🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
✨#فالیدرآغوشفرشته✨
✨#قسمتسیوششم✨.
در حال خوندن پیام های قبلی بودم که متوجه شدم آنالی آنلاین شد ...
ضربان قلبم بالا رفت و دستانم که به دور گوشی حلقه شده بود خیس عرق شد ...
دلیل این حالات رو نمی دونستم شاید یک نوع دلتنگی بود...
انگشتام رو ، به روی صفحه کیبورد گزاشتم و کلمه سلام رو تایپ کردم سریع پشیمون شدم
و پاک کردم همین کار رو حدود ۵ یا ۶ بار تکرار کردم ولی با خودم گفتم چرا من پا پیش بزارم ؟ چرا غرور من بشکنه ؟
اصلا بهش چی بگم ؟ خودش گفت دوستی ما تمام شده پس دلیلی برای پیام دادن وجود نداره ...
پروفایلش رو چک کردم ...
صفحه ای سیاه گزاشته بود و در قسمت بیوگرافیش هم نوشته بود :
(یادته زیر گنبد کبود دو تا رفیق قدیمی بودیم و کلی حسود ؟
تقصر اون حسودا بود که حالا ما شدیم یکی بود و یکی نبود ...)
دلم هری پایین ریخت ...
یعنی اونم ... اونم دلش برای من تنگ شده ؟...
منظورش از این بیوگرافی چیه ؟ منظورش از اون رفیق قدیمی منم ؟
غرورمو گذاشتم کنار و کلمه سلام رو تایپ و ارسال کردم
سریع دو تا تیک آبی خورد وسین شد باورم نمیشد یعنی اونم توی پی وی من بود؟
+ سلام
_خوبی آنالی
+مرسی ... تو چطوری ؟
_منم خوبم
+کجایی؟
باید بهش چی میگفتم ؟ بگم اومدم راهیان نور ؟ بگم الان دارم میرم شلمچه ؟ بگم گارسونه رودیدم ؟ ماجرای راحیل رو بهش بگم ؟ از کجا شروع کنم ...
_من دارم میرم شلمچه
+به سلامتی ...
و رفت ... آفلاین شد ... از دستش دلخور نشدم مهم اینه که جوابمو داد و مهم تر از همه اینکه توی پی وی من بود و خیلی زود پیام رو خوند ...
گوشی رو برداشتم و چشمام رو ، روی هم گزاشتم ...
❌کپیممنوع❌
ادامه دارد ...
🥀
🖤🥀
🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
✨#فالیدرآغوشفرشته✨
✨#قسمتسیوهفتم✨.
با تکونای دست مژده چشمامو باز کردم ...
با دیدن اتوبوس خالی و مژده تنها ، سریع سر جام نشستم و با صدای خواب آلودی گفتم :
_رسیدیم؟
مژده خنده نمکینی کرد و جواب داد :
+نه ،فعلا خیلی راه مونده
نگاهی به اطراف انداختم
هوا تاریک شده بود ...
_پس چرا ایستادیم؟
+بیست سوالیه ؟
وایسادیم برای نماز ، نمیای ؟
خواستم بگم حتما میام که با یاد آوری راحیل و دعوامون ،شخصیت خبیثم به درونم رسوخ کرد ...
اخمی روی پیشونیم نشوندم و با صدایی که عاری از هر حسی بود گفتم :
_نه نمیام
مژده که معلوم بود از لحنم جا خورده و دلگیر بود گفت :
+آخه ...
باصدای بلند تری ادامه دادم
_نشنیدی؟
گفتم که نمیام
مگه زوریه ؟...
مژده با وجود دلخوریش لبخندی زد و گفت :
+نه عزیزم
اینجا هیچی زوری نیست
پوزخندی به حرفش زدم و رومو به طرف پنجره برگردوندم
مژده هم بعد از چند ثانیه خیره شدن به صورتم ، از کنارم بلند شد و رفت بیرون .
❌کپیممنوع❌
ادامه دارد ...
🥀
🖤🥀
🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
✨#فالیدرآغوشفرشته✨
✨#قسمتسیوهشتم✨
یک لحظه تمام حس های بد اومدن سراغم ...
من مگه آرامش نمیخواستم ؟
مگه برای همین نیومده بودم اینجا ؟
مگه برای همین آرامش با آنالی قطع رابطه نکرده بودم ؟
عصبی از حرف نسنجیده ای که به مژده زدم ، از جام بلند شدم و به طرف نماز خونه خواهران راه افتادم ...
به طرف سرویس بهداشتی خواهران رفتم تا وضو بگیرم
با دیدن خودم تو آینه روشویی یه لحظه تعجب کردم
خط چشمم پخش شده بود ...
چشمام هم پف کرده بود ...
رژم هم پاک شده بود ولی اثرش هنوز اطراف لبم مونده بود ...
یه لحظه یاد جوکر افتادم ...
با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم در حال تمدید آرایش پاک شدم بودم که شروع کرد به صحبت کردن :
+مروا بخدا همینجوری ساده خوشگل تری تا این رنگ و لعابا ...
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
_مسخره میکنی ؟
+نه
مگه دیوانم؟
بخدا خیلی خوشگلی
با وجود تمام اصرار های مژده آرایشم رو تمدید کردم ...
با خودم گفتم
کسی که توی نماز خونه آرایش میکنه همین میشه دیگه...
هووف من از کِی خرافاتی شدم ؟
وجدان = از وقتی با اینا گشتی ...
بدون توجه به صدای درونم آرایشم رو پاک کردم و با بدبختی وضو گرفتم و به طرف نماز خونه راه افتادم ...
❌کپیممنوع❌
ادامه دارد ...
🥀
🖤🥀
🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
✨#فالیدرآغوشفرشته✨
✨#قسمتسیونهم✨.
کفشامو در آوردم و رفتم داخل
مژده و راحیل چادر سفید رو سرشون بود وداشتن با هم صحبت میکردن .
بی توجه بهشون داشتم از کنارشون رد می شدم
هنوز چند قدمی برنداشته بودم که با شنیدن حرف هاشون ، ناخود آگاه پاهام قفل شد ...
+مروا ...
مژده داشت بلند صحبت میکرد که با تشر راحیل کمی تن صداشو آورد پایین .
+کاریه
خیلی خوب نیست
خوشم نیومد ازش
×منم همینطور
پس چیکار کنیم ؟
باید یه جوری دکش کنیم دیگه
+نمی دونم والا
بازم باید با مرتضی صحبت کنم ببینم چی میگه ...
×آره حتما
چون من تا آخر سفر تو فکرش میمونم ، سفر کوفتم میشه آخه لبا ...
با شنیدن حرفاشون دستالم لرزید و فکم منقبض شد
خشم کل وجودمو فرا گرفت
اینا درباره من حرف میزدن؟
منی که با پولم میتونستم کل جد و آبادشونو بخرم ؟
یه لحظه یاد حرف آنالی افتادم
فکر کردی اگر بری اونجا میخوان بهت بگن عشقم ، عزیزم ، گلم ؟
نخیر
با تیپا پرتت میکنن بیرون
حرف های آنالی مثل پتک به سرم میخوردن ...
❌کپیممنوع❌
ادامه دارد ...
🥀
🖤🥀
🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
4_6046447279907276665.mp3
20.6M
✨هنوز هم من✨
❤️#قسمتیازدهم🖤
🌺«امیدوارمازشنیدناینکتابلذتببرید»😊
#یا_صاحب_الزمان_عج❤️
مهدی نظری به ما عنایت کن
مارا به صراط خود هدایت کن
مهدی! اگر از منتظرانت بودیم
چون دیده ی نرگس نگرانت بودیم
با این همه روسیاهی و سنگدلی
ای کاش که از همسفرانت بودیم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
شبت بخیرمولای غریبم
🌱«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَاْموُلُ»
🌱سلام بر تو ای مقدم بر همه خلق؛ و مورد آرزوی آنان
#سلام حضرت آفتاب ،مهدے جان
صبحے نو سر زد و زندگے به برکت نفس هاے زهرایے شما آغاز شد ...
...و این نهایت امیدوارے است که در هواے یادتان ،نفس مے کشیم و در عطر نرگس بارانِ نامتان ،دم مے زنیم ...
شڪرخدا که در پناه شماییم...
#امام_زمان_عج
#زیارت_آلیاسین