eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
〖‌ به نام پیوند دهندھ قلب‌ها!♥'° 〗
ای کہ‌ از ما انتظاری بیش‌ از این‌ داری ســلام..🖐🏻 السلام‌علیک‌یا‌حجة‌اللهـ‌فی‌أرضه♥️
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
#شهید‌ترور
بعـد از هـر شهــید ما مطمئنــ میشویمـــ کـه یـک قدمــ به بریدنـــ گــلــوی شمـا نزدیکــ تر شده ایمــ💔🏴
🌱 ✅پَروَرگارا؛ بَرایَم‌آرامشی‌فرو‌ریز‌که‌ هَر‌آنچه‌مَرابه‌دَرد‌آوَرد نادیده‌بِگیرَم...❤️‍🩹🌸 💜 🌹
♡•• ماهی بہ آب گفت بۍتُو می‌میرم آب خواست امتحانش ڪند گفت: میروم وبہ حرفات فڪر میڪنم ؛ رفت‌وزود برگشت اما ماهی مرده‌بود هیچوقت با نبودنت ڪسی رو امتحان نڪن.. ‌‌️️ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ 🍃@tafrihgaah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️استوری شهید خدایی|حسن آقا میشه امشب که آقا رو می بینی به جای همه بگی «سلام فرمانده»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻✨🌻✨🌻✨🌻✨🌻 ✨🌻✨🌻✨🌻✨🌻 🌻✨🌻✨🌻✨🌻 ✨🌻✨🌻✨🌻 🌻✨🌻✨🌻 ✨🌻✨🌻 🌻✨🌻 ✨🌻 🌻 🌻کوله بار ‌عشق🌻 ‌➣فصݪ‌سۆمـ➣ به پشت سرم نگاه کردم...داشت گریه میکرد... بی اختیار لب زدم: _باشه.. چشماش برق زد..خوشحالی رو به وضوح تو صورتش میدیدم.. _نوکرتم زهرا..بیا بریم یه جای خلوت... ۞الیاس۞ بهش گفتم...گفتم از روزی که زندگی دیگه برام معنایی نداشت...از روزی که قلبم مچاله شد...از روزی که فکر میکردم دیگه هیچوقت زهرامو نمیبینم... گفتم از اون آدمای عوضی که با جون عشقم تهدیدم کردن...گفتم از اونایی که مجبورم کردن دل عزیزترین کسم رو بشکنم و خرد بشم... و در آخر به دست خودشون کشته میشن و فقط رئیسشون زنده میمونه... بالاخره گفتم...تموم مدت ساکت بود و سرش پایین بود...صداهای ریزی میومد... _زهرا؟ جوابی نداد.. _زهرا؟نبینم گریه کنی‌ها!مگه من مردم که تو گریه میکنی؟مگه الیاست رفته که داری مروارید های چشماتو حروم میکنی؟ سرش رو دوباره پایین انداخت... _زهرا؟به من نگاه کن!
🌻✨🌻✨🌻✨🌻✨🌻 ✨🌻✨🌻✨🌻✨🌻 🌻✨🌻✨🌻✨🌻 ✨🌻✨🌻✨🌻 🌻✨🌻✨🌻 ✨🌻✨🌻 🌻✨🌻 ✨🌻 🌻 🌻کوله بار ‌عشق🌻 ‌➣فصݪ‌سۆمـ➣ ♢آوا♢ _عه امیر..بس کن دیگه مگه بچه‌ای؟بچه ها هم از تو بالغ ترن.. _نخیر آوا خانم..من تا انتقاممو نگیرم ولت نمیکنم.. _اَی...ولم کن امیر.. _میخواستی یه پارچ آب سرررد رو روم خالی نکنی... _امییییرررر... آرزو:چتونه شما مثل دو تا بچه افتادین به جون هم...ناسلامتی عقد زهرا و الیاسه‌ها...مگه نباید خونه رو مرتب کنین؟افتادین به جون هم که چی؟بجنبین ببینم...میخوام خونمون از تمیزی برق بزنه... آوا:مامان یه چیزی به امیر بگو خب...افتاده به جونم ولم نمیکنه.. آرزو:حتما یه کاری کردی که ولت نمیکنه... پوکر نگاهش کردم😐! آوا:دست شما درد نکنه مامان خانم... آرزو:خواهش میکنم..حالا زود دست به کار شید... داشتم از حرص منفجر میشدم..امیر با لبخند پیروز مندانه‌ای نگاهم میکرد.. کوسن مبل رو برداشتم و پرت کردم سمتش...همچنان میخندید... طوری که بشنوه گفتم: _جواب ابلهان خاموشیست.. دیگه خنده‌اش قطع شد...حالا نوبت اون بود که حرص بخوره😂😂