.
در این لحظه، به لطف خدا، قلب تکنا میگیره و شروع میکنه به سیاه شدن!
زنان به اتاق هجوم میارن و میبینن نور حضرت آمنه همه جا رو گرفته و تکنا سیاه و کبود افتاده یه گوشه.
پرسیدن:
"کی بهت گفت چنین کاری کنی؟"
تکنا جواب میده:
"زرقا و عشق به مال دنیا!"
حضرت ابوطالب دستور میدن که دنبال زرقا بگردن، ولی هرچی میگردن پیداش نمیکنن و تکنا هم میمیره.
خبر به ابوجهل میرسه و میگه:
"دوست داشتم آمنه میمرد!
اما امیدوارم حداقل سطیح بتونه کاری بکنه!"
غافل از اینکه سطیح از وحشت اتفاقاتی که افتاده و حتی زرقا نتونه باخبر بشه، فرار کرده به پناهگاه یهودیا، یعنی شام!
.
.
سطیح و زرقا چند ماه دیگه تو شام موندن.
شبی که حضرت محمد (ص) به دنیا اومدن، از شدت رحمتی که به زمین نازل شد، شیاطین رانده شدن و راه دیوها و اجنه بسته شد.
بسیاری از کاهنان و جادوگران هم مردن، و یکی از اونها سطیح بود!
زرقا زنده موند، اما قدرتش به حدی کم شد که انگار یه پیرزن نفسهای آخرشو میکشه.
دیگه اون جادوگر قدرتمند سابق نبود و توانش از دست رفته بود.
.
.
ماجرا و توطئه های زیادی برای جلوگیری از ولادت پیامبر خدا وجود داشت و حتی بعد از ولادت ایشون هم ادامه داشت.
تو این چند وقت دوتا از داستانهای هیجانانگیز رو براتون تعریف کردم و امیدوارم که خوشتون اومده باشه
فردا شب، انشاءالله اگر زنده بودم و تونستم، از برکتهایی که در شب ولادت حضرت محمد (ص) بر آسمان و زمین بارید، براتون میگم.
.
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_744
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
_اگه دست از سر پسر من برنداری میام دم در خونت آبروریزی میکنم.
خونسرد خودمو نشان دادم گرچه خیلی سخت بود.
_میشه بپرسم کی در مورد من به شما گفته؟ خود دکتر با شما حرف زدن؟
چشمی برایم نازک کرد.
_نخیر.... اون خودش هیچی به ما نمیگه.... خواسته نگفته همه ی کارا رو تموم کنه.... یه آقای جوانی اومده بود تحقیق در مورد پسرم، همسایه ها به ما گفتند.
نگاهم توی صورت مادر دکتر پویا خیره مانده بود که باز صدایش را بلند کرد.
_برو پی زندگی خودت.... من خواستگاری یه زن بچه دار نمیرم.
اینرا گفت و رفت و من همانجا خشکم زد.
هنوز همان دو کلمه ی « آقای جوان » ذهنم را مشغول کرده بود.
چند دقیقه ای در حیاط ماندم و بعد یک راست به اتاق دکتر پویا رفتم.
تا در اتاقش را باز کردم، سرش سمتم بالا آمد و انگار از هیچ چیز خبر نداشت.
_سلام.... بیا بشین.
جلو رفتم و مقابل میزش ایستادم. نگاهم کرد و شاید جدیت نگاهم بود که کمی او را به شک انداخت.
_چیزی شده؟!
_شما به خانواده تون در مورد من چیزی نگفتید؟
نفسش حبس شد. کم کم از زیر نگاه مستمر من، فرار کرد.
_بله... نگفتم.
_خیلی اشتباه کردید.. مادرتون الان اینجا بود...
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
هرچند میرود، بروم چای دم ڪنم
شاید ڪمی نشست...خدا را چه دیدهاے..
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_745
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
اخمی به صورتش آمد و برخاست.
_چی گفت؟
کمی صورتم را کج کردم و گفتم:
_مورد لطفشون واقع شدم.
_وای.... من واقعا ازت معذرت میخوام.... خواهش میکنم یه مهلتی بده من درستش میکنم.
_جناب دکتر.... اگه رضایت خانواده ی شما جلب نشه.... من برخلاف میلم مجبورم به شما جواب منفی بدم.
_نه.... نگران نباش.... گفتم درستش میکنم.
بی هیچ حرف دیگری از اتاق دکتر بیرون آمدم و در کنار مرور حرفهای مادر دکتر پویا، به نتیجه ای رسیدم بس عجیب!
تنها مرد جوانی که میشناختم که بخواهد برای من تحقیقات انجام دهد، مهیار بود.
شب با همه ی خستگی که داشتم از خود بیمارستان به درب منزل مهیار و رها رفتم.
زنگ در خانه را که زدم صدای رها را شنیدم.
_بله؟
_سلام رها جان.... مستانه ام.... مهیار خونه است؟
_سلام عزیزم.... آره.... بیا بالا....
_نه.... باید برم.... لطفا بگو بیاد پایین کارش دارم.
مکثی کرد. انگار متعجب شده بود.
_باشه.... پس لااقل بیا تو حیاط.
و در خانه را زد.
در باز شد. مهیار وضع مالی خوبی داشت و چند وقتی بود که برای زندگی در فیروزکوه، خانه ای ویلایی کرایه کرده بود.
وارد حیاط شدم و همان نزدیک در، زیر نور چراغ های روشن حیاط ایستادم.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
بیرحم ! داستان مرا نیز ڪَـوش ڪن
شاید دلت شڪست، خدا را چه دیدهاے
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_746
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
آمد. با یک تیشرت و شلوار ورزشی.
دو دستش تا مچ در جیب شلوارش بود که از کنار استخر روباز حیاط گذشت و بلند صدایم زد:
_سلام مستانه خانم .... چه عجب قابل دونستید اومدید منزل ما.... نمیای تو؟
بی صبرانه منتظر بودم مقابلم بایستد که ایستاد. نگاهش بیش از اندازه شاد بود!
_تو رفتی منزل دکتر پویا واسه تحقیق؟
جا خورد. انتظار نداشت شاید من چیزی بدانم.
مکثی کرد و یک دستش را از جیب شلوارش بیرون کشید و به موهایش چنگ زد.
_خبببببب.....
همان خب کشیده ای گفت واقعیت را نشان میداد.
صدایم بلند شد:
_کی بهت گفت بی اجازه ی من بری همچین کاری کنی؟
فوری جواب داد:
_آقای پورمهر....
_پدر حامد!!
با لحن حق به جانبی جواب داد:
_بله....
نفسم را با حرص از بین لبانم بیرون دادم و باز نگاهش کردم.
_باعث عصبانیت من نشو مهیار....
او هم عصبی پوزخند زد:
_باعث عصبانیت توئه که رفتم تحقیق کردم برات؟
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
شاید به بازڪَشتن خود دلخوشم ڪـند
با یڪـ تڪان دست! خدا را چه دیدهاے....
⏳》#درڪَُذرزمـان
❀ 》#فـصـلدوم
📜》#ورق_747
🌑✨ꞋꞌꞋ └─────────────╮
از اینهمه لجبازی اش فریاد کشیدم:
_آره.... چون پدر حامد رفته دادگاه تو حکم سرپرستی بچه هام رو بگیره..... تنها مشکلش هم اینه که چون من ازدواج نکردم و خرج و مخارج بچه ها رو نمیتونم بدم و هر آدمی قابل اعتماد نیست برای ازدواج که ناپدری بچه های من بشه، پس سرپرستی بچه ها رو از من بگیره و تو رفتی واسه همچین آدمی تحقیق کنی که خیلی راحت بتونه یه عیب بذاره روی دکتر پویا و بچه هامو بگیره.
وا رفت. شانه هایش افتاد.
_من اصلا از این قضیه خبر نداشتم.
_بله که خبر نداشتی.... ولی من نمیخوام اون چیزی از دکتر پویا بدونه....
اخم کرد باز.
_یعنی چی که نمیخوای بدونه؟.... این دکتر پویای شما اصلا خانواده اش خبر ندارن.... شرط میبندم که مخالف هم باشن اونوقت تو فقط بخاطر پدرشوهر میخوای هرطوری شده ازدواج کنی؟!
محکم تر از قبل سرش فریاد زدم.
_آره.... بخاطر بچه هام.... آره.... حالا خیالت راحت شد؟..... دیگه دست از سرم بردار... برو بچسب به زندگیت.... به همسرت.
وهمان لحظه نگاهم تا کنار پنجره ها رفت و رهایی که درست از کنار پنجره داشت نگاهمان میکرد.
_بفرما.... همسرت نگران زندگیته.... و تو بی خودی نگران زندگی من.... من خودم از پس کارهام بر میام.
سرش چرخید به عقب و رها بالافاصله
از کنار پنجره کنار رفت.
و من تنها نگاه تندی به مهیار انداختم و از خانه اش بیرون زدم.
✍️》بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
✨🌑ꞋꞌꞋ └─────────────╮
با اینڪـه بار بست، خدا را چه دیدهاے
فرصت هنوز هست، خدا را چه دیدهاے
خدایا!
فرمانبرداری از پدر و مادر و
نیکی کردنِ من در حقِ ایشان را برای من
از آب خنک در کام تشنگان گواراتر ساز ..
-امامسجادعلیهالسلام-
دعای۲۴صحیفهسجادیه
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ🇮🇷⌋
💚✨💚✨💚✨
✨💚✨💚✨
💚✨💚✨
✨💚✨
💚✨
✨
بہ مناسبت اعیاد شعبانیه و میلاد امام حسین علیه السلام
ڪانال 𝐕𝐢𝐩 رمانها به مدت چهار روز تخفـیف خوردن و شمـامیتونـید
_ڪانال 𝐕𝐢𝐩 رمـان در گــذر زمـان رو بـا ۳۰هـزارتـومـان
و
_ڪانال 𝐕𝐢𝐩 رمـان بربالفرشته رو بـا
۳۰هـزارتـومـان
و
_ڪانال 𝐕𝐢𝐩 رمـان بـــــاران رو بـا ۳۰هـزارتـومـان
خریداری کنید.
مـهـلـت خـریـد 𝐕𝐢𝐩 بـا این قـیـمـت:
از امروز تا هفتم شعبان
براے خرید 𝐕𝐢𝐩 هزینه رو بہ شماره کارت زیر واریز کنید و فیش رو به همراه اسم رمان به
این آیدی ارسال کنید👇👇
💳:
6037997372135500مرضیه ناصری یگانه @F_82_02 @F_82_02 ا✨ ا💚✨ ا✨💚✨ ا💚✨💚✨ ا✨💚✨💚✨ ا💚✨💚✨💚✨