❌یک نکته خیلی مهم‼️
کپی از پیدیاف ها،
کتاب صوتی ها،
رمان ها حتی
_با ذکر نام نویسنده
_با ذکر لینک کانال
به شدت ممنوع❌
اگه کسی از رمان کپی بکنه پارتگذاری متوقف میشه چون
نویسنده اصلا راضی نیستند❌❌
هدایت شده از طَریٖد
﷽
『اَللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج』
#استوری #پروفایل
آنقدرڪریمۍکهگداازسرکویـت
ازآنچهدلشخواستههمبیشترآورد🌿''
#دوشنبه_های_امام_حسنی
••
🌾ᴀɢʜɪɢʜᴅᴇʟʟ|قیقِدل؏
هدایت شده از طَریٖد
﷽
『اَللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج』
┃اللهمارنـيظلمةالرَشیدة┃
خدایـابنمایـانبهمنآنجمـٰالارجمندرا🌤!
#امام_زمان
#پروفایل
••
🌱ᴀɢʜɪɢʜᴅᴇʟʟ|قیقِدل؏
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
﷽ 『اَللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج』 ┃اللهمارنـيظلمةالرَشیدة┃ خدایـابنمایـانبهمنآنجمـٰال
استوری و پروفایل هاشون حرف نداره بچه ها♥️😍
همه پروف ها کار خودشونه👌
یه سر بزنید پشیمون نمیشید🙂
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_28
محمود از آن سو با بغضی مردانه جواب داد:
- جان بابا؟ امید بابا؟
انگشتش را به دهان کشید و با پشیمانی زمزمه کرد:
- خیلی خرم که شمارو نگران میکنم. بابایی دور سرت بگردم جوش منو نزنیا.
من خودم حواسم به خودم هست.
محمود سری تکان داد و گفت:
- کافی نیست دخترم... کافی نیست جان بابا. گرگ شدن بی ناموس ها برای
ناموسم. فکرم پیشته لیلی... شبانه روز فکرتم. شب و روز آروم و قرار ندارم.
لبش را گاز گرفت و با غم جواب داد:
جای اینکه باری از روی دوشتون بردارم شدم باری روی مشکلاتتون. حلال
کن بابا.
صدای در زدن که به گوشش رسید، ادامه داد:
- بابا خیالتون راحت آقا علی حواسش بهم هست.
محمود تنها امیدش علی بود.
مردی که ایمان داشت بیشتر از خودش میتواند حافظ لیلی باشد.
لیلی که سکوت پدرش را دید، سعی کرد کمی خیالش را راحت کند.
- الآنم فکر کنم پشت دره... نمیدونم چیکارم داره اما گفت قراره باهام حرف بزنه.
محمود با امیدواری لبخند زد.
دعا میکرد کار علی، همان بود که آرزو میکرد.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_29
در جواب لیلی گفت:
- من باید قطع کنم بابا. اما... به حرف علی گوش بده! اون امین منه...
ایستاد و شالش را جلوتر کشید.
به سمت حیاط رفت و همزمان گفت:
- چشم عزیزم. هر چی شما بگین. من برم در و باز کنم.
- برو بابا، مواظب خودت باش. باز بهت زنگ میزنم.
___________
بعد از نماز خیلی با خودش فکر کرده بود.
با اتفاقی که امروز پیش چشمان خودش افتاده بود، صلاح نمیدید او را تنها
بگذارد.
لیلی امانت محمود بود.
اگر اتفاقی برایش میوفتاد فارغ از اینکه دیگر روی نگاه کردن به محمود را
نداشت، عذاب وجدان یک عمر رهایش نمیکرد.
ذرهای دلش نمیخواست زن دیگری را به حریم خانهاش راه بدهد.
ذرهای دوست نداشت نام زن دیگری در کنار سمانه، توی شناسنانه اش جای بگیرد.
اما میان دل بخواهی هایش، بحث انسانیت و مردانگی بود.
بحث دختری بود که در نبود پدرش، پناهی نداشت.
خواست ضربه دیگری به در بزندکه لیلی در را به رویش باز کرد.
بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار رفت تا علی داخل برود.
سری به نشانه سلام داد و داخل رفت.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_30
در را پشت سرش بست و گفت:
- بفرمایید داخل.
علی نگاه کوتاهی به او و سرخی چشم هایش انداخت و با نگرانی پرسید:
- من نبودم کسی اومد اینجا؟ کسی اذیتتون کرد؟
لیلی سرش را پایین انداخت و دستی به زیر پلکهای خیسش کشید.
لبخند کوتاهی زد و جواب داد:
- نه... بابا زنگ زده بود. دلتتگ شده بودم.
مکثی کرد و جلوتر از علی به سمت خانه رفت و همزمان ادامه داد:
بفرمایید داخل. گفتین کارم دارین.
علی در سکوت پشت سرش راهی ساختمان شد.
وقت صحبت از موضوعی بود که درکش در ابتدا برای خودش دشوار بود.
اما چاره ای هم جز بیانش نداشت.
دو فنجان چای ریخت و داخل سینی گذاشت.
قند و نبات در خانه اش نداشت.
اصلا به روایتی میشد گفت چیزی نداشت.
در نبود پدرش و آن ورشکستگی کذایی که دچارش شده بود، تنها منبع درآمدش فروش عروسک هایی بود که خودش درست میکرد.
و خب البته که کفاف یک زندگی یک نفره را هم نمیداد.
به ناچار چند عدد شکلاتی که از قبل در کابینت ها بود را کنار فنجان ها، داخل
سینی گذاشت و آرام به هال رفت.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ #part_30 در را پشت سرش بست و گفت:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا