با گریه رفتم بالای سکوی پشت بوم و با گریه داد زدم:
_خدایاااا دیگه این زندگی رو نمیخوام نمیخوامش...
مامان تا منو دید از پایین زد تو صورتش و با گریه گفت:
+خدا مرگم بده مهناز اون بالا چیکار میکنی بیا پایین مهمونا اومدن منتظر عروسن.
_مامان من این زندگی اجباری رو نمیخوام.نمیخوام!
اینو گفتم و خواستم خودم رو بندازم که یهو دستی دور کمرم حلقه شد و...🙊🔥♥️🤤
https://eitaa.com/joinchat/3866624105C6e27a2ba9a
این خوشحال کننده ترین خبری بود که امروز شنیدمو واقعا منو به خنده انداخت ...
لعنتی بالاخره بعد 5 تا بچه گرفتش 😂🤣
#نســـNaSimـــیم
ولی خدایی به این میاد 5 تا شکم زاییده باشه ؟ 😐
از من بی بی فیس تر بنظر میاد 😐💔
هق 💔
اگه من شانس داشتم اسمم شمسی بود 😐
#نســـNaSimـــیم
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
ولی خدایی به این میاد 5 تا شکم زاییده باشه ؟ 😐 از من بی بی فیس تر بنظر میاد 😐💔 هق 💔 اگه من شانس داش
ن والا😐💔
انگار دختر دم بخته🚶♀💔
#راحیل
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
این خوشحال کننده ترین خبری بود که امروز شنیدمو واقعا منو به خنده انداخت ... لعنتی بالاخره بعد 5 تا ب
پس بالاخره باهاش ازدواج کرد...
#ریحانه
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
پس بالاخره باهاش ازدواج کرد... #ریحانه
میگن شایعست خیلی وقته گرفته اونو🚶♀
#راحیل
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_19
آرام نگاهش را از علی برداشت و به پشت سرش دوخت.
همین که نگاهش را به مقبری انداخت با چشمک وقیحانه اش رو به رو شد.
حق با او بود...
چطور متوجه نگاه های کثیفش نشده بود؟
بلافاصله نگاهش را از او برداشت و با پشیمانی به علی دوخت.
آنقدر پشیمان و خجالت زده بود که حتی نمیدانست برای جبران صحبت هایش
چه بگوید.
بدون هیج حرفی از کنار علی عبور کرد و به اتاقش رفت تا لباسهایش را عوض
کند.
پیراهن آستین کوتاهش را از تنش خارج کرد و به جایش تونیک آستین سه
ربعی پوشید.
شلوارش مشکلی نداشت و قد بلند تونیکش، خیالش را از بابت پوشیدگی راحت
میکرد.
روسری اش را آزادانه روی سرش انداخت و با وجود آنکه دیگر نیازی به چادر
نبود، اما به احترام حضور علی و فرار از نگاه های چندشآور مقبری، آن را هم
روی سرش انداخت و بیرون رفت.
لیلی که به اتاق رفت به سمت مقبری حرکت کرد و پرسید:
- تمومه انشاءالله جناب مقبری؟
او هم که انگار از برگشتن لیلی ناامید شده بود در حالی که وسایلش را جمع
میکرد با بیمیلی پاسخ داد:
- آره...آره تمومه.
زیر لب الحمدللهی گفت و بلندتر پرسید:
- دستتون درد نکنه، بفرمایید چقدر تقدیم کنم؟
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_20
همزمان با گفتن قیمت دستمزدش، لیلی از اتاقش خارج شد و نگاه هر دو به آن
سمت چرخید.
علی با دیدن پوششاش، کاملا غیر ارادی لبخند مردانه نامحسوسی روی
لبهایش نشست.
نمیدانست چرا اما حتی جسور بودنش هم با وجود آن که بهش تهمت زده بود
اما در نظرش جالب جلوه کرده بود.
زیر لب استغفراللهی گفت و نگاهش را از لیلی برداشت.
همین مانده بود رفتارهای او را تحلیل کند!
مقبری که با دیدن لیلی چشمان هیزش ستاره باران شده بود، بی توجه به
حضور علی به سمتش چرخید و در کمال وقاحت گفت:
لیلی خانوم من دیگه کارم تمومه.اما غیر شیشه کار دیگه ای هم داشتین در
خدمتم...هر کاری ها!منم عین علی آقا!کافیه یه تک زنگ بزنین دو سوته در
رکابتونم و...!
قبل از آن که جمله اش تمام شود علی به سمتش یورش برد و یقه پیراهنش را
میان مشتش گرفت.
لیلی ترسیده هینی گفت و دستش را جلوی دهانش گرفت.
توقع نداشت علی همیشه آرام، اینگونه خشمگین شود!
علی بدون آن که نگاهش را از مقبری بردارد، شمرده شمرده گفت:
- نگاه کثیفتو بنداز رو زمین. همسایه ایم... خوب نیست رومون تو روی هم باز
بشه!
مقبری که انگار تمام ترسش ریخته بود، دستی به سبیل علی کشید و آرام لب
زد:
- لقمه ی مفته علی آقا، تک خوری نک...!
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》