هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ⌋
#اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِالله•°♡
•° شِعر دَر دَست ندارَم
وَلي از رویِ اَدَب
اَلسَلام اِۍ همِه ۍِ
دار و ندارِ زِینب (س)🖤🍃
" اَلسَّلامُعَلَیْڪَیاحُـسَـیْنبنِعَـلۍٖ"
دانلود+زیارت+عاشورا+فرهمند+++متن.mp3
12.11M
🥀#چلهعاشقی|روزسیویکم🥀
🏝اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِالله
وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً
ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُم
🖤اَلْسَّلٰام عَلَى ٱلْحُسَيْـن
🖤وَ عَلىٰ عَلِیِّ بْنِ ٱلْحُسَيْـن
🖤وَ عَلىٰ اَوْلادِ ٱلْحُسَيْـن
🖤وَ عَلىٰ أصْحاٰبِ ٱلْحُسَيْـن
🏴اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ کَرْبِلٰاْ
اَللّهُمَّ ارْزُقْنیٰ شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَومَ الْوُرُود
#زیارتعاشورا
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
📆 شرو؏ چلہ : چهارشنبہ²⁸'⁴'¹⁴⁰²
ماهیها
گریه شان دیده نمیشود،
گرگها
خوابیدنشان،
عقابها
سقوطشان،
و انسانها
درونشان ...
• حسین پناهی•
خیالپردازی تا یه جایی لذتبخشه، ولی زیادهروی باعث میشه به جایی برسی که ترجیح میدی تو ذهنت زندگی کنی تا دنیای واقعی!
سقوط از اینجا شروع میشه!🚶🏻♀🕳
خوشبختی، همیشه به معنای داشتن چیزی نیست!
خوشبختی گاهی لذت عمیق از نداشته هاست (:
رفیق
رسیدن فردا واسه هیچکس حتمی نیست!
پس با کسی که دوستش داری مهربون باش ،
بهش عشق بورز ؛
شاید فردا هرگز نباشه (:
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہبیستوهفتم📜
_چرا کمکش نکردی ؟
_به من چه... چرا باید کمکش کنم ؟
_هومن!
مادر فوری از اتاق بیرون رفت و صدای بلند اون هم در راستای صدای پدر قرار گرفت.
_بسه منوچهر...
بچه ام هل شد خب...
اشکالی نداره بخیر گذشت...
دیگه پی ش رو نگیر منوچهر.
صدای بلند لااله الا الله گفتن منوچهر خان اومد. و مادر برگشت به اتاقم.
اون روز رو با تمام توصیفات و جزئیاتش بخاطر دارم.
مادر که بالای سرم موند تا شب و عزیزی که چند بار بهم سر زد.
آقا جون برام یک پیراهن گلدار خرید.
و بابا که تا شب فقط داشت از هومن بد میگفت.
با همه ی حال بدی که داشتم ولی فردای اونروز باز رفتم سراغ هومن.
یه جوری انگار سمتش کشیده میشدم.
شاید بخاطر تنهایی و نداشتن همبازی بود.
تازه از مدرسه برگشته بود که در اتاقشو باز کردم ، اینبار رسما فریاد زد :
_نمیفهمی در بسته است باید در بزنی ؟
_نمیدونستم.
_حقم داری داهاتی هستی دیگه ، نه استخر دیدی که بدونی عمق داره نباید بپری توش ،
نه در اتاق دیدی که یاد بگیری در بزنی.
بغض کرده همون جلوی در گفتم:
_تو منو دوست نداری ... میدونم.
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕
┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہبیستوهشتم📜
لبخند نیشداری زد :
_ خوبه...
پس اونقدر که من فکر میکنم خنگ نیستی.
نمیدونم چرا با اون حرفی که زد باز اصرار کردم :
_هومن بیا باهم بازی کنیم ایندفعه قول میدم نپرم توی استخر.
با اونکه نگاهش هنوز هم مثل روزی که منو به هوای توپش انداخت توی استخر ، سرد بود اما باز اصرار کردم :
_خواهش میکنم.
کمی نگاهم کرد و گفت :
_باشه ایندفعه من پلیس میشم تو دزد.
جیغی از خوشحالی زدم که کلت اسباب بازیش رو برداشت و گفت :
_دنبالم بیا.
باز هم بهش اعتماد کردم .
ته ته حیاط یه اتاقک کوچک بود. قفلشو باز کرد و گفت :
_برو تو.
_اینجا تاریکه میترسم.
_تو رو دستگیر کردم ، اینجا زندانته ، اگه نمیری ، باهات بازی نمیکنم.
_ باشه باشه.
وارد اتاقک تاریک شدم و به خرت و پرت هایی که نامرتب روی هم ریخته بودن ، خیره.
همون موقع هومن از توی خرت و پرت ها یه تیکه طناب پیدا کرد و گفت:
_ باید دستاتم ببندم.
و بعد خم شد و دستام رو بست.
دزد خوبی بودم.
اونقدر خوب که چیزی ندزدیده زندانی شدم ولی اعتراضی نکردم.
هومن یه نگاه به من انداخت و گفت :
_حالا من دارم میرم اگه جیغ و داد کنی ، دیگه باهات بازی نمیکنم.
_باشه.
و واقعا رفت.
✍🏻بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕