🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🍃🌼
✨#یکفنجانچایباخدا☕️✨
#پارت19
سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم.. مثله خودم..
بعد از آخرین ملاقات با صوفی، گرمایِ جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر.اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ایی شعله ورتر از گداخته ها، هستی ام را میسوزاند. زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر...
حالا دیگر جز عربده های پر تملقِ پدرِ رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید حتی دلسوزی های مادرانه ی، تنها مسلمان ترسویِ خانه مان. زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی هایِ ایرانی منشانه اش.. روزها میگذشت و مادر بی صداتر از هروقت دیگر، خانه گردی میکرد.
از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش. بدون حتی آوایی که جنسِ صدایش را به یادم آورد. با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست. و سوالی که حالم را بهم میزد.( او هنوز هم رویِ خدایش حساب میکرد؟ ) حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم.. زنی که نه حرف میزد.. نه گریه میکرد.. نه میخندید.. و نه حتی زندگی.. فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس.. و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم...
من دانیال را می پرستیدم، اما به مادر عادت کرده بودم.. عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن.آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوارهای کاه گلی اطرافم را بلعیده
بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد. و من تمام لحظه هایم را به مرورِعکسهای آن دوست مسلمانِ دانیال در ذهنم میگذراندم تا انتقامِ خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم.
اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم. اگر او نمیخواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنمِ دلنشینِ سابق بود. با همان مادرانه های، زنِ ایرانیِ خانه مان...
حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگیم را میدانستم. دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد...و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند.
مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر.. سکوتِ آزار دهنده مادر.. قهوه ها وملاقاتهای عثمان. عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم..عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشد، با نگرانی، عصبی میشد که چرا بی اهمیت از کنارِ خودم میگذرم و من میخندیدم.. عثمانی که یک مسلمان بود و عاشقِ چای… و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست..
آن شب بعد از خیابانگردی های اجباری با عثمان، به خانه برگشتم.. همان سکوت و همان تاریکی..
برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدنِ در خانه بلندشد. پدر بود. مثله همیشه مست و دیوانه. خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آور ( سااارا.. صبر کن) ایستادم. نگاهش کردم.
این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید:(دختر.. چقدر خوشگل شدی .. کی انقدر بزرگ شدی؟) دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم. این مرده چهار شانه و خالی شده از فرطه مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد.. پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند.جرعه ایی دیگر از شیشه اش نوشید:( چقدر شبیه اون مادر عفریته ای.. اما نه.نیستی.. تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟؟ مثه من عاشق مریم و رجوی هستی..) تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت.. سازمان.. قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زنو بچه اش را یکجا از او گرفت.. دانیال چقدر شبیه این مرد بود، قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدایِ قصابش فروخت
تعادل نداشت:(سارا.. امروز با چندتا از بچه های سازمان حرف زدم.. میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ.. دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه.. اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه..)
تهوع سراغم را گرفت. انگار شراکت در ناموس از اصول مردانِ این خانه بود. حالا حرفهای صوفی را بهتر باور میکردم. پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثله دانیال داشته باشد. جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح میگفت.. انگار پدر قصدِ پیش دستی کردن را داشت..
مست وگیج به سمتم می آمد و کریه میخندید.. بی حرکت و سرد نگاهش کردم. چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابرانِ تا خرخره خورده ی کنارِ رودخانه؟؟
هر چه نزدیکتر میشد، گامی به عقب برنمیداشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم...
🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🍃🌼
✨#یکفنجانچایباخدا☕️✨
#پارت20
سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید:( کجا میری دختر.. صبر کن.. بذار دو کلمه اختلاط کنیم.. باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم.. اون تمام زندگیشو صرفِ رستگاری خلق کرده..خلقِ بی عاطفه.. خلقِ قدرنشناس..اما من مثه بقیه نیستم.. تو رو..
قدرت دستان مادر، هر دو ما را به
سمت زمین پرتاب کرد.اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر،زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدرنقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود.. شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم.رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم. از حرفای پدر.. از زمین خوردن.. از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان.. از برخورد مادر.بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد..
تپیدنهایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته میکشید.. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی..شادی.. یا غمگینی..اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم!
چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم.گوشیم زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بود..
🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🍃🌼 ✨#یکفنجانچایباخدا☕️✨ #پارت20 سر تکان دادم و به
لطفاً این پارت رو دوباره بخونید
مثل اینکه یک پارت و دوبار گذاشتم😅
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
من حسابم ز همہ مردم این شهر
جداست؛ من امیدم به خدا، بعد
خدا هم بھ خداست ꧇) !
🍃🌸🍃🌸
#سوادزندگي
یه ﻭﻗﺘﺎیی ﻻﺯمه ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﮐﯿﺎ ﭘﺸﺘﺘﻦ!
ﮐﯿﺎ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪﺗﻦ، ﮐﯿﺎ ﻣﯿﺮﻥ، ﮐﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭﻩ می مونن!
ﮔﺎﻫﯽ ﻻﺯمه ﺟﻮﺭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﺸﯽ؛ ﺯﺧﻤﺎﺗﻮ ﺑﺎﺯ ﺑذﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﮐﯿﺎ ﻧﻤﮏ ﻣﯿﭙﺎﺷﻦ؛ ﮐﯿﺎ ﻣﺮﻫﻢ ﻣﯿذﺍﺭﻥ؛ ﮐﯿﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭﺩﻥ، ﮐﯿﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺩه ﺩﺭﺩﻥ...
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺗﺎ ﺯﺧﻤﯽ ﻧﺸﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﮐﯽ ﭼﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ!
ﺩﺳﺖ ﯾﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﻧﻤﮏ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﯾﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﻣﺮﻫﻢ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﯾﺎﺩﺷﻮﻥ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﯼ.
ﺯﻣﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﯿﺎ ﺧﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛ ﮐﯿﺎ ﻧﺨﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﮐﯿﺎ ﻫﻢ ﺑﯿﺨﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ...!
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
@tafrihgaah
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگي
روزانه به مدت چند دقيقه تمام حرفهاى درون ذهن خود را بنويسيد
و آنها را بخوانيد.
تمام گفتگوهای ذهنی خود، تمام شکایتها، همه نگرانی ها و اضطراب ها را بنویسید و سپس بعد از چند روز آنها را بخوانید.
متوجه خواهید شد بسیاری از آنها فقط مسائل سطحی است و اصلا مشکل بزرگی نیست.
حتما امتحان کنید!
با این کار کم کم دست از نشخوار ذهنی برداشته و آرامش بیشتری خواهید داشت .
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
@tafrihgaah
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
هدایت شده از موزیك بالـــــــی🎵
7.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک شنبه ۱۳ تیر منتظر آهنگ جدید بهنام بانی بنام "رفتی" از کانال موزیک بالی باشید
🔥
#آهنگ_جدید
#موزیک_بالی
@mosighibalii