🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ241
افتادم روی زمین . تمام تنم درد می کرد. مچاله شدم در خودم و باز ناله
کردم :
_ بهروز به خدا کاری نکردم.
این بار از درد ناله می زدم .خسته بودم و تمام تنم می سوخت. از آن همه
انکار و از آن همه درد و کتک . شاید باید به دروغ اعتراف می کردم تا دست
از سرم بر می داشت . خودش را روی تخت انداخت .او هم خسته شده بود.
_من خودم دیدمت ...خودم دیدم ، توی آغوش داریوش بودی.
حرفش ناله ام را بلند تر کرد:
_بهروز این تخیل خودته ...به قرآن من کاری نکردم .
_خفه شو... دیگه به چشمای خودمم اعتماد نکنم ؟....دیدمت ، روی همین
تخت ، با داریوش بودی.
ناله زدم و بلندبلند گریستم .دیگر گفتن فایده نداشت .بهروز مرز تخیل و
واقعیت را گم کرده بود و من داشتم میان جنگ و جدال این دو جبهه ،
جان می دادم . حالم خوش نبود ولی از نظر او ، این درد حقم بود.آرام گریستم . بیصدا، به دردی که شده بود ، بزرگترین برزخ زندگی من .
خودم این بال را سرش آوردم . میدانستم بهروز زیاد از حد دوستم دارد.
ترکش کردم و حالا با برگشت دوباره ام ، به زندگیش ،خودم تخم شک و
بدبینی را در دلش کاشتم.
به سختی از زمین کنده شدم و روی پا ایستادم . بهروز روی تخت خوابیده
بود. آرام از کنارش رد شدم و به سمت دستشویی رفتم . آنقدر تمام تنم
درد می کرد که فکر می کردم ، استخوانهایم شکسته است . شاید هم
شکسته بود. کسی نبود که این حس را تایید کند.
جلوی باکس دستشویی ، چشمم به ژیلت اصلاح صورت بهروز افتاد . یک
لحظه شیطان در قلبم نفوذ کرد.
" خودتو بکش مهناز ... تو از کنار داریوش فرار کردی و حالا گرفتار یه
روانی دیگه شدی ... واسه چی داری صبر می کنی ... این که خوب نمیشه
... نه راه درمانش رو پیش میگیره ... نه تو را رها میکنه ... پس میخوای زنده
بمونی و درد بکشی که چی ؟
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀
🕊🥀
🥀
بـِـسْمِࢪبـّـالــ؏ِــشْق🕊
ࢪمـٰـان#مــاٺ242
چشمانم را بستم و در حالی که کف دو دستم را دو طرف روشویی می
گرفتم و وزن شانه های خسته ام را روی آن می انداختم ، آرام گرفتم . من
از دست داریوش به هزار نیرنگ فرار کردم که حالا این گونه گرفتار بهروز
شوم؟!
صدای هق هقم در دستشویی پیچید. پاهایم به شدت میلرزید . فشارم
افتاده بود . ضعف داشتم . دستم با لرزش رفت سمت ژیلت اصلاح ، که
صدای فریاد بلند بهروز مرا در جا خشک کرد :
_مهناز
قلبم ایستاد . چشمانم تا حد امکان از حدقه بیرون زد . نفس هایم از شدت
ترس ، باز تند شد . که صدای قدم هایش را که سمت دستشویی می آمد را
شنیدم. هم چنان پیاپی فریاد می کشید:
_مهناز
در دستشویی ، با ضرب باز شد . خودم را عقب کشیدم که نگاه عصبی او ، با
ترس نشسته در نگاه من، آمیخته شد. چند نفس بلند کشید و به موهایش چنگ زد . بعد دست دراز کرد سمت من و مرا از دستشویی بیرون کشید و
یکراست در آغوشش گرفت.
جا خوردم . نه به آن کتکها و نه به آن فریاد و آغوش گرم . محکم میان
بازوانش فشرده میشدم که گفت:
_منو ببخش مهناز ... مجبور بودم و هستم .
هنوز نمی فهمیدم از چه حرف میزند که ناگهان مرا از خودش جدا کرد و
سمت اتاق کشید . پرتم کرد رو تخت و با خشم گفت:
_نمیتونم باهاش کنار بیام ،نمیتونم.
بعد در اتاق را باز بست.
خدای من ...خدای من ...مرا به گذشته برگردان... به روزهای خوبی که با
بهروز داشتم ... به همان روزهایی که یک انسان عادی بود . من توان تحمل
این حالش را ندارم.
اشک ریختم و التماس خدا را کردم که باز در اتاق باز شد چنان محکم که
همراه با جیغ بلندی سمت کنج دیوار فرار کردم و بلند ناله زدم:
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
سلام چند روزی هست به دلیل اغتشاشات خوزستان کلا نت ندارم خواستم بگم ببخشید که نمیتونم فعالیت کنم ان شاءالله که موقته و زود بر میگردمم😁💪🏻💕
#tiyam
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
〖 به نام پیوند دهندھ قلبها!♥'° 〗
❲ #از_مهربونیاش ❳
خدایا شکرت بخاطرِ چِشمامون..
اگه این نعمتِت رو به ما نداده بودی، چطوری
قشنگیایِ خلقتِت رو نگاه میکردیم یا چطور
به مامانُ بابامون خیره میشدیم؟ :)💚
و خیلی چیزای دیگه، که تصورشم سخته..
یه اقیانوس عشق، یه دریا مهربانی، یه
آسمـان آرامـش، یه روزِ عالی و هـزاران
لبخند، برایِ تک تکتون آرزومندم🧡
_نام:عاشقشهادت
_پروفایل:عکسرهبریوحاجقاسم
_کارش:تلگرامگردیوپیامدادنبهناموسمردم
+بینخودمونباشه
حاجیمونمیخوادشهیدمبشه🚶🏿♂