سلام خوبین من یه کانال پیدا کردم تو تبادلات یکی از کانال های دیگه که داشت از روی یکی از رمان های شما تقلید می کرد و حتی کپی البته مطمئن نیستم این لینکش:برید ببینید https://eitaa.com/joinchat/646905980C2f4ee89180
•••
سلام
ممنون از اینکه اطلاع دادید
بررسی میکنم
شهید سید علیرضا... چطوری شهید شدن؟ فامیلیشون چیه؟
•••
نگفتن و نمیتونند بگند فامیلشون رو
جزئیات کاملی نداریم💔
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
https://eitaa.com/tafrihgaah/38843 یعنی چی؟ ••• تارا جان توضیح بده😂
کانال هایی که مدیرشونه زیاده
#تارا
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
شهید سید علیرضا... چطوری شهید شدن؟ فامیلیشون چیه؟ ••• نگفتن و نمیتونند بگند فامیلشون رو جزئیات کاملی
فقط از این کانال هایی که فور زدم خوندم
دوست داشتین شماهم ببینید..
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_سی_و_سوم:
🍂امیر🍂
از در حال اومدم و دیدم الیاس رو پله ها نشسته و پاشو گرفته..
×الیاس؟چی شده؟
الیاس:از اینجا که رفتم تو پیاده رو بودم یکی لاستیک ماشینش از رو پام رد شد..الان درد میکنه.
×نرفتی دکتر؟
الیاس:نه بابا چیز خاصی نیست..
×خیلی خب دربیار کفشتو.
اون پایی که ظاهرا رفته بود زیر لاستیک و از کفش در آورد و خون از پشت جورابی که پوشیده بود معلوم بود..
روبهش گفتم:بمون برم کمک های اولیه رو بیارم..
الیاس:نمیخواد...بیا فقط کمکم کن بلند شم..
×چی چیو نم...
الیاس:امیر...مهم نیست!بیا فقط کمکم کن بلند شم..
×....یا لب و لوچه ی اویزون کمکش کردم بلند بشه..
هر قدمی که برمیداشت یه چکه خون رو کاشی میریخیت و یه دفعه آخ بلندی گفت...
مصطفی و عمو سامیار بدو اومدن بیرون و گفتن چی شده؟؟؟
الیاسم پاشو گرفته بود و چشاشو بسته بود که گفت:
الیاس:ام..یر فکر کنم شیشه...ای چیزی رفت توپام..
+اینجا که شیشه نبود..
الیاس:حالا که رفته تو پام..
سامیار:الیاس فیلم بازی نکن...
×با حرف عمو الیاس با تعجب به عمو سامیار نگاه کرد...
+آقا سامیار...ولی الیاس واقعا شیشه رفته توپاش!مگه خداینکرده مرض داره بیاد فیلم بازی کنه!؟؟
×عمو سامیار رفت داخل خونه و الیاس گفت:
الیاس:دیدین چی شد؟؟؟میگه فیلم بازی میکنی!!!
خدایااا هدفت از خلق کردن من چی بود؟؟؟؟
+اشکال نداره اعصابش خورده یه چیزی گفته.
الیاس:چی بگم...مصطفی بیا این شیشه رو از پام در بیار..
+امیر تو برو چسب زخمی چیزی بیار براش بزاریم.
×باشه.
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️
🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️❄️🌨️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧❄️🌧
🌧❄️🌧❄️
🌧❄️🌧
🌧❄️
🌧
《به نام خالق عاشقی》
❄️کوله بار عشق❄️
#قسمت_دویست_و_سی_و_چهار:
🌺مصطفی🌺
رفتم کنار الیاس نشستم و کف پاشو گرفتم..زیاد مشخص نبود کجاست.
دستمو گذاشتم بعد پاشنه ی پاش که اخ کوتاهی گفت و بعدش گفت:
الیاس:مصطفی اینجاست..
+اماده ای پهلوان؟
الیاس:در بیار دیگه عه!
+خب سه دو....
و شیشه رو ازپاش در اوردم..
امیرم چسب زخم و آورد و زدیم به پاش و از پله ها پاشد..
الیاس:پسرا من عذر خواهی به شما بدهکارم.
×والا از وقتی تورو دیدیم و اشنا شدم باهات همیشه یه عذر خواهی بدهکاری.
الیاس:😅آره...چه کنیم!سرنوشتِ دیگه..
+اشکال نداره...پیش میاد!مثلا من هلما قضاوتم کرد تو زهرارو قضاوت کردی.
الیاس:اووو پس شماهم از اون ماجراها داشتید..
+آره.
الیاس:بخدا من نمیخواستم اینطوری بشه!خودتون دید یه هفته خواب و خوراک نداشتم..
بعد فرض کن کسی که دوسش داری و با یکی دیگه!!
واااای ارماااان برادرمههههه
×خسته نباشی تازه یادت اومد؟
الیاس:یادم رفت...خلاصه دیدمش عصبانی شدم میدونم اشتباه کردم..
×من که بخشیدمت ولی اصل کاری...
+زهراست.
الیاس:من یه بار عاشق شدم و اونم زهراست..اگه زهرا قبول نکنه..
به هیچکس دل نمیدم و تا آخر عمرم مجرد میمونم..
×انشاءالله که خیره بیا بریم تو..
الیاس:نه داداش همینجا ماجرارو بگو خیلی خستم..میرم میخوابم.
×شروع کردم ماجرارو توضیح دادن و اونم هر از گاهی لبخندی میزد..
خوشحال شده بود ولی...خوشحالیش دوامی نداشت چون عمو سامیار زد همه چی و خراب کرد..