eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ🇮🇷⌋
9.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
مار و پله یک بازی باستانی هندی است،این بازی دراصل ریشه ای مذهبی و اخلاقی دارد و نمادی از جریان زندگی انسان درمیان فضیلت ها (پله ها) و پلیدی ها (مارها) است 🐍 ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢ @tafrihgaah ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢
پسر: ناراحت که نشدی ؟ دختر: نه دیوونه ! حالا دارم میام با هم صحبت میکنیم.😐🙄😂 ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢ @tafrihgaah ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢
امروز با یه خسیس قرار گذاشتم اس داده تا 5 دقیقه دیگه میرسم اگه نرسیدم یه بار دیگه همین اس ام اسو بخون 😐😂 ‌ ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢ @tafrihgaah ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢
نقاب دل💗 عمو برای آخر هفته قرار مهمونی رو گذاشت.فکر میکردم فقط استاد صالحی دعوته، ولی اشتباه میکردم. سارافون یاسی قشنگمو با شال سفید پوشیده بودم که سارا اومد.اونهمه اصرار عمو برای دعوت سارا ، برام غیر طبیعی بود.سارا هم مانتوی کتی مشکیش رو پوشیده بود و با روسری طلایی رنگش،خیلی تو چشم بود.از همون زمان ورودش، یه حال عجیبی بهم دست داد.از توجه زیادی عمو به سارا، یه جورایی حسادت میکردم.سارا اومد توی آشپز خونه کمکم که با ناراحتی گفتم: بفرما بیرون کمک لازم ندارم. سارا با تعجب نگام کرد که عمو هم وارد آشپزخونه شد و گفت: سارا خانم...شما بفرمایید توی پذیرایی، عسل خودش از پس کارا بر میاد. سر برگردوندم و سارا رو دیدم که با لبخند گفت: چشم... حرصم گرفت.سارا که رفت با ناراحتی و عصبانیت آمیخته بهم به عمو گفتم: اصلا چرا اینو دعوت کردید؟! عمو اخماشو تو هم کرد و گفت: الان مشکل تو ساراست؟! با حرص گفتم: آره...ساراست...فکر کردید من متوجه نمیشم؟ خانواده ات کجان؟ چند سالته؟ این سوالا واسه چیه پس؟ عمو پوزخند زد و گفت: خب مگه چه اشکالی داره؟ ندیدی که دوستت هم اعتراف کرد من هنوز جوونم ! چشمام چهار تا شد : شما که همش میگفتید پیر شدم! عمو با لبخند دستی به موهاش کشید و گفت: ولی حالا حس میکنم خیلی جوون شدم. نگاهی به سر تا پای عمو انداختم.پیراهن زرشکی رنگی پوشیده بود و موهاشو به سمت بالا سشوار کرده بود.بوی عطر مردانه اش از همون فاصله هم قابل استشمام بود.دیگه با دیدن تیپ عمو ، کار سختی نبود که حدس بزنم توی سر عمو چی میگذره. با عصبانیت گفتم: اصلا خودتون پذیرایی کنید، من میرم بشینم. نشستم توی سالن که صدای زنگ آیفون بلند شد.عمو رفت سمت اف اف . درو باز کرد و گفت: عسل خانم مهمونا اومدن. با لج گفتم: چشمتون روشن. صدای احوالپرسی عمو رو میشنیدم: _ به به چطوری خسرو جان؟ خسرو دیگه کی بود؟! سر برگردوندم و نگاه کردم.مرد میانسالی توی ورودی سالن ایستاده بود.نشناختمش.ایستادم که پسر جوانی هم پشت سر مرد میانسال وارد شد.خشکم زد.آقای مهراد بود.عمو دستشو به نشانه ی معرفی سمت دوستش ، نشانه رفت و گفت: خسرو مهراد...دوست قدیمی من، پدر آریا مهراد همکلاسی شما. بهت زده فقط به چهره ی عبوس و عصبانی آریا خیره شدم.عمو جلو اومد و بازوم رو گرفت و گفت: عسل جان...برادر زاده ام. به سختی گفتم: س...سلام. خسرو خان لبخندی زد و گفت: سلام دخترم...ببخشید...من به نادر گفتم که جریان دوستی ما رو به تو بگه ولی اون بخاطر جر و بحثای توی کلاس با آریا، بهت نگفت. دست عمو رو کشیدم و گفتم: لطفا تشریف بیارید. عمو رو کشیدم سمت راهرو و گفتم: چطور تونستید؟ عمو با خنده گفت: حرص نخور...لازم نبود. _ لازم نبود؟!...پس همه چی از اولش یه نقشه بود؟! ...آره؟ عمو با لبخند نیشگونی ازم گرفت و گفت: بالاخره دیگه. با لج نگاش کردم که لبخند زنان رفت. ❤️🌸❤️
پارت دوم امروز👆
جففففر میره پیش حاجے و به حاج آقا میگه ... حاجی من مرتڪب گناه بزرگے با یڪے از زن هاے محل شدم توبه ڪنم خدا منو میبخشه؟! حاج آقا میگه ... با زن اصغر قصاب بودے؟ جففففر میگه نه حاج آقا ... حاجے میگه با شیرین خانوم دختر مطلقه حسین آقا بقال بودے؟ جففففر میگه نه حاجے جان! حاجے میگه ... اگر واقعا توبه ڪنے خدا ازت قبول میڪنه ... جففففر خوشحال و خندان از مسجد میاد بیرون. دوستش بهش میگه ڪجا بودی؟ جففففر میگه : رفتم دوتا آدرس تووپ از حاجے گرفتم اومدم 😂😂😂 ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢ @tafrihgaah ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢
پدربزرگم میفرمود💬 اگه میخوای زنت آشپزیش خوب باشه از شمال زن بگیر، اگه میخوای زیبایی خدادادی داشته باشه از ترکا بگیر، اگه میخوای مث شیر پا به پات بیاد از کردا بگیر و اگه میخوای طایفه زنت پشتت باشن از لرا بگیر ولی اگه میخوای زندگی راحت و بی دردسری داشته باشی کلا زن نگیر :/ نور به قبرت بباره مرد❤️😂 ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢ @tafrihgaah ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢
دختره ۱۲ سالشه اومده تو سایت دکتر زیبایی کامنت گذاشته : چطوری میتونم بدون عمل لبامو برجسته کنم؟ مامانش اومده زیرش نوشته: چند بار که با دمپایی ابری بزنم تو دهنت درست میشه …!!!😐😂 ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢ @tafrihgaah ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢
روزی کشاورزی در مزرعه خود یک غاز زخمی پیدا کرد 🤕 مرد با آنکه کار زیادی داشت ، دست از کار کشید و غاز زخمی را به خانه برد🚶 ابتدا کمی آب به او داد و سپس او را کباب کرد و خورد.🍢🍾 متاسفانه اینجا ایران است و داستان ها بر اساس انتظارات شما خاتمه نمیابد😂😂 ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢ @tafrihgaah ♢°°°°°°••♡••••♡••°°°°°°♢
نقاب دل💗 داشتم از شدت عصبانیت منفجر میشدم.نشستم روی یکی از مبل ها ، و با حرص به عمو خیره شدم.دیگه کاراش غیر قابل تحمل شده بود.با اونکه نگاه عصبیم رو روی خودش حس میکرد ولی با بی خیالی نشست بالای سالن ، روی مبل و گفت: خسرو جان چه خبر؟ سارا همون موقع با سینی چای وارد شد و سلام داد.عمو با اخم نگام کرد و اشاره ای به سارا ، و بعد گفت: عسل خانم... منظورشو گرفتم ولی سرمو با ناراحتی ازش برگردوندم که بلند شد و سینی رو از سارا گرفت و گفت: شما بفرمایید بشینید... سارا گفت: بذارید من پذیرایی کنم...مشکلی نیست. عمو با لبخند گفت: دیگه چی ؟!...شما مهمان هستید...بفرمایید. سارا خواست بیاد سمت من بشینه که چنان اخمی بهش کردم که ازم فاصله گرفت.همون موقع دوباره زنگ در خورد.عمو سینی رو روی میز گذاشت و گفت: حتما جلاله... در و باز کرد و گفت: بله...آقای استاد تشریف آوردن. صدای حال و احوالپرسی عمو و صالحی رو میشنیدم و بیشتر حرص میخوردم.نگام بی اختیار رفت سمت آریا .اونم عصبی بود البته چیز غیر طبیعی نبود.چون ژست همیشگی اش ، عصبانیت و اخم بود.شاید اگه لبخند میزد ، باید تعجب میکردم.استاد صالحی که وارد پذیرایی شد ، ایستادم.با همه سلام و احوالپرسی کرد و نشست کنار عمو.سارا باز رفت سمت آشپزخونه که عمو گفت: چقدر خوبه که بعد از کلی سال همه دور هم جمع شدیم. بی حوصله به این حرف عمو فکر کردم.چقدر مسخره بود که من باید اون جمع کسل کننده رو تحمل میکردم.استاد بهم نگاه کرد و گفت: شما چطورید خانم تمجیدی؟ همونطور که از شدت عصبانیت پام رو که روی پای دیگرم انداخته بودم ، تکون میدادم گفتم: مجبورم نفس بکشم...من نمیدونستم که شما دوستان قدیمی برای جمع شدن دور هم ، پروژه عملی واسه من آقای مهراد تعیین میکنید. استاد لبخند معناداری زد و گفت: اصل این قضیه رو عموی شما و خسرو خان پیشنهاد دادن، من فقط پیشنهاد پروژه ی عملی رو دادم. _ خوبه...خیلی خوبه...ما شدیم موش آزمایشگاهی شما.! عمو خندید و بعد چشم غره ای بهم رفت .همون موقع باز سارا برای استاد صالحی یه لیوان چای آورد .عمو باز از جا بلند شد و گفت: ما شما رو دعوت نکردیم که پذیرایی کنید. سارا فقط لبخند میزد.حرصی شدم و گفتم:آره سارا جون بشین بغل دست عمو جان. عمو اخم کرد و سارا بی هیچ حرفی اومد سمتم که استاد صالحی گفت: خب...حالا که نیاز به معرفی نیست ، بریم سراغ بحث خودمون. به کنایه گفتم: آره استاد...بگید چطور شد که خواستید ما رو بهونه ی تحقیقاتی خودتون کنید. استاد نگاه تندی بهم کرد و جواب داد : باید بگم که این اصرار های عموی شما و خسرو خان بوده که باعث شد من این پیشنهاد رو بدم. آریا با عصبانیت گفت: آره پدر؟! خسرو خان به آریا بعد من نگاه کرد و گفت: مگه من و عموی شما چقدر دیگه زنده ایم که شما دو نفر اینجوری لجبازی میکنید...من از دار دنیا فقط همین یه پسر رو دارم... صدامو بالا بردم: پس ما اینجا هیچ ! ...من به شخصه از همه ی شما مردا متنفرم...همتون زورگویید، همتون نامردید،.... عمو با صدایی بلند بین حرفم وقفه ایجاد کرد: عسل... آریا هم تکیه زد به مبل و گفت: تنها شباهت من و شما همون نفرته...من به شخصه از همه ی جنس زنا متنفرم...ضعیف و خیانتکار، فقط میخوان قلب و تسخیر کنن و بعد بذارن برن... استاد با لبخند گفت: واسه همینه که شما دو تا اگه با هم باشید درمان میشید. ❤️🌸❤️
نقاب دل💗 حدس می زدم منظور استاد صالحی چی باشه ، ولی باز طاقت نیاوردم و در حالیکه سعی میکردم لحن صحبتمو مودبانه جلوه بدم ، پرسیدم : منظورتون از با هم بودن چیه؟! لبخند روی لب استاد صالحی نشست ،لبخندش خیلی گویا بود.باورم نمیشد !! نگاهم سمت عمو برگشت ، لبخند اون هم ، هم ردیف دوستش ، بود . خسرو خان هم همین طور . دیگه ادب رو کنار زدم و با عصبانیت فریاد زدم : منظورتون چیه ؟! خسرو خان جواب داد: این پیشنهاد من بود . دستامو مشت کردم و باز پرسیدم : چه پیشنهادی ؟! _شما یه مدت با هم محرم باشید ... صدای فریاد من و آریا با هم بلند شد : چی؟! عمو سرفه ای کرد و گفت : عسل جان... این برای هر دوی شما... از روی صندلیم برخاستم و فریاد زنان گفتم : نه... شما چطور می تونید برای ما تصمیم بگیرید؟! من از همه ی مردا متنفرم...از شما...از خود شما که الان دارید منو مجبور می کنید... که چی بشه؟ می خواید ازدواج کنید؟ خب برید ازدواج کنید... بعد سرم رو سمت سارا برگردوندم و با حرص گفتم : سارا جون... عموی من از شما خوشش اومده... عمو با عصبانیت بهم توپید : عسل!! _چرا نمیذارید حرفمو بزنم؟ خب بذارید بهش بگم دیگه... مگه مشکل شما همین نیست ؟! عمو با عصبانیت نگاهم می کرد که استاد صالحی همراه با آه بلندی که کشید گفت :من فکر میکردم که هر دوی شما این واکنش رو نشون بدید. با همون لحن عصبی ، دستم رو سمت آریا نشونه رفتم و گفتم: کدوم واکنش دقیقا ؟! ایشون که مثل یه مجسمه ی اخمالو فقط ابروهاش تو همه و منم که فقط دارم داد میزنم. استاد اینبار با نگاهی نافذ به من گفت: لطفا بشینید بذارید حرف هامون رو بزنیم بعد شما داد و بیداد راه بنداز . ایشونم که الان اینجوری ساکته ، چند روز پیش داداشو سرم زده... هنوز ایستاده بودم که عمو با نگاهش سعی کرد منو وادار به نشتن کند. شاید فکر می کرد با همون نگاه تند ، می تواند مرا راضی به نشستن کند که گفتم : دیگه نمی تونم سکوت کنم... نمی دونم... شاید این آقای مهراد... دستم رو سمت آریا نشانه رفتم و بعد ادامه دادم : قبول کنه... که بعیدم نیست چون می تونه با آزار و اذیت ، آرامش بگیره ولی من یکی ...نه. استاد اخمش رو محکمتر کرد و گفت : حالا میذاری حرفم رو بزنم یا نه؟! ❤️🌸❤️
پارت های سوم و چهارم امروز👆