-🥀-
-امیدی در سایه🖤-
دستان کوچکش را روی بوریای رنگ و رو رفته کشید. نخهای درآمده از پارگیاش را لمس کرد و آهی کشید. چشمهای سیاه و کوچکش را دور خانهٔ محقرشان گرداند و به خواهر کوچکش داد. دستان نحیفش را دور زانوهایش قلاب کرده بود و سرش را روی زانویش گذاشته بود. آه میکشید و گوشهٔ چشمش را چین میانداخت. از گرسنگی دلش مالش میرفت. مادرش عبدالله را در آغوش گرفته بود و سعی میکرد به آن شیر بدهد، ولی شیری در سینه نداشت. عبدالله هم اشک میریخت و مظلومانه به گردن و سینهٔ مادرش چنگ میزد.
دلش گرفت...
شب از نیمه گذشته بود، باید کمکم سر و کلهاش پیدا میشد. هر شب میآمد و ناشناس، کیسهای پشت در میگذاشت و میرفت. پس چرا دو سه شب بود که نیامده بود؟
در این شهر به این بزرگی، فقط آن ناشناس بود که آنها و چشمان معصومشان را از یاد نبرده بود. او بود که به فکر گرسنگی و اشکهای آویزان به مژههایشان بود!
دست به زمین گرفت و بلند شد. پاهایش را روی زمین میکشید و سمت در میرفت. در را باز کرد و حیاط کوچک و نقلیشان را رد کرد. صدای مادر از پشت سرش درآمد:
_ کجا غیاث؟ بیا داخل!
جوابی نداد، بیتوجه به صدا زدنهای مادرش، در کوچه را باز کرد و سرش را بیرون برد. این طرف کوچه را نگاه کرد، تاریکی بود و تاریکی...
سر چرخاند و طرف دیگر را نگاه کرد. باز هم تاریکی و خانههای بهم زنجیر شدهٔ کوفه. نه خبری نیست...
از امیدی که در سایه قدم میزد و برای آنها غذا میآورد، خبری نیست. مشتهای ظریف سمیه، دشداشهاش را چنگ زد و کمی کشید. چشمش را به صورت آفتاب سوختهاش داد.
لبهای کوچکش تکان خورد و امیدوار پرسید:
_ غیاث، میاد؟!
روی موهای پرکلاغیاش دست کشید و لبخند بیجانی زد. خودش هم نمیدانست. برای اینکه او را امیدوار نگه دارد، گفت:
_ حتما میاد! اون مارو یادش نمیره. مطمئن باش.
سمیه شیرین خندید و دستانش را بهم زد. سمت خانه دوید و صدا بلند کرد:
_ اُمّا اُمّا، میاد. مردِ ناشناس میاد. غیاث گفت.
غیاث نگاهش را گرفت و به کوچه داد. خودش امیدی نداشت...
امشب و شبهای بعدش هم، خبری از آن ناشناس نشد. غیاث نفهمید، آن مردی که نان و رطب برایشان میآورد و در تاریکی و سایهٔ سر به فلک کشیدهٔ نخل و خانههای کاه گلی کوفه، گم میشد، امشب به وصال محبوبش رفته است و دیگر برنمیگردد...
-آئینه🌱
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
امشب که دارید جوشن کبیر، میخونید؛ اون فرازی که خیلی به دلتون چسبید رو برامون با معنیش بفرستید... ام
جواباتونو گذاشتم...
چون خیلی دلیه، خیلیم قشنگه تا شب ۲۳ام بفرستید اونایی که نفرستادید🙃
👇
https://eitaa.com/joinchat/186974420C962c5a20ae
عشق؟
همان علی(ع) که با زبانِ روزه، درِ قلعهی یهودیانِ خیبر را با یک دست از جا کَند،
بعد از شهادتِ زهرا(ع) گفت:
کمک کنید فاطمهام را حمل کنم.
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
دور ششم ۱۴,۰۰۰ صلوات🖤✨
پایان دور ششم ختم صلوات🥺🖤
خبر به حجاز رسیده؛ خبر به مدینه.
به کوچهی پشت مسجد پیامبر.
به نزدیکترین خانه به مسجد.
به خانهی همسری از همسران پیامبر.
پیرزن با زلف حنابستهی کمپشت روی سریری نشسته و بر دیوار تکیه کرده.
غلام سیاه جوان، سراسیمه بیآنکه در بزند، نفسزنان وارد میشود.
عرق از پیشانی چرکین میگیرد که علی کشته شد. در محراب مسجد کوفه. با فرقی دو نیم. غرق خون. مثل کشتههای ما در جمل.
علی کشته شد. به تیغ عبدالرحمن. پسر ملجم مرادی.
برق دوید توی چشمان پیرزن. تکبیر گفت.
به سجده افتاد و شکر کرد.
یک «آخیش» بزرگ بعد از سالها خون دل.
سر از سجده بلند کرد.
گفتی نام کشنده علی چه بود؟
غلام به تکرار برای پیرزن کمحافظه؛ عبدالرحمن.
گفت خدایش بیامرزد این بزرگمرد را.
زین پس نام تو را عبدالرحمن گذاشتم. که وقتی روزی هزاربار صدایت میزنم که کارهای من_پیرزن ناتوان_را انجام دهی، جگرم خنک شود از بردن نام عبدالرحمن و از یادآوری این روز شیرین.
برو عبدالرحمن. برو و کنیزکان و غلامان خانه را هر یک به کیسهای دینار مژدگانی ده.
امروز بزم ماست پس از عزاهای بسیار.
خنده زد.
بر یتیمی شیعیانی که عمری فخر فروختند که علی پدرشان است.
شیعه را نه تیغ حرامزادگان تاریخ، که زخمزبانها و دشمنشاد شدنهای در پستوی عجوزهها آتش زده.
دشمن شاد شدیم و به یتیمیمان خندیدند امشب.
و خنده بر یتیمان رسم شد. از امشب.
تا سال شصت و یک.
خنده بر یتیمان رسم شد. خنده بر یتیمان...
_«مهدی مولایی»
#سحرنامه
💠بیـست و دومین ســحـر
إِلَهِي
إِنْ كَانَ قَدْ دَنَا أَجَلِي
وَ لَمْ يُقَرِّبْنِي مِنْكَ عَمَلِي
فَقَدْ جَعَلْتُ الاِعْتِرَافَ إِلَيْكَ بِذَنْبِي وَ سَائِلَ عِلَلِي
اىخدا
اگراجلمننزديکشده
وعملممرابهمقامقربتونرسانيده
منهم اعترافبهگناهمرااسبابعذرگردانيدهام...
و فرداشب همه چیز
حتی تعداد قطرات بارانی که خواهد بارید
و عدد تک تک برگهایی که از درخت خواهند افتاد
در دفتر تقدیر الهی به ثبت میرسد
و تعیین خواهد شد که
پیمانهی عمر کدام بندگان تا شب قدر سال بعد به سر خواهد رسید...؟
مَوْلايَ يَا مَوْلايَ
أَنْتَ الْجَوَادُ وَ أَنَا الْبَخِيلُ
وَ هَلْ يَرْحَمُ الْبَخِيلَ إِلا الْجَوَادُ....؟
و من
در این فرصت طلایی باقیمانده
چه طلب کنم که به سودم شود و چه بخواهم که خیر دنیا و آخرتم باشد...
و امان از گدای کوته نظری چون من
که در خواستن از خدا هم جهل دارد و بخیل است
و طلب آب و نان دنیا کند در حالی که از ابدیت سفر عقبا غافل است
خدای من
من نادانتر از آنم که خیر و صلاحی طلب کنم
و بی دست و پا تر از آنم
که نور و ثوابی را که به من هدیه کردهای در این شبها حفظ کنم
پس خودت بر من عطا کن
آنچه به صلاح من است...
همدیگر را حلال کنیم
شاید این آخرین شب قدر عمرمان باشد...
شاید...
💠برداشتی آزاد از:
دعای ابوحمزه ثمالی
مناجات امیرالمومنین (علیهالسلام) در مسجد کوفه
#شب_قدر
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہچهارصدوپنجاهوهفت📜
باز با همان لبخند گفت :
_تو صورتم ...
خب بزن تو ماشین حساب دیگه ....
میخواد مدیر هتل بشه ...ای خدا!!
_خب حالا...
بلد نیستم یادم بده دیگه.
ماشین حساب رو جلوی دستم کشیدم و او سر خم کرد از کنار شانهام ،در حالیکه یک دستش به میز بود و دست دیگرش فاکتورها گفت :
_صدو پنجاه به اضافه ی .
زدم و او ادامه داد:
_یک میلیون و چهل ...
و زدم اما با یک صفر کمتر که دست روی میزش را بلند کرد و از کنار دست من،یک صفر به اعداد نشسته در صفحه ی مستطیلی سیاه ماشین حساب اضافه کرد و گفت :
بفرما ...اینم که بلد نیستی .
_هومن غر نزن ...خب دفعهی اولمه .
_آخی دانشجوی مملکت رو ببین هنوز نمیدونه یک میلیون و چهل چطوری نوشته میشه !
با اخم سرم از کنار شانه به سمت صورتش که تا صورتم فاصلهای نداشت ، چرخاندم و گفتم :
_خب حالا تو هم استاد.
با خم کردن انگشت اشاره اش ضربهی آرامی به نوک بینیام زد:
_بزن افراز من ...بزن..
_افراز چیه ....بدم میآد به فامیلی صدا میزنی ...من نسیمم .
_آخی نسیم خنگ من ..بزن.
با اخم چرخیدم سمتش و گفتم :
_کاری نکن باز لال بشم ها...
اخمی جدی به چهره آورد:
_یاد بگیر به جای تهدید،اشتباهتو بپذیری ...
مقصر اون مهمونی تو بودی حالا از سر لجبازی لال شدی ،به کسی ربطی نداره.
_تو چی ...
زدی توی صورتم که خون دماغ شدم اشکال نداشت ؟
لبخندش لو رفت .سرش را باز جلو کشید و گفت :
_با یه بوسه دیگه تلافی میکنم ...چطوره ؟
هنوز اجازه نداده،بوسه را زد !
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہچهارصدوپنجاهوهشت📜
آنروز واقعا مدیر شدم .مدیر اختصاصی!
فاکتورها را با هم جمع زدیم ، واردکردیم ، از مخارج هتل کم کردیم ، حقوق کارمندان رو حساب کردیم و...
ناهار با هم در اتاق خوردیم و در ضمن به حساب من پنج بار هم آن روی سگ هومن بالا آمد.
البته به شیوهی جدیدش !
آنروز در دلم آرزو کردم کاش همیشه همینطور بماند .
شب که برگشتیم خانه ،خسته بودم .
تازه فهمیدم زیادی نشستن پشت میز هم آدم را خسته میکند.
مادر با دیدنمان قربان صدقهمان رفت و برایمان چای آورد و شامی که انگار از غذای هتل لذیذتر بود.
بعد از شام مادر نگذاشت میز را جمع کنم و من شب بخیر گفتم و سمت اتاقم رفتم .
تازه بالای پلهها رسیده بودم که هومن صدایم زد .
پلهها را دو تا یکی بالا آمده بود که گفت :
_کارت دارم .
و بعد در اتاقش را نشانه رفت .
پشت سرش وارد اتاق شدم که در را بست و گفت :
_بر میگردی پیش شوهرت .
_چی ؟!
_بر میگردی اتاق من.
_هومن.
تعجبم را پای مخالفتم گذاشت و با عصبانیت گفت :
_حوصله کلکل ندارما...برو بالشتت رو بردار بیا .
لبخندی از شوق بود یا شرم یا هر چه بود و برای من ناشناخته ،روی لبم آمد!
به اتاقم برگشتم ،لباس عوض کردم و برگشتم .
بالشت را روی تخت گذاشتم و دراز کشیدم .
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕