eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
•⊰🍓💕⊱• 𝑃𝑂𝑅𝑂𝐹 |@tafrihgaah|
لیست عذاب های جهنم اپدیت شد 😌 از اخر به اول اینطوری میشه که 😜 ################### 10 انتظار برای تایید شدن جوک 😲 9 گوش دادن به اهنگای تتلو😖 8 نصفه دانلود شدن فیلم🤬 7 کندن پوست گوشه ناخن و زخم شدنش تا یه سال🤯 6 فرستادن گیف یا استیکر اشتباهی تو گروه خانوادگی🤪 5 نگاه کردن به دابسمش های قدیمی 😳 4 سکوت در مقابل ( چرا همش سرت تو گوشیه ؟!؟ )😬 3 بعد از گرم شدن تشک پاشی بری دشوری😞 2 وصل نشدن فیلترشکن ( انصافا باید رتبه اول میشد ) 😝😛😜 1 راه رفتن با جوراب کف خیس 😫 ################# لازم به ذکر است کسانی که در همین دنیا این شرایط را داشتند مشمول عفو میشوند 😂😂😂😂 روابط عمومی جهنم ( شعبه ایران ) 😜 |@tafrihgaah| 🌱✨
زمان مجردی یه دوس پسـ ـر داشتم باهاش دعوام شد اومدم تُـ ـف بندازم جلو پاش و برم تُـ ـفم آویزون شد😐 گفت: جووووو.ن عقـ ـب مونده ی کی بودی تو☹️🤣 انقد خندیدیم آشتی کردیم الانم شوهرمه😂😂🤣🤣 |@tafrihgaah| 🌱✨
اگه تو خونه خواهر دارید و دیدید یه بشقاب خیار حلقه حلقه شده رو میز آشپز خونس،ازش نخورید! اونا قبلش رو صورت خواهرتون بوده!! ✋😁😂😂 🔹🔺🔹🔻🔹🔺🔹🔻🔹🔺🔹 |@tafrihgaah| 🌱✨
ادمین جدیدمون هستند نسیم خانم😄
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻬﻢ ﺷﻨﺎ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻻ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻋﻘﺒﺘﻮ ﺗﮑﻮﻥ ﺑﺪﻩ! ﻣﻦ: 😐 ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺟﻠﻮ: 😳 ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻋﻘﺐ: 😳 ﻓﺪﺭﺍﺳﯿﻮﻥ ﺷﻨﺎ: 😳 قوﺭﺑﺎﻏﻪ: 😳 ﺍﻧﺠﻤﻦ ﺣﻤﺎیت ﺍﺯ ﺩﻭﺯﯾﺴﺘﺎﻥ: 😳 جراتم ندارم چیزی بگم که، به حول و قوه الهی پاهای عقبمو تکون دادم دیگه... 😂
ﻣﻨﻄﻖ ﻣﻦ ۳ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﺍﺭﻩ: یا ﺣﻖ ﺑﺎ ﻣﻨﻪ 😊 یا ﺗﻮ نمیفهمی که ﺣﻖ ﺑﺎ ﻣﻨﻪ😏😎 یا اینقدر ﻣﻴﺰﻧﻤﺖ تا ﻛﺎﻣﻼ بفهمی ﺣﻖ ﺑﺎ ﻣﻨﻪ! 😒😡 😂😂
🔸پیراهن مشکی مداح ها... 🔸اشک کودکان دهه نودی... 🔸بغض پدران و مادران... 🔸پخش مداحی ها و سرودهای مذهبی... ابراز همدردی با مردم آبادان و فرستادن صلوات برای سلامتی مصدومان حادثه... اینها بخشی از جشن محسوب می شود برای کسانی که میخواهند ایرانی یکپارچه و مردمانی متحد و همدل نداشته باشیم... ✅با تقلید از رسانه های عِبری عَربی، مردم را بجان هم نیندازید و نقدها را با تفرقه اندازی جابجا نکنید. !!! اللهم عجل لولیــک الفرجـ🌺ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّم‌ْ‌دِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ همراه با ثنایی که سرش را روی شانه هایش گذاشته بود، به آشپزخانه رفت و همراه با لیوان آبی که از شیر آب پرش کرده بود به هال برگشت. نگاهش را کوتاه و نگران به دختر محمود انداخت. با دیدن سر و وضع نامناسب اش قلبش از شدت نگرانی ایستاد. لباسهای پوشیده ای تنش نداشت و این نشانه خوبی نبود.میترسیدکه نکند بلایی سرش آورده باشند و او نزد خدا و محمود شرمنده شود. با همان افکار سیاه و نگران کننده ذهنش، ثنا را پایین گذاشت و گفت: بابایی میتونی یه پتو واسه خاله بیاری؟ ثنا سرش را بالا و پایین کرد دوان دوان راهی اتاقش شد. خودش هم به سرعت به سمت لیلی رفت و بالای سرش ایستاد. دستش را درون لیوان آب فرو برد و چند قطره آب به صورت رنگپریده اش پاچید. همزمان که سعی داشت نگاهش به جز گردی صورت جای دیگری نپرد، با نگرانی صدایش زد: - خانوم شکیب؟ لیلی خانوم؟ میشنوید صدای منو؟ میان اتاق تاریکی بود. اتاقی که برایش آشنا نبود اما حس بدی به دلش می انداخت.نه چشم هایش جایی را میدید و نه گوش هایش صدایی میشنید. با دیدن باریکه پر نوری که از گوشه پنجره اتاق دیده میشد، به سختی به تن خشک شده اش تکانی داد و به سمتش رفت. هر قدمی که به سمت نور برمیداشت و حس امنیت را در دل ترسیده اش کاشته میشد.و خب حس دل‌انگیزی بود. هنوز غرق رویایش بود که با خیس شدن صورتش، چشمهایش ناخودآگاه باز شدند. با گیجی نگاهش را به اطراف دوخت تا بتواند بین خواب و بیداری تفکیکی ایجاد کند. با دیدن علی آن هم درست بالای سرش، ترسیده و هراسان سر جایش نشست و چادرش را سفت چسبید. علی که واکنش ترسیده او را دید، دست هایش را بالا برد و کمی عقب رفت. نگاهش را پایین انداخت و با آرامش زمزمه کرد: - آروم، آروم باشین. چیزی نیست. لیلی نگاه ترسیده اش را به او انداخت. به مردی که نیمه شب پناهش داده بود. •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ ♥️❥••《‌‌⇦⇨》 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️