eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ🇮🇷⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
استوری گذاشته: کینه ای نیستم ولی زخمام دیر خوب میشن داداش یه آزمایش بده شاید دیابت داری خب😂😂 ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢ @tafrihgaah ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﮐﻼﺱ ﻭ ﺷﯿﮏ ﺗﺎ ٤ ﺻﺒﺢ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮔﭗ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﻌﺪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﻮﺏ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡروپوش سفیدم رو بپوشم و برم ﺳﺮﮐﺎﺭ ... ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻧﺎﺯ ﻭ ﻋﺸﻘﻮﻟﯽ ﮔﻔﺖ : ﺩﮐﺘﺮ ﺷﯿﻔﺘﯽ؟؟؟؟ ﮔﻔﺘﻢ :ﻧﻪ ﺷﺎﻃﺮﻡ!!! ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺑﻼﮐﻢ ﮐﺮﺩ ... ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺗﻮ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻢ ﺭﻧﮓ ﺷﺪﻩ 😂😂😂 ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢ @tafrihgaah ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢
. محققین دلایل چاقی ایرانیان را شناسایی کردند: بخور حیفه بخور مفته بخور تبرکه بخور دیگه گیرت نمیاد بخور همین یه امشبه از فردا نخور بخور مگه سالی چنبار تولده بخور عیده بخور عروسیه بخور جشنه بخور فردا میخای روزه بگیری بخور شیرینی نامزدیه بخور شیرینی زایمانه بخور میخای درس بخونی بخور دیگه اومدیم بیرون خوش بگذرونیم بخور اومدی مهمونی تو خونه خودت نخور 🤪😂😂 ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢ @tafrihgaah ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢
نقاب دل💗 حرف استاد که تموم شد.مثل برق گرفته ها ،خشکم زد . باورم نمیشد، چی شنیده بودم.اما وقتی صدای خنده ی بچه ها بلند شد، به خودم اومدم.سارا با خنده روی جزوه هام نوشت : وای عسل...حمدت رو خوندم ...اون پسره غوله.!! استاد بی هیچ حرفی ، کیفشو برداشت و از کلاس بیرون زد که با حرص دنبالش دویدم و گفتم: استاد...استاد ، تو رو خدا یه لحظه فقط... استاد صالحی ایستاد.خودمو بهش رسوندم و با عجز در مقابل لبخند روی لبش،که داشت مغزمو منفجر میکرد،گفتم: استاد...این چه پیشنهادیه، آخه...چرا ؟!...فرق من با بقیه چیه مگه؟ چرا بقیه میتونن یه پروژه تحقیقی ارائه بدن و من باید اون پسره ی گند دماغ رو اصلاح کنم؟! استاد صالحی با همون لبخندی که داشت حرصمو بیشتر میکرد ، نگام کرد و گفت:فرق تو با بقیه همون بگو مگوهای وسط کلاستونه...باید باهم کنار بیایید...شما ترم آخر روانپزشکی هستی، اگه نتونی با این مشکلت با مردا کنار بیای ،فردا چطوری میخوای مطب بزنی؟! حتما میخوای سر در مطبت بنویسی ؛ روانپزشک مخصوص بانوان ؟! کلافه گفتم: استاد به خدا مطب نمیزنم. _ خب مطب رو نمیزنی...ازدواج رو چی میگی؟ نمیخوای ازدواجم کنی؟! ...بالاخره با این نفرتت از مردا ، تا کی میخوای پیش بری؟ _ ازدواجم نمیکنم... استاد اخمی کرد و گفت: ببین دخترم...اگه بخاطر دوستی با عموت نبود ،همون اول ترم یه صفر خوشگل به شما و آقای مهراد میدادم و یه ترم به غش غش خنده های بچه های کلاس گوش نمیدادم...حالا نوبت منه، یه ترم من با شما کنار اومدم،حالا شما با شرط من کنار بیایید. با لج پامو زمین زدم و ناله کردم : استاد التماس میکنم...دو سال درس نخوندم که حالا بخاطر نمره ی درس شما ، مدرکمو نگیرم !...با اینکارتون نفرت منو از مردا بیشتر نکنید. استاد فقط لبخندشو از روی لباش جمع کرد و بجای جواب دادن به من با چهره ای جدی، از کنارم رد شد.همون موقع،سارا دوستم در حالیکه از خنده ، نفسش بالا نمیومد، اومد سمتم که محکم زدم پشت کمرش و گفتم: کوفت... _ عسل...وااااای مُردم از خنده...چه سوژه ای شدید شما دو تا...میگم میشه منم بیام از نزدیک ، اصلاح آقای مهراد رو ببینم و بخندم؟‌ با حرص فریاد زدم: سارا بخدا میزنم توی دهنتا... بازم خندید و گفت : آی خدا دلم...مُردم از بس خندیدم.حالا بذار این آقای مهراد بیاد ببینیم اون از شنیدن دستور استاد چه قیافه ای میشه! محکم تکیه زدم به دیوار و گفتم: سارا یه کاری کن...تو رو خدا.....من دارم دیوونه میشم. _ نترس...این کار عموته...مگه نگفتی دوست صمیمیِ استاد صالحیه...خب بهش بگو باهاش حرف بزنه. _ آخه مگه ندیدی استاد چطور روی حرفش اصرار میکرد. _ خب این با تو اینجوریه ولی با عموت که اینجوری نیس. امیدوار شدم و از دیوار فاصله گرفتم و گفتم: خدا کنه... بعد کف دستامو محکم بهم زدم و انگشتامو توی هم قلاب کردم و گفتم:اگه از شر این پسره راحت بشم، نذر میکنم که کل دانشگاهو شیرینی بدم. سارا خندید و گفت: الان داغی...نذر نکن...بذار ببینیم چی میشه....واسه روحیه ی ما هم خوبه. با اخمی که سمتش نشونه رفتم، خندشو جمع کرد و گفت: خب حالا... 🌸❤️🌸❤️
نقاب دل💗 اونقدر عصبی بودم که تا خود خونه،اخمام باز نشد.تا رسیدم خونه،کوله ام رو انداختم زمین و دویدم سمت اتاق عمو...مثل همیشه در حال مطالعه. در اتاقش رو که باز کردم ، نگاهشو از روی کتاب نیمه بازش بالا آورد که فوری گفتم: عمو ببین این دوستت چطوری امروزم رو خراب کرد ! با لبخند کتابش رو بست و گفت: به به ....سلام عسل خانوم. شرمنده، کمی متانت بخرج دادم و گفتم: ببخشید سلام. _ کدوم دوستم سرکار رو اذیت کردن؟ _ جناب صالحی. کتابش گذاشت توی قفسه ی کتابها و گفت: جناب استاد صالحی...خب...چطور اونوقت؟! جلو رفتم و با دلخوری گفتم: واسه نمره ی آخر ترم ، بجای امتحان،نمره ی کار عملی گذاشتن...واسه بچه ها پروژه تحقیق ، ولی واسه من بیچاره، پروژه عملی. لباشو به علامت تعجب پایین داد و گفت: یعنی چی ؟! _ اون پسره یادتون هست؟ همونی که گفتم چند بار سر کلاس استاد صالحی باهاش حسابی بحثم شده؟ _ خب... _ میگه ما دو نفر پروژه مون اینه که مثل یه روانکاو نقاطی که باعث ضعفمون شده رو درمان کنیم. _ خب نقطه ضعف شما؟ کلافه جلوتر رفتم و خودمو روی مبل تکی کنار عمو رها کردم و گفتم: نقطه ضعف منم که میدونید چیه...تنفر شدید از مردا... خنده ی بی صدایی کرد : بجز من البته...نه؟ با حرص گفتم: عمو...دارم دیوونه میشم...بابا تو رو خدا یه کاری کن. _ خب نقطه ضعفت رو برطرف کن عموجان. با حرص گفتم: عمو...استاد میگه اقای مهراد باید نقطه ضعف منو برطرف کنه، نه خود من. عمو اینبار بلند و پر صدا خندید: چه جالب...پس تو اولین مریض همکلاسیت آقای مهراد میشی؟ کلافه دستم رو محکم زدم روی پام و گفتم: حالا اینم تحمل کنم، اینو چکارش کنم ، که استاد فرمودن ؛ منم باید نقطه ضعف ایشون رو برطرف کنم. عمو با کنجکاوی گفت: حالا نقطه ضعف این آقا مهراد چیه؟ سنگینی نفسمو یکدفعه از سینه بیرون دادم و گفتم: از خانم ها متنفره... عمو غش کرد از خنده.متعجب نگاش کردم.اونقدر خندید و خندید که صورتش لبو شد و نفسش قطع . کلافه و عصبی نالیدم: عمو تو رو خدا...دارم دیوونه میشم شما میخندی؟ عمو اشک چشماشو پاک کرد و گفت: بذار این جلال رو ببینم... فکر کردم الان میگه؛ حالشو میگیرم، باهاش حرف میزنم، اما عمو گفت: آی ببوسمش آی ببوسمش با این ایده اش. با عصبانیت داد زدم: عموووووو.... باز خندید و من که دیدم،حنام پیش عمو رنگی نداره، با ناراحتی از اتاقش بیرون اومدم.درو که بستم صداشو شنیدم که در حالیکه هنوز میخندید میگفت: آخ خدااا....چه با حال....عجب فکری کردی ...دمت گرم. با حرص پامو کوبیدم زمین و گفتم: لعنت به من که فکر کردم عمو کارا رو درست میکنه. 🌸❤️🌸
پشت یه نیسان جمله سنگینی نوشته بود کمرم شکست!!! همه دنبال یارن من دنبال بارم . . . تازه فوق لیسانس هم دااارم!!!😅 نامرد گند زد تو انگیزم با این جملش!!! میخواستم امتحان ارشد بدماااا ..🤣🤣🤣 ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢ @tafrihgaah ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢
جوانی عاشق دختری شد و میخواست با او ازدواج کند. روزی دختر را به همراه دو دختر دیگر به منزل دعوت کرد و به مادر گفت میخواهم حدس بزنی که عشق من کدامیک است بعد از رفتن آنها از مادر پرسید: توانستی دختر مورد علاقه مرا از این سه تا تشخیص بدهی. مادر گفت: بله و مشخصات دختر را بیان کرد. پسر با تعجب پرسید: مادرم از کجا فهمیدی که این دختر مورد علاقه من است؟ مادر جواب داد: نمیدونم چرا ازش بدم اومد!!😂 سلامتی همه مادرشوهرا... 😆 ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢ @tafrihgaah ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢
نقاب دل💗 توی محوطه ی دانشگاه نشسته بودم و حرفام رو مرور میکردم که سارا زد به پهلوم و گفت: عسل...عسل...آقا غوله ، اومد. سرم رو بالا آوردم.آقای مهراد داشت به سمتم میومد.با اون قد بلند و هیکل مثل غولش، با دو کیلو اخم، ته دلم خالی شد که با خودم گفتم:آخه چطور فکر کردن که من بتونم این غول تشن رو عوض کنم!؟ مقابلم ایستاد و با صدایی عصبی گفت: خانم تمجیدی باید باهم حرف بزنیم. سارا ، ترسیده ، فوری از کنارم بلند شد و گفت: من...من میرم بوفه دانشگاه. سارا که رفت،مهراد کنارم نشست .مکث کوتاهی کرد و گفت: من دیروز نیومدم،امروز بچه ها بهم گفتن که استاد صالحی چه پروژه ای واسه ی منو شما در نظر گرفتن. هنوز سکوت کرده بودم که لحنش عصبی شد و گفت: ببینید خانم محترم...اگه فکر کردید با اینکاراتون میتونید تلافی حرفایی که بهتون زدمو ، در بیارید، کور خوندید...در ضمن ، تنفر من از شما و جنس ضعیف امثال شما هم بدست شما قابل درمان نیست. کوله ام رو انداختم روی شونه ام و با خونسردی گفتم:آقای مهراد...من عاشق چشم ابروتون نیستم که بخاطرش برم به استاد صالحی همچین پیشنهاد مزخرفی بدم...در ثانی ، خوبه که به عرضتون برسونم،بهتره از هر راهی که بلدید ، این قضیه رو منتفی کنید، چون اگه شما از جنس من و امثال من متنفرید، من از دیدن مردان ،حال جنون بهم دست میده...اگه این قضیه منتفی نشه ، شاید یه روز با یه چاقو ی ضامن دار بیام و خودم همه چی رو تموم کنم. لحظه ای نگاهم به چشمای پر از خشمش افتاد و گفتم: روزتون پر از نفرت آقا... بعد پوزخندی زدم و رفتم.اما با اونهمه خونسردی، داشتم از درون آتش میگرفتم.رفتم سمت بوفه دانشگاه که سارا سمتم دوید و گفت:عسل...چی شد؟ _ بیشعور فکر کرده من رفتم به استاد صالحی این پیشنهاد رو دادم...واقعا احمقه...چی با خودش فکر کرده! سارا نفسش رو بیرون داد و گفت: وای عسل...من از دیدنش داشتم سکته میکردم...این بشر از غول دو سر هم ترسناک تره...توی کل دانشگاه ، هیچ دختری از کنارش رد هم نمیشه...اونوقت تو...بمیرم واسه این شانس بدت...حالا میخوای چطوری درمانش کنی؟ با حرص داد زدم: دیوونه ای؟! من درمانش کنم؟ عمراً...بره با نفرتش بمیره...دعا میکنم بره زیر تریلی...الهی از وسط نصف بشه...الهی پارچه میشکیشو سردر دانشگاه بزنن. سارا بازوم رو کشید و گفت: خب حالا...چیزی ازش نموند تو هم با این دعاهات. کلافه گفتم:سارا...من اگه مجبور بشم خودمو میکشم تا ریخت این بشر رو نبینم....اصلا اگه بشه ، اسمشو بذاریم بشر. سارا خندید و گفت: حالا زوده به خودکشی فکر کنی شاید خود آقا غوله رفت و با استاد صالحی حرف زد ...بذار ببینیم چی میشه. دست به سینه به سارا نگاه کردم و گفتم: تو بیا با عموم حرف بزن...میای؟ _ اگه عموت به حرف من گوش بده. _ حالا امروز بیا...شاید راضیش کردی. _ من ؟! ...چی فکر کردی تو...ولی باشه میام. 🌸❤️🌸❤️
مامانم گیر داده برا منم فیلترشکن بریز. هرچی بهش میگم مامان‌جان فیلترشکن رو نوکیا ۱۱۰۰ نصب نمیشهههه میگه حالا تو بریز چیکار داری؟ دو کلاس درس خوندی فک کردی چی؟ ما شما رو به خون دل بزرگ کردیم! ایشالا بچه های خودتون سرتون بیارن😭 😂😂😂😂😂😅 ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢ @tafrihgaah ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢
خانمه یه خط جدید میخره، میخاد شوهرش را سورپرایز کنه؛ از تو آشپزخانه به شوهرش که تو پذیرایی نشسته، اس میده: سلام عزیزم. این خط جدید منه! مرده هم جواب میده: فداتشم بعدا بهت میزنگم. فعلا من تو قرنطینه خانگی ام و این شغال از تو آشپزخونه زل زده به من!!!! رحم الله من یقرا الفاتحه مع صلوات😂😂😂😂 ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢ @tafrihgaah ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢
چایی نبات تو خونه ما نقش مدرسان شریف رو داره کرونا میگیری... چایی نبات آنفولانزا میگیری... چایی نبات دندونت درد میکنه… چایی نبات معده درد میکنه… چایی نبات جاییت زخم شده… چایی نبات درس داری؟ چایی نبات بی خوابی؟ چایی نبات چی؟ چایی نبات کی؟ چایی نبات کجا؟ چایی نبات😂😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢ @tafrihgaah ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢