✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #طعـــــم_سیبـــ
#قسمٺـسیدوم
•🍁بانــــــــــو.میـــــم.سیــــــن🍁•
گوشیم هم چنان خاموش بود...
مطمئنم که تاحالا هانیه چند بار زنگ زده و نگران شده که چرا باهاش بدحرف زدم!!
علی یک متری دور از من اما در راستای من قدم برمی داشت...تا برسیم خونه کلمه ای بینمون ردو بدل نشد...
بیشتر شاید از خجالت بود و شاید هم از اتفاقی امروز افتاده بود شوکه بودیم...حدود چهل و پنج دقیقه ی بعد رسیدیم خونه...
سر کوچه که رسیدیم علی سکوتو شکست و گفت:
-بفرمایین...من دیگه بیشتر از این مزاحم نمی شم اما اینجا می ایستم تا بفرمایین داخل...
یکم نگاهش کردم و گفتم:
-ممنونم...
قدم برداشتم و با هرقدم برمی گشتم و نگاهش می کردم...
بعد از سه چهار قدم...یک دفعه یه صدای آشنا گفت:
-زهرای ورپریده!!!!
یک دفعه سرجام خشک شدم...
یواش یواش برگشتم دیدم مادربزرگ پشتمه!!!
به پته پته افتادم و گفتم:
-إ إ....إ...سلام...سلام مادر جون.. اینجا چی کار میکنی...
علی که رنگش پریده بود سرشو انداخته بود پایین...
مادربزرگ_به به...آقا علی اینورا!ببینم قضیه چیه؟؟ها؟؟
-مادر جون توروخدا زشته توکوچه بیایین بریم خونه توضیح میدم براتون...
-نه...من از اینجا تکون نمیخورم...
بعد اومد طرفم و یواش گفت:
-این پسره اینجا چیکار میکنه؟؟؟
منم لبمو گاز گرفتم و یواش گفتم:
-مادرجون زشته بخدا بیایین بریم توضیح میدم...
مادربزرگ به علی نزدیک تر شد و گفت:
-اگر میخوای من بیام خونه باید علی آقاهم باهامون بیاد...تابرام قشنگ تر توضیح بدین...
نفس عمیقی کشیدم خندمو کنترل کردم تو دلم گفتم:
+مادربزرگ هنوزم مثل سال پیش نقشه می ریزه مارو به هم نزدیک کنه...
علی که داشت از خجالت آب می شد...گفت:
-إم...نه نه...من باید برم جایی دیرم شده...
ادامه دارد...❤
‼️ڪپےممنـۅع❌❌
✨
❤️✨
✨❤️✨
❤️✨❤️✨
✨❤️✨❤️✨
❤️✨❤️✨❤️✨
✨❤️✨❤️✨❤️✨
❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨
✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #طعـــــم_سیبـــ
#قسمٺـسیوسـوم
•🍁بانــــــــــو.میـــــم.سیـــــن🍁•
مادربزرگ_هیس...میخواستی توی این یک سال بری که دیرت نشه...
خندم گرفته بود...علی هم ناچار شد با ما بیاد...
رفتیم داخل خونه مادربزرگ رسید داخل و گفت:
-مریم مهمون داریم...
مامان که مادربزرگ و دید گفت:
-سلام مادر توکه مهمون نیستی بیا داخل خوش اومدی...
مادربزرگ اخم کردو گفت:
-معلومه که من مهمون نیستم جمع کن مهمون اومده...
مامان که تعجب کرده بود وقتی منو دید گفت:
-زهرا؟؟؟مهمون کیه....؟؟
رنگم پرید گفتم:
-چیزه ....مامان...عصبی نشیا...برات توضیح میدم...
مادر بزرگ داد زد:
-علی جان بیا مادر بیا داخل...
مامان اخماش رفت توهم...من دستشو گرفتم چشمامو به نشونه ی التماس ریز کردم...
مامان دستمو پس زد و رفت طرف در...
علی یا الله گفت و اومد داخل...
مامان جلوی در ایستاده بود و با اخم و تعجب علی رو نگاه میکرد...
علی به یک متری مامان رسید سرشو انداخت پایین و گفت:
-سلام...
مامان نیش خندی زدو گفت:
-سلام آقا...بفرما داخل...خوش اومدی...
رفتم طرف مامان دستشو گرفتم و با التماس آروم بهش گفتم:
-مامااااان...
علی اومد داخل و مادربزرگ شروع کرد باهاش حرف زدن که کجا بودی و چی شدو خانوادت کجان من هم توی اتاق بودم...
امیرحسین که مشغول بازی با گوشی بود اومد طرفم وگفت:
-آبجی؟؟برم خفتش کنم!
-إ امیر!!! بگیر بشین سرجات این چرتو پرتا چیه میگی یه وقت جلوش چیزی نگی آبروم بره...
امیر با دستش هولم داد و گفت:
-مارو باش میخواییم از آبجیمون حمایت کنیم...
-توعه نیم وجبی نمی خواد از من حمایت کنی!
مامان اومد تو اتاق دستشو گذاشت رو میز به من نگاه کرد...
من هم با ترس نگاهش کردم...
مامان_دیرم شد...دیرم شدت این بود؟؟؟؟؟؟
-نه...مامان به خدا.......
-زهرا داری چی کار میکنی؟؟؟؟
بغضم شکست و گفتم:
-مامان یه لحظه به من گوش کن...منو باور نداری...
مامان دلش سوخت اومد کنارم نشست و گفت:
-عزیز دلم...من هرچی میگم بخاطر خودته...
ادامه دارد...❤
‼️ڪپےممنـۅع❌❌
✨
❤️✨
✨❤️✨
❤️✨❤️✨
✨❤️✨❤️✨
❤️✨❤️✨❤️✨
✨❤️✨❤️✨❤️✨
❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این داستانِ زیباحکایت بعضی ازآدم هاست...
که هرچقدرهم بهشون لطف ومحبت کنی
هرچقدرهم خوبی کنی
آخرش ازپشت بهت خنجرمیزنن و
تمامِ خوبی هاتو فراموش میکنن!
ازدست نارفیقانِ عقرب صفت؛
همنشینی بامارم آرزوست...
•~°•@tafrihgaah•°~•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی روزگاری
دروغ به حقیقت گفت:
میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟
حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد.
آن دو باهم به کنار ساحل رفتند
وقتی به ساحل رسیدند
حقیقت لباس هایش را در آورد
دروغ حیله گر لباس های اورا
پوشید و رفت...
از آن روز همیشه حقیقت
عریان و زشت است
اما دروغ در لباس حقیقت
با ظاهری آراسته نمایان میشود
•~°•@tafrihgaah•°~•
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
- بِسْمْ أللّٰھِ الرَّحْمٰنِ الرَّحْیٖمْ🌿!'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
بگذار عـالم بداند
من ذره ذره ، ذرات جهان را
جایگزین کسـی کـرده ام
که هیــــچ چیز جایش را نمیگیرد! ✨☺️
آخر او ...!
خــدای عــاشقی های من است! 💖✨
مگـر کسی می تـواند جای خــ💚ــدا را بگیرد.........؟ 🍂🍃
هــرگـــز !
#خدایا_همیشه_در_لحظه_هایم_باش_ای_قرار_روزهای_بی_قراری💞
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
•~°•@tafrihgaah•°~•
امام صادق عليه السلام:
منّت نهادن، خوبى را از بين مى برد
المَنُّ يَهدِمُ الصَّنيعَةَ
ميزان الحكمه جلد6 صفحه241
•~°•@tafrihgaah•°~•
🌺🍃🌸🍃🌺
🌺اگه امروز بتونی یک تفاوت کوچک در زندگیت ایجاد کنی،
امروز تبدیل به یکی از متفاوتترین روزهای عمرت میشه🌸
💖یک ذره مهربونتر باشی
یک ذره آرومتر باشی
یا یک ذره بیشتر به خداوند اعتماد کنی😇
یا یک ذره بیشتر قدر خودت رو بدونی
ِیا یک ذره شکرگزار تر باشی🙌
☀️امروز خیلی ساده و صمیمی به خدا بگو:
خدایا امروز بهم انرژی و عشق بده❤️
🍃میخوام تا شب به چند تا از بندههات کمک کنم
و دل چند نفر رو تا شب شاد کنم.🌹
بگو :
❤️خدایا ممنونم که امروز هم لیاقت زندگی کردن
رو به من هدیه کردی ...
کمکم کن تا حضور دلنشینت رو احساس کنم❤️🙏
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
امروزتون بی نظیر 🌺 پنجشنبه تون بخیر ☀️
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
استادی می فرمود
این آیه معنایش
این نیست که با
ذکر خدا دل آرام میگیرد
خدا می گوید
جوری ساخته ام تو
را که جزبا یاد من آرام نگیری!
•~°•@tafrihgaah•°~•