♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_158
- خب ما آمادهایم!
با خوشحالی نگاهی به آنها انداخت و گفت:
_ واقعا؟ عکس بگیرم؟
لیلی لبخندی زد و با مهربانی جواب داد:
_ آره عزیزم، راحت باش.
محدثه ذوق زده دوربین اش را بالا گرفت و همانطور که زاویه عکاسی اش را
تنظیم میکرد، گفت:
_ وایسین لطفا.
علی و لیلی بی هیچ کلامی ایستادند و منتظر نگاهش کردند.
محدثه نگاهی به آنها انداخت و با لبخند گفت:
_ علی آقا دست بندازین دور کمر لیلی جون. اون یکی دستتون و هم داخل جیب
شلوارتون بذارین و به دوربین نگاه کنین.
سپس بیتوجه به چشمهای گرد لیلی، نگاهش کرد و ادامه داد:
_ لیلی جون شما هم ساعد دستتون و بذارین روی
ی شونه آقاعلی و عین پرنسس ها دنباله دامنتونو یکم بالا بگیرین و با لبخند به
پسرخاله نگاه کنین.
علی زیر چشمی نگاهی به لیلی انداخت و نامحسوس زمزمه کرد:
_ دلسوزی بیجا به آدم ضربه میزنه.
نفسش را به بیرون فوت کرد.
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_159
حرف حساب جوابی نداشت.
برای محدثه دلش سوخته بود و حالا این دلسوزی خودش و علی را داخل
منجلاب فرو برده بود.
_ صبح شدا! زود باشین.
کاش میشد دلسوزی را پس گرفت!
مثال الان دلش میخواست بی رحمانه تمام گلوی محدثه را چنگ بیاندازد تا
عکاسی را فراموش کند.
اما حیف که نمیشد!
علی به سمت لیلی چرخید و آرام گفت:
_ کوتاه نمیاد.
لیلی که کم مانده بود گریه کند، نگاه نالانی به علی انداخت و لب زد:
- چرا امشب تموم نمیشه؟
حالش را درک میکرد.
هر دو شب سختی را داشتند تجربه میکردند.
شبی که اگر هزار سال هم میگذشت طعم تلخ اش را از یاد نمیبردند.
_ تموم میشه...فقط چند ساعت مونده.
لیلی پلک بست تا اشک از چشمانش سرازیر نشود.
مکثی کرد و بعد به سمت علی چرخید.
تمام میشد...
سخت...
اما تمام میشد.
به خودش جرعت داد و کمی به علی نزدیک شد.
راه فراری نداشت...داشت؟
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّمْدِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
#part_160
نفسش را به شکل آه بیرون فرستاد و طبق گفته محدثه، دستش را روی شانه
علی گذاشت.
علی که تا آن لحظه سر به زیر ایستاده بود با احساس جسم ظریفی روی
شانه اش برگشت و به لیلی چشم دوخت.
سخت ترین قسمت ماجرا همین بود...
که علی را نگاه کند و لبخند بزند!
علی که همچنان خیره به او بود، به آرامی دستش را بالا برد و دور کمر باریک
لیلی حلقه کرد.
_ لیلی جون لبخند بزن!
با تذکر محدثه، به سختی نگاهش را به صورت جدی علی دوخت و به
لب هایش طرح لبخند بخشید.
علی آقا به دوربین نگاه کنین.
طبق گفته محدثه نگاه از لیلی برداشت و به دوربین دوخت.
طولی نکشید که محدثه با لبخند نگاهش را از دوربین برداشت و با رضایت
گفت:
_ عالی شد.
سپس ادامه داد:
_ لیلی جون حالا شما یکم جلوتر وایسا. علی آقا شما هم پشت سرش وایسا و
کمرشو بگیر...بعدم به هم نگاه کنین.
لیلی به آرامی دستش را از روی شانه علی برداشت و زیر لب با خودش غر زد:
_ قرار نیست تموم بشه!
•●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥
♥️❥••《⇦#ادامهدارد⇨》
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
#اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِالله•°♡
•° شِعر دَر دَست ندارَم
وَلي از رویِ اَدَب
اَلسَلام اِۍ همِه ۍِ
دار و ندارِ زِینب (س)🖤🍃
" اَلسَّلامُعَلَیْڪَیاحُـسَـیْنبنِعَـلۍٖ"
رفیقِ خوبم!
امروزت رو با این فکر شروع کن، که آیندت به کاری که تو همین امروز میکنی بستگی داره!
امروز رو از دست نده..
بریم واسه یه شروعِ عاالی❤️🔥
#یک_عاشقانه_کوتاه 📃🌿
سرگردان در آشپز خانه می چرخیدم و کارها را انجام می دادم تا حواسم از ساعت پرت شود .
حس کردم زنگ به صدا در آمد و او پشت در است .
اما زنگِ در خراب شده بود و صدایی از آن در نمی آمد .
تلفن خانه زنگ خورد، دویدم و به شماره ای که روی صفحه ی آن نمایان بود نگاه کردم ، خودش بود ...
دست های خیسم را با لبه دامنم خشک کردم و تلفن را برداشتم
+الو،سلام
-سلام بانو جان .پشت درم چرا درو باز نمی کنی؟زنگ خراب شده باز؟
نمی خواستم از راه نرسیده اوقاتش را مکدر کنم پس به گفتن یک آمدم اکتفا کردم و تلفن را سرجایش گذاشتم و با سرعتی که از من بعید بود سمتِ اتاق دویدم ...
دوست نداشتم حالا که بعد از مدت ها می آید پشت در منتظر بماند در واقع آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که دیگرطاقت ندیدنش را نداشتم .
روسریِ سرمه ایِ گلدارم را که خودش برایم از قم سوغات آورده بود را پوشیدم و چادر رنگیم را هم سر کردم .
پله ها را دوتا یکی کردم و پایین امدم و سه پله اخر را یک جا پریدم و پرواز کنان به سمت در ، شتاب گرفتم .
دستگیره را کشیدم و در را باز کردم .
باورم نمیشد بعد از چندماه توانسته بودم او را صحیح و سالم ببینم .کمی لاغر شده بود و زیر چشمانش گود افتاده بود .خستگی از سرو رویش می بارید اما همچنان آن لبخند دلنشین را برلب داشت و سعی می کرد خستگی اش را پشت لبخند زیبایش پنهان کند ....
ساکش را زمین گذاشت و با همان لبخند زیبا دست هایش را باز کرد و من را به سمت آغوشش دعوت کرد ...
-نوراسادات!
مرا_به_جرم_عاشقی_تا_حد_مرگ_زدند_@romaniha3.pdf
4.15M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚مرابهجرمعاشقیحدمرگزدند📚
ژانر: #عاشقانه_انتقامی_هیجانی
✍نویسنده: صدیقه بهروان فر
خلاصه:
داستانی متفاوت از عشقی آتشین.
عاشقانهای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه.
سیدامیرعباسفرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی کاری و شخصی امیرعباس می ذاره. امیرعباس درگیر ارائهی پایان نامهی دکترای معماریشه بعد از محکومیتش، از دانشگاه هم اخراج میشه. محلهای که خونهی امیرعباس اونجا قرار داره یکی از محلههای قدیمی شهره و وقتی خبر شلاق خوردنش در اونجا میپیچه، امیرعباس مجبور به نقل مکان کردن می شه. این اجبار ها همچنان ادامه داره تا جایی که میفهمه پشت تمام این اتفاقا، یه دشمن قدیمی با یه کینهی قدیمیتر هست که...
#پیدیاف
#باهمبخوانیم
4_5771384753794059479.pdf
2.72M
#یک_قاچ_کتاب•↯😋
📚مرابهتوبهراهینیست📚
ژانر: #عاشقانه #هیجانی #انتقامی
✍نویسنده: مهناز گلستانی
خلاصه:
شهرزاد دختری که دچار گناهی خواهد شد ولی توان توبه از آن را ندارد. دختری که در ظاهر معلم ساده و مهربان روستاست اما آیا واقعا همینطوره؟
خانزادهای که بعد از سالها از خارج برمیگرده تا تعطيلات رو در روستای شمال کشور بگذرونه ولی متوجه شهرزاد میشه، در تلاش برای فهمیدن هویت واقعی او وارد ماجرایی عجیب و پیچیده خواهد شد. سعی میکنه شهرزاد رو مال خودش کنه چون عاشقشه!
و اما آن گناه چیست؟
«احتمال ویرایش رمان وجود دارد ولی در محوریت اصلی داستان تغییری ایجاد نخواهد شد»
#پیدیاف
#باهمبخوانیم