ دقیقه ای تاثیرش از عمر ۵۰ ساله هم بیشتر است! این کلیپ چیزهای به شما می آموزد که تا آخرین لحظه زندگی از یادتان نمی رود! اغراق نیست اگر بگویم تا قبل از مرگ هر روز ببینید و به کار ببرید! دوستان تون رو از این کلیپ زیبا بی بهره نگذارید!🌹👌 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا فکر میکنید که خدا صدای شما رونمیشنوه... حتماببینید عااااااالیه👌 🌷الا بذکر الله تطمئن القلوب🌷 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
  📚حکمت۲۷نهج البلاغه 💠علی علیه السلام🔰🔰  🔹امْشِ بِدَائِكَ مَا مَشَى بِك‏ 💠با درد خود بساز، چندان که باتو سازگار است. 🔹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ ☝️ 💠 💠 🌺بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیم🌺 ✍ چندحکم شرعی درباره‌ی دادن 🌸 روایت است تا زمانی ­که ارحام محتاج وجود دارد، (فامیل­‌های نسبی)، صدقه به دیگران روا نیست. 🔸 بعد از تحویل صدقه به فقیر یا وکیل فقیر، برگشتن و انصراف از آن شرعاً ممکن نیست. 🔸 واسطه شدن برای رساندن صدقه به دیگری مانند صدقه دادن در ثواب است. 🔸 آنچه به فقیر صدقه داده‌­ایم کراهت شدید دارد که با یکی از عقود (مثل بیع، مصالحه) به ملک خود درآوردیم؛ یعنی همان را مثلاً از فقیر بخریم. 🔸 ردّ سائل (رد کردن درخواست فقیر) مکروه است؛ اگرچه گمان داشته باشیم بی­‌نیاز است. لذا مقداری اگر چه اندک، به او بدهیم. 🔸 درخواست صدقه و کمک بدون احتیاج، کراهت زیادی دارد. بلکه در صورت احتیاج نیز مکروه است. 📚️ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
‍ ‍ ✨قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ 💐وَتَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ ✨مَنْ تَشَاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ 💐إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۲۶﴾ ✨بگو بار خدايا تويى كه فرمانفرمايى هر آن كس 💐را كه خواهى فرمانروايى بخشى و از هر كه خواهى ✨فرمانروايى را باز ستانى و هر كه را خواهى 💐عزت بخشى و هر كه را خواهى خوار گردانى ✨همه خوبيها به دست توست و تو بر هر چيز توانايى (۲۶) 📚 سوره مبارکه آل عمران ✍ آیه ۲۶ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
رمان قسمت 37 باز هم قیافه اش پنجر  شد. یک هفته ای می شد روال زندگیش را دوست داشت.....از راهرو که می گذشت و بوی  غذا می آمد خستگی اش در میرفت .فاخته خندان را می دید برایش اجبار در کنار او معنی نمی داد.هنوز هم با دلش یکرنگ نشده بود اما میدانست فاخته را می خواهد اما خواستن در برابر داشتن رابطه ای عادی با او فرق داشت ....نمی دانست چرا  نمی تواند..... لب و لوچه آویزان فاخته را که دید دلش نیامد ناراحتش کند.سرش را به گوش فاخته نزدیک کرد -یه کم استراحت کنیم بدجنس .... بعد بریم...  روسریتم درست کن زیر زیرکی خندید و سرش را تکان داد. موقعیت بیرون رفتن پیش نیامد  برای دیدن آنها پسر عمه و بقیه هم آمده بودند.نیما هم خدا خواسته پا پی  بیرون رفتن نشد.شب موقع خواب اختصاصی برایشان جا انداختند. همه زنانه مردانه کردند الا این دو نیما نمی دانست چرا همه فکر می کنند انها حتما باید کنار هم بخوابند.در رختخواب دراز کشیده بود که فاخته اخمو و  قهر هم آمد. دراز کشید و پشتش را به او کرد.دیگر از اخمهایش خسته شده بود.خیلی تابلو بی محلی میکرد نازنین هم فهمید حتی.حتما بقیه هم فهمیده بودند -خجالت نکش ...یه کم دیگه اون روی خودتم نشون می دادی  به بقیه در همان حال جواب  داد -چی کار کردم مگه -برو بابا ..اونوقت می گم بچه ای می گی نه.    ...واسه یه بیرون نرفتن آبرو برام نزاشتی بغضش گرفت -دوست داشتم برم بیرون براق شد به فاخته -خب نشد...میگی چی کار کنم... خود کشی می کردم...بین این همه آدم کجا می رفتم -اوف ..باشه ببخشید.....من یه ذره ندید بدیدم....شماها براتون عادیه دوباره جدی تر گفت -من از این لوس بازیا خوشم نمی یادا ....فردا هم بلند شم اینجوری باشی ....میزنه به سرم بر می گردم. ...حواس خودتو جمع کن گفت و پشتش را کرد و در چشم به هم زدنی خوابش برد. جلوی در آرایشگاه منتظر فاخته و نازنین بود.تهدیدش دیشب کار ساز افتاده بود .صبح اخلاقش خوب بود.خدا خدا می کرد خودش را در خمره رنگرزی نیانداخته باشد.بالاخره آمدند. سوار شدند و راه افتاد به سمت خانه تا بروند لباس بپوشند برای عروسی.به اتاق رفته بود تا آماده شود.دل توی دلش نبود تا فاخته راببیند.آخر سر وارد اتاق شد.با خنده به سمتش برگشت -چطوره چطور بود؟ .عالی بود .خیلی ساده و دخترا نه آرایش داشت.موهایش را باز گذاشته بود و پایینش را پیچیده بود.با آن پیراهن، فرشته کوچک خوشبختی اش کنار چشمانش می درخشید -خیلی بهت می یاد با ذوق پا تند کرد تا کفشهایش را بر دارد و بپوشد .اما ناگهان پهلویش را گرفت و با درد روی زمین نشست سریع به سمتش رفت -چی  شد فاخته یهو پهلویش را فشار داد -یهو درد عجیبی تو بدنم پیچید کنارش نشست،دستپاچه صورتش را نگاه کرد.اشک در چشمانش جمع شده بود -رنگتم یهو پرید. ...بریم دکتر همانجا که روی زانوهایش نشسته بود راحتر نشست و به چشمان نیما نگاه کرد -نه بابا .. .خوبم ....یه لحظه گرفت و ول کرد خوب نبود درد داشت -خوب نیستی ....  پهلویش را ماساژ داد -خوبم...طوری نیست از زیر بغلش گرفت و بلندش کرد -بیا اینجا یه ذره دراز بکش -من خوبم.....عروسی دیر میشه ....زشت میشه دیر بریم حرصش در آمد، او نگران حال فاخته بود؛ فاخته دلش هوای عروسی داشت -تو مهم تری یا عروسی....هر موقع دردت خوب شد میریم پشت چشمی نازک کرد -حالا چرا داد میزنی. ...خوشت می یاد هی دعوا کنی کنارش نشست -خب برای اینکه حرف خودتو می زنی دیگر چیزی نگفت همانجا روی زمین دراز کشید.خواست سرش را روی زمین بگذارد دستی زیر سرش آمد.چشم در چشمان نیما دوخت.او حقیقتا نگرانش بود.چشمانش لحظه ای از او برداشته نمی شد.آرام سرش را روی پایش گذاشت.چقدر خوب بود... همیشه اینگونه باش،خاموش اما عاشق....به محبتش زیادی احتیاج داشت. نیما هم سرش را به دیوار تکیه داد ادامه دارد... ❤@tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان