همنشینی با آدمهای خوش مسیر خوبه،
با نور و صفاست. مثل اینکه بخوای بری
کوه، سر راه یه پیر مرد با صفا جرعهای
آب بهت میده و جیگرت حال میاد.
مسیر معنوی هم همینه، روح و افکار
و جسمت ساخته میشه.
• از محسنِ نظام اسلامـۍ، عکاس !'
سلام علیکم دوستان👋
من بازگشتم😂
گوشی دار شدم❤️
چه روز سختی بود دیروز و پریشب💔
هدایت شده از ˼پَنـٰــــاھ|𝒶𝓃𝒶ℎ℘⸀
آهااااااایییی'!
کسیهستمحضرضایخدا
همینالان..📢
یهپنجشیشتاصلواتبفرستهبرای
ظهورآقا؟؟
✍🏻ملائکهقلمبهدستمنتظرناااا..
#خواندنی👌
یکبار هم نشسته بودم و فکر میکردم چقدر فکر حال همديگريم؟
خوب که نگاه کنی، بین این آدم های بی خیال خونسرد، کم کسی پیدا میشود که توی چشمهایت نگاه کند و بپرسد خوبی؟
از آن «خوبی» های واقعی، نه آنها که با یک متشکرم ساکت میشوند.
آدمهای امروز همدیگر را به شعاع های کیلومتری دور میزنند.
این روزها تا دلت بخواهد میل به خلوت و تنهایی و انزوا میبینی.
پایهی اصلی رفاقتهای این نسل صرفا منافع شخصی افراد است، نه خدای ناکرده یک ارزن تقاضای یک ارتباط مفید دور از تجملات و تعارفات!
کمی بگرد، کو کسی که پی حال خوش دیگری باشد؟
خیلی هنر کنیم، خودمان یادمان نرود!
👤مینا ضرابی
https://eitaa.com/tafrihgaah/27569 عههه برگشتی😍🤩 چه خوب دیگه نری
.
.
نرفته بودم که برگردم😂
چشم اگه موبایل ها پاسخگو باشند ما که هستیم
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐💐🍃💐🍃💐🍃
#مــنبــاٺــۅ
#قـسمـٺـپنجاهوسوم
خواستم لب باز ڪنم براے معذرت خواهے ڪہ پدر سهیلے گفت:جیران جان ایشون عروسمون هستن؟
با شنیدن این حرف،گونہ هام سرخ شد،سرم رو بیشتر پایین انداختم!
مادر سهیلے جواب داد:بلہ هانیہ جون ایشون هستن.
پدر سهیلے گفت:عروس خانم،ما دامادو سر پا نگہ داشتیم تا گُلا رو ازش بگیرے اون دفعہ ڪہ با مادرتون سر جنگ داشت گُلا رو نمیداد!
همہ شروع ڪردن بہ خندیدن!
ڪمے سرم رو بلند ڪردم،سهیلے مثل همون شب ڪت و شلوار مشڪے تن ڪردہ بود،دستہ گل رز قرمز بہ دست ڪنار مبل ایستادہ بود!
مادرم آروم گفت:هانیہ جان سر پا ایستادہ دادن!
و با چشم هاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد!
آروم بہ سمتش قدم برداشتم،نگاهش رو دوختہ بود بہ گل ها سریع گفت:سلام!
آروم و خجول جواب دادم:سلام!
دستہ گل رو ازش گرفتم،ڪمے ڪہ ازش دور شدم رو بہ جمع گفتم:من یہ عذرخواهے بہ همہ بدهڪارم!
نفس ڪم آوردہ بودم،دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشار دادم!
_اون شب....ڪارهام واقعا ناخواستہ بود!
آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم:اتفاقاتے افتادہ بود ڪہ هول شدم!
نمیدونستم آقاے سهیلے میخوان بیان خواستگارے....
مڪث ڪردم،سهیلے نشست روے مبل،لبخند ڪم رنگے روے لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش چیزے زمزمہ ڪرد.
پدرش سریع گفت:عروس خانم نمیخواے چاے بیارے؟
نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہ ش هم مثل خودش متشخص بودن!
لبخند نشست روے لب هام:چشم!
وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گل ها رو گذاشتم روے میز.
نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہ ے اول گل سفید حالا قرمز!
بہ سمت ڪترے و قورے رفتم،با وسواس مشغول چاے ریختن شدم.
چند دقیقہ بعد بہ رنگ چاے ها نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم.
از آشپزخونہ خارج شدم،یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صداے زنگ آیفون بلند شد.
با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن.
پدرم گفت:ڪیہ؟
مادرم شونہ ش رو بالا انداخت و گفت:نمیدونم!
با گفتن این حرف از روے مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت.
پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند.
_بیا بابا جان!
با اجازہ ے پدرم،بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش،تشڪر ڪرد و فنجون چاے رو برداشت.
بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت:خوبے خانم؟
خجول تشڪر ڪردم و رفتم سمت سهیلے!
دست هام مے لرزید،سرش پایین بود.
‼️ڪپےممنـۅع❌❌
💖Instagram:leilysoltaniii✨
🍃
💐🍃
🍃💐🍃
💐🍃💐🍃
🍃💐🍃💐🍃
💐🍃💐🍃💐🍃
🍃💐🍃💐🍃💐🍃