تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد 📖 #رمان_ج
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_پنجاه_و_دوم
بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهرهام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانهاش پرسید: «چیزی شده الهه؟» خندهای ساختگی نشانش دادم و گفتم: «نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!» پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت: «نه مادر جون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم.»
دلم نیامد دعوت پُر مِهرش را نپذیرم و گفتم: «چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام.» و مادر با گفتن «پس منتظرم!» از راه پله پایین رفت. نماز مجید که تمام شد، پرسید: «کی بود؟» و من با بیحوصلگی پاسخ دادم: «مامان بود. گفت برا شام بریم پایین.» از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید: «الهه جان! از دست من ناراحتی؟»
نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: «نه مجید جان! ناراحت نیستم.» و او با گفتن «پس بریم!» تعارفم کرد تا زودتر از در خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان عبدالله در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: «بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!» و با استقبال گرمش وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد.
مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دسته تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای تلویزیون شد. مجید و عبدالله طبق معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و ظرفها را از کابینت بیرون میآوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: «مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته.» آه بلندی کشید و گفت: «چی میخواسته بشه مادرجون؟ باز من یه کلمه حرف زدم.» دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد: «بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول خرما رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت!»
سپس نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمیشود و با صدایی آهسته گِله کرد: «گفتم ابراهیم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!» که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: «مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!» مادر خندید و با گفتن «کاری نکردم مادرجون!» اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. نگرانی مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه حالی دارد؛ سرمایهای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از دستش بر نمیآمد که فقط غصه میخورد.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد 📖 #رمان_ج
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_پنجاه_و_سوم
فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول میگذشت که پدر رو به مجید کرد و پرسید: «اوضاع کار چطوره مجید؟» لبخند مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد: «خدا رو شکر! خوبه!» که پدر لقمهاش را قورت داد و با لحنی تحقیرآمیز آغاز کرد: «اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس، بیا پیش خودم! هم کارش راحتتره، هم پول بیشتری گیرِت میاد!» مجید که انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبدالله جواب پدر را داد: «بابا! این چه حرفیه شما میزنی؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار میکنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه حقوقشون هم به نسبت خوبه!» که پدر چین به پیشانی انداخت و گفت: «جای خوبیه، ولی کار پُر دردِ سریه! هر روز صبح باید تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پُر خطره! همین یکی دو سال پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد...»
از سخنان پدر به شدت ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و میدیدم در سکوتی سنگین، خیره به پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: «عبدالرحمن! خُب لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره!» و بلاخره مجید زبان گشود: «خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خُب من از کارم راضیام! چون رشته تحصیلیام هم مهندسی نفت بوده، خیلی به کارم علاقه دارم!» پدر لبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ غرور گرفته بود تا خیرخواهی، جواب داد: «هر جور میل خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد میبندم و دیگه از امسال سود نخلستونهام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه برای چندرغاز پول انقدر عذاب نکشی!»
مجید سرش را پایین انداخت تا دلخوریاش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگیاش پاسخ داد: «دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم.» و پاسخش آنقدر قاطع بود که پدر اخم کرد و با حالتی پُر غیظ و غضب، لقمه بعدی را در دهانش گذاشت. حالا میفهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را برانگیخته، همین تاجری است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او اجازه میدهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند.
برای لحظاتی غذا در سکوت خورده شد که خبری بهتآور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب کرد؛ نبش قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریستهای تکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) و از نامآوران اسلام بوده است. گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر، گناه قبیح و وحشتناکی بود و تنها از دست کسانی بر میآمد که به خدا و پیامبرش (صلیاللهعلیهوآله) هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و بیتوجه به غذا خوردنش ادامه داد، اما چشمان گِرد شده عبدالله همچنان به تلویزیون خیره مانده بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید: «چی شده؟» شاید هم متوجه شده بود و باورش نمیشد که قبر یک مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد: «این تروریستهایی که تو سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن!»
مادر لب گزید و با گفتن «استغفرالله!» از زشتی این عمل به وحشت افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: «من نمیدونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب (علیها السلام) برسه، تخریبش میکنن!» با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد: «هیچ غلطی نمیتونن بکنن!» و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد.
ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) ناراحت و نگران بودیم، اما خونِ غیرت به گونهای دیگر در رگهای مجید جوشید، نگاهش برای حمایت از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب (علیهاالسلام) به شماره افتاد. گویی در همین لحظه حضرت زینب (علیها السلام) را در محاصره دشمن میدید که اینگونه برای رهاییاش بیقراری میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همهی نزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، باز هم من از درکش عاجز میماندم!
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد 📖 #رمان_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد
📖
#رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_پنجاه_و_چهارم
با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخلها آتش میریخت، هرچند نخلهای صبور، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمیآوردند و البته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لب حوض نشسته و با سرانگشتانم تن گرم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبیِ آب حوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت. از صبح که از برنامههای تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشهای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم بیتابی میکرد. فردا سالروز ولادت امام علی (علیهالسلام) بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوه مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشههایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت.
مادر دمپایی لا انگشتیاش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم: «فکر کردم خوابیدید!» صورت مهربانش از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: «خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم به خورده!» خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمیکند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شِکوه گشوده و ابراز ناراحتی میکرد.
به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: «میخوای بریم دکتر؟» سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: «آخه مامان! این دل دردِ شما الان چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!» آه بلندی کشید و گفت: «الهه جان! من خودم دردِ خودم رو میدونم! هر وقت عصبی میشم این دل دردم شروع میشه!» و من با گفتن «مگه چی شده؟» سرِ دردِ دلش را باز کردم: «خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش میکنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلم میرسه! میگم ابراهیم و محمد دلواپسِ نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپسِ جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم، حالا سرِ پیری اگه همه سرمایهاش رو از دست بده...»
نمیدانستم در جواب گلایههایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا لااقل دلش قدری سبک شود و او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد: «تازه اونشب آقا مجید رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!» سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: «اونشب از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده بود؟» شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوریاش نمیشد که لبخندی زدم و گفتم: «نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!» مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت: «بخدا هر کی دیگه بود ناراحت میشد! دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هر کی نمیدونست فکر میکرد تو پالایشگاه از این بنده خدا بیگاری میکشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی میکنه! خُب اونم جوونه، غرور داره...» که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: «کیه؟» که صدای همیشه خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد 📖 #رمان
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد
بریم ادامه رمان 👇
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_پنجاه_و_پنجم
در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود، با گامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید: «عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟» صورت سبزه عطیه به خندهای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی میکرد، پاسخ داد: «خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم!» محمد هم به جمعمان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند، توضیح داد: «مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونهداری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه!»
بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم: «عطیه براش اسم انتخاب کردی؟» به سختی روی تخت نشست، تکیهاش را به بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد: «چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمیدونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!» که محمد با صدای بلند خندید و گفت: «خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمیکنه! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم!» و باز صدای خندههای شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد.
مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیهاش باز شده و دردش تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت: «خُب مادرجون! حالت چطوره؟» و عطیه با گفتن «الحمدالله! خوبم!» پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: «عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟» عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد: «دکتر برا ماه دیگه وقت داده!» مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از تهِ دل دعا کرد: «ان شاءالله به سلامتی و دل خوشی!» که محمد رو به من کرد و پرسید: «آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟» همچنانکه از جا بلند میشدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: «آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه!» و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت: «الهه جان! زحمت نکش!» سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد: «حالا که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!» خندیدم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم.
در چهار لیوان پایهدار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسریهای او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز میکرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گلههای مادر را هم داد: «مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده!» چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد: «من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هِی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!»
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد بریم ادام
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_پنجاه_و_ششم
مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد: «مامان! خیلی لاغر شدی!» و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت: «عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته!» و با این حرف روی همه غمهایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را میدیدم لاغریاش به چشمم نمیآمد، اما برای عطیه که مدتی میشد مادر را ندیده بود، این تغییر کاملاً محسوس بود.
سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم :«مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش مجید میاد.» و مادر همچنانکه آستینهایش را برای وضو بالا میزد، جواب داد: «نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!» و من با دلی که پیش غصههای مادر جا مانده بود، به خانه خودمان بازگشتم.
برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جا خوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من میخندید. حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. میدانستم به مناسبت امشب شیرینی میخرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: «عید شما هم مبارک باشه!» نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: «من که حرفی نزدم!»
به آرامی خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اُپن میگذاشتم، گفتم: «ولی من میدونم امشب شبِ تولد امام علی (علیهالسلام)!» از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم: «مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو شادم! تازه امام علی (علیهالسلام) خلیفه همه مسلمونهاست!» از دیدن نگاه مات و مبهوتش خندهام گرفت و پرسیدم: «مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟» و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و پاسخ داد: «همینجوری...» درنگ نکردم و جملهای را که از صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: «مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقهای نداری؟»
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
بروید از دختر دارها بپرسید، بابِ بابا دختر است! حتی مادرها وقتی اوضاع خانه خوب نیست سراغ دخترها میروند. کافیست دختر بخواهد، اشاره کند، اراده کند، به بابا نگاه کند تمام است....
امشب روضه خوانها برایتان میخوانند «دخترها خیلی باباییند» بگذارید خیالتان را راحت کنم «باباها خیلی دختریند»...
خدا رحم کرد، خدا به ما رحم کرد، خدا به روضه خوانها رحم کرد که بابا نبود، چیز بیشتری نمیگویم، قرارمان بر این بود که متنها روضه باز نباشد، سربسته بگویم خدا رحم کرد بابا نبود، و الا روضه خوانها در وصف واقعه جان میدادند....
یادتان نرود، بابِ بابا دختر است، اگر کارمان گیر است، امشب شبِ باب الحسین است…
راستی سن عددی بیش نیست، مگر نه؟ عدد است دیگر و الا ما بی بی را به پیرزنهای از هفتاد رد شده میگوییم، نه دختر بچههای سه ساله...💔😭
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد 📖 #رمان_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_پنجاه_و_هفتم
سؤالم آنقدر بیمقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمیداند چه نقشهای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم: «منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟» به سختی لب از لب باز کرد و پرسید: «من؟!!!» و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که چقدر از آنچه در ذهن من میچرخد، بیخبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم: «تو و همه شیعهها!» لبخندی زد و گفت: «الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه امشب...» که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم: «مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحثِ اعتقاد منه!»
فقط از خدا میخواستم که از حرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد! مثل همیشه آرام و صبور بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم: «مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعهها فقط امام علی (علیهالسلام) رو خلیفه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میدونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟» احساس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد، گرچه از به زبان آوردنش اِبا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی (علیهالسلام) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم.»
از پاسخ بیروحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، میدونستم که یه دختر سُنی هستی و میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت میبرم.» در برابر روشنای صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش جولان میداد: «الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس...» و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم میخواست باقی حرفهایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد.
زیر بارش احساسش، شعله مباحثه اعتقادیام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج میشدم. من میخواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگها فاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند! من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقیام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری میکرد تا احساسات قلبیاش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا میبست!
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_پنجاه_و_هشتم
باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل میکردم که البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سرِ خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر هیاهوی نیمه خرداد را دَر میکرد.
به خانههایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشستهاند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش میکردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید: «کجا الهه جان؟» کیف پول دستیام را نشانش دادم و گفتم: «دارم میرم سوپر خرید کنم.» خندید و گفت: «آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین!» و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: «خُب منم باهات میام!» از لحن مردانهاش خندهام گرفت و گفتم: «تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه.» به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: «خیلی وقته با هم حرف نزدیم! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت میکنیم!» پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت: «الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!» خندیدم و با شیطنت گفتم: «خُب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!» از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: «تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام!» که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند.
یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانهاش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: «اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!» نمیدانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راهمان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازهها عبور میکردیم که پرسید: «الهه! زندگی با مجید چطوره؟» از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و او دوباره پرسید: «میخوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟» و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: «از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی میکنی!» و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی میکردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم.
لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید: «الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟» و این همان سؤالی بود که تهِ دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من میخواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمیکرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت: «پس یه وقتایی بحث میکنید!» از هوشمندیاش لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: «تو شروع میکنی یا مجید؟» نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: «داری بازجویی میکنی؟» لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت: «نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع میکنی!» و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: «تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بلاخره خودتم یه کاری میکنی!» نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: «من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین!» و عبدالله پرسید: «خُب اون چی میگه؟»
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد 📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_پنج
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_پنجاه_و_نهم
نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم: «اون میخواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمیخواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه، ولی دلم میخواد کمکش کنم...» سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم :«عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! میخوام کمکش کنم! باهاش بحث میکنم، دلیل میارم، ولی اون اصلاً وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگیمون آروم باشه! عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟» از این همه اصرارم کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد: «الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی!»
سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم: «عبدالله! من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم میخواد بهتر شه!» سپس سرم را بالا آوردم و قاطعانه پرسیدم: «پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟» در برابر سؤال مدعیانهام، تسلیم شد و گفت: «الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید!» و همین جمله کافی بود تا به ادامه حرفهایش توجه نکنم که میگفت: «در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم ازدواج کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه!» و برای فردا صبح که مجید به خانه باز میگشت، نقشهای لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: «عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام گل بخرم!»
متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: «خُب میخوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون!» از شتابزدگیام خندهاش گرفت و گفت: «الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه میکشی؟ تازه گل تا فردا صبح پلاسیده میشه!» قدمهایم را به سمت چهار راه تندتر کردم و جواب دادم: «من نقشهای نکشیدم! میخوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب میمونه!» حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم آسانتر میکرد. با سه شاخه گل رُز سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هر چه زودتر دست به کار میشدم.
پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخههای نازک گل رز را به میهمانیاش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بیقراریام را حس کرد و زنگ هشدار موبایلم را به صدا در آورد. پیامک داده و حس و حال دلتنگیاش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهاییاش بود، جانی تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم. جشنی که میبایست به قول عبدالله پیامآور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب اهل سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق میشد، همان کسی که هر گاه بخواهد دلها را برای هدایت آماده میکند و اگر اراده میکرد، همین امروز مجید از اهل تسنن میشد!
بعد از نماز سری به گلهای رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، چشم به در دوخته بودند. ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن مجید چیزی نمانده بود. باید سریعتر دست به کار میشدم و کار نیمه تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام میکردم. دستانم برای پختن کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر میچرخید و خیالم به امید معجزهای که میخواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر سو میرفت و همزمان حرفهایم را هم آماده میکردم. ظرف مایه کیک را در فِر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجرهها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه میداد. تا پختن کیک، شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفرهمان با ورود ظرف پایهدار کیک و تنگ شربت به لیمو تکمیل شد.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد 📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_پنج
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_شصتم
به نظر صبحانه خوب و مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقههای موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیکتر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را شکست و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیتالکرسی میخواندم تا سخنم برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدمهایش در راه پله پیچید. مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمیآمد و سنگینی گامهایش به وضوح احساس میشد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادیام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از غم را به دنبال میکشید، سلام کرد.
تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه مشکلی برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش عوض شود. کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن «خسته نباشی مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه کفشهایش را در میآورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: «ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود...» و جملهاش به آخر نرسیده بود که سرش را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند. به آرامی خندیدم و گفتم: «مجید جان! این یه جشن دو نفرهاس!» با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: «جشن دو نفره؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست تعارفش کردم: «بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!» از موج شور و شعفی که در صدایم میغلطید، صورتش به خندهای تصنعی باز شد و با گامهایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی مبل نشست.
کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه میکردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ گل رز و عطر بینظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر میدهد و صورتش را به خندهای باز میکند، اما هر چه بیشتر انتظار میکشیدم، غم صورتش عمیقتر میشد و سوزش زخم چشمانش بیشتر! گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری میپرید که صدایش کردم: «مجید!» با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر نگاهم کرد و من پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نه الهه جان!» به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز تردید سؤال کردم: «پس چرا انقدر ناراحتی؟» نفس عمیقی کشید و با لبخندی که میخواست دلم را خوش کند، پاسخ داد: «چیزی نیس الهه جان...» که با دلخوری به میان حرفش آمدم و گفتم: «مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم میکنی؟»
ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بیریای چشمانش، حرف دلش را نخوانم که باز صدایش کردم: «مجید...» و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: «عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و غذا میداد... خونه رو سیاه پوش میکرد و روضه میگرفت... آخه امروز شهادت حضرت موسیبنجعفرِ(علیهالسلام)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم...» نگاهم به دهانش بود که چه میگوید و قلبم هر لحظه کُندتر میزد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین بغض میگذشت، زمزمه کرد: «حالا امروز تو خونه ما جشنه!» و دیگر هیچ نگفت. احساس کردم برای یک لحظه قلبم یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: «خُب... خُب من نمیدونستم...» از آهنگ صدایم، عمق ناراحتیام را فهمید، نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: «من از تو گلهای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل خودم گرفته...»
گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت. پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که اندوه عجیبی بر دلم نشست و بیآنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: «میدونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ میدونی چقدر زحمت کشیدم؟» معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من...» اشکی که در چشمانم حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: «مجید! خیلی بیانصافی!»
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
قراره کانالمون قوی تر از قبل ادامه بده،😍🌸 به خاطر یک سری اتفاقات، یک خورده وقفه افتادع بود تو مسیر پست گذاری کانال، که خب حلالمون کنید🙏😔💔
#پارت_های_جدید #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 😍👆
صلواتی محضر حضرت زهرا سلام الله علیها بفرستین :)))
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
بدون شرح! قضاوت با خودتان...💔 @ReyhaneYeKhelghat
چطوری میخواین به غم این روزای مارو جواب بدین؟
#مسئولین_نامحترم
هدایت شده از قامت 🌱
.
.
.
←•🌍در بيابانهایتاريکو ظلمانی
و صحراهای خشک و بی آب و علف
كه دست تطاول زمان بدان نمیرسد
برای شما دعا میكنم...🍃
←• از فرمایشاتصاحبالزمانعج!
←• #امام_زمان ♥️💎
@ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
. . . ←•🌍در بيابانهایتاريکو ظلمانی و صحراهای خشک و بی آب و علف كه دست تطاول زمان بدان نمیرسد برا
بنَفْسي اَنْتَ مِنْ مُغَيَّب لَمْ يَخْلُ مِنّا
جانم به فدايت، تو پنهان شده ای
هستیکه از ميان ما بيرون نيست
@ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد 📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_شصتم
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_شصت_و_یکم
در برابر نگاه مهربانش، گلها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: «من اینا رو برای تو گرفتم! از دیشب منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب میکنی!» و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گلها را پَر پَر کردم و مثل پارههای آتش، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگهای سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش غمزده به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردّ پای آب را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم.
حالا فقط صدای هق هق گریههای بیامانم بود که سقف سینهام را میشکافت و فضای اتاق را میدرید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمیتوانستم حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی!» و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش میزد. با قدمهایی سُست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک میریخت، نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت.
گویی خودش را به تماشای گریههای زجرآور و شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم میکرد و دم نمیزد تا طوفان گریههایم به گِل نشست و او سرانجام زبان گشود: «الهه! شرمندم! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم، که نمیخواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو ببخش!» بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به جانم زده بود به این سادگیها فراموشم نمیشد.
خودش را روی دو زانو روی زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: «الهه! روتو از من بر نگردون! تو که میدونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان...» و چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه! با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو!» و من هم با همه دلخوری و دلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتیاش را ببینم و بیش از این منتظرش بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی میداد، شکایت کردم: «من نمیدونستم امروز چه روزیه، اگه میدونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی نمیگرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت همچین کاری نمیکنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر میکنی خدا راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر میکنی همون امامی که میگی امروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی؟»
چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد: « الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من بیست سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. انگار دلم دست خودم نبود...» مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم: «این گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر میکنی من برای بچههای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) احترام قائل نیستم؟ فکر میکنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعاً این کارا چه ارزشی داره؟» کلام آخرم سرش را بالا آورد، در چشمانش دریایی از احساس موج زد و قطرهای را به زبان آورد: «برای من ارزش داره!» این را گفت و باز ساکت سر به زیر انداخت. سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از ناراحتی به هم میفشرد، ادامه داد: «ولی تو هم برام اونقدر ارزش داری که دیگه جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه!»
از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده بود، میتوانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقیام شکسته و نمیخواست به رویم بیاورد که عاشقانه نگاهم کرد، با هر دو دستش دستانم را گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: «قربونت بشم الهه جان! منو ببخش عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم...» و من چه میتوانستم بگویم که دیگر کار از کار گذشته و تمام نقشههایم نقش بر آب شده بود! میخواستم با پختن کیک و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به سوی مذهب اهل تسنن ببرم، ولی او بیآنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت!
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد 📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سن
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_شصت_و_دوم
سلام نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «سلام الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی زمین نشست و با لبخندی شیرین ادامه داد: «قبول باشه!» هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین جواب دادم: «ممنون!» کیفش را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بیتوجه به جستجویی که در کیفش میکرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن «بفرمایید!» بسته کادو پیچ شدهای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی پوشیده و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند.
دستم را از زیر چادر نمازم بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بیرنگ، سپاسگزاریام را نشان دادم و او بیدرنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: «قابل تو رو نداره الهه جان! فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید!» آهنگ دلنشین صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز میکردم، گفتم: «ممنونم!» درون بسته، جعبه عطر کوچکی بود. خواستم درِ عطر را باز کنم که پیش دستی کرد و گفت: «نمیدونستم از چه بویی خوشِت میاد... ولی وقتی این عطر رو بو کردم یاد تو افتادم!» و جملهاش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در طلایی شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح یاس حالم را خوش کرده باشد، بلاخره صورتم به خندهای شیرین باز شد و پرسیدم: «برای همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟» از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز به زبان آوردم، چشمانش درخشید و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: «تو برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی!»
در برابر ابراز احساسات رؤیاییاش، به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید: «الهه! منو بخشیدی؟» و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق اعتقاداتم بر میآمد، جواب دادم: «مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای کسی که هزار سال پیش شهید شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای اموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون الگو گرفت و از رفتارشون پیروی کرد!» از نگاهش پیدا بود که برای حرفم هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمیآورد که در عوض لبخندی زد و گفت: «الهه جان! به هر حال منو ببخش!»
از خط چشمانش میخواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت میکند، مجالی برای پذیرش حرفهای من نمیگذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از این نمیتوانستم دوریاش را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمهای باشد که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس لبخندی پُر مِهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را اعلام کردم. با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای دستی که محکم به در میکوبید، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و او را سریعتر از من به پشت در رساند.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
جمعیت الان جهان تقریبا چیزی
نزدیک هشت میلیارد هستش..
خب صد سال دیگه تقریبا همه میمیرن..!
جالبه نه:)
همه تو این دنیا مسافریم..!
بیاین اخروی زندگی کنیم....💔
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
امام صادق علیہالسلام فرمودند:
کسی کہ راه را برای زائرین قبر جدم حسین ببندد و مانع از رفتن آنھا بہ زیارت شود بوی بھشت را هرگز نخواهد چشید، وخداوند عذاب دردناک جھنم را برای او حتمی خواهد نمود وشفاعت هیچ پیامبری را در حق او نخواهد پذیرفت!
بحارالانوار/ج ۱۰۰
پ.ن: امیدوارم اونایی کہ راه زیارت ارباب رو بستن و کسانی کہ در این کار شریک شدند، روز قیامت حرفی برای گفتن جلوی ائمہی اطھار داشتہ باشن...😊💔🥺
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد 📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_شصت_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_شصت_و_سوم
عبدالله بود که هراسان به در میکوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!» نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پلهها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله میزند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش میکردم که عبدالله گفت: «من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار!» مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانهاش مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط میبُرد، دویدم. مثل اینکه از شدت درد و تب بیحال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله میکرد.
به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنانکه در حیاط را باز میکردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود و تمام بدنم میلرزید. عبدالله ماشین را به سرعت میراند و از مادر میگفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن «یه خبر به بابا بدم.» با پدر تماس گرفت. دست داغ از تبِ مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: «چیزی نیس مادر جون... حالم خوبه...» صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند و زبان عبدالله را به گفتن «الحمدالله!» گشود. به چشمان بیرنگش خیره شدم و آهسته پرسیدم: «مامان خوبی؟» لبخندی بیرمق بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد.
نمیدانم چقدر در ترافیک سر شبِ خیابانها معطل شدیم تا بلآخره به بیمارستان رسیدیم. اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر مادر بیتابی میکردم و عبدالله و مجید به هر سو میرفتند و با هر پرستاری بحث میکردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت سِرُم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه نالههایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایشها مؤثر نیفتاد و مادر میخواست هر چه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بیحال از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمیزد. شاید هم تأثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سُست کرده بود.
ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام به خواب رفته و دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاق خارج شدم. عبدالله کلافه در میان کتابهایش دنبال چیزی میگشت و تا مرا دید، با نگرانی سؤال کرد: «خوابش برد؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که پدر همچنانکه به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد، صدایم زد :«الهه! شام چی داریم؟» با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر چیزی نخوردهاند. مجید هم از یکی دو ساعت پیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بود و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چارهای جز تدارک غذایی برای پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپزخانه رفتم.
خوشبختانه در یخچال ماهی تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهیها را سرخ کرده و سفره شام را انداختم. پدر خودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بیمعطلی مشغول شد. از اینهمه بیخیالیاش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: «الهه جان! ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم شام بخوریم.» همچنانکه در اتاق را باز میکردم، گفتم: «قبل از اینکه مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته بودم.» و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تأکید کردم: «اگه مامان دوباره حالش بد شد، خبرم کن!» و عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خیالم را راحت کرد و رفتم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد 📖 #رمان_ج
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄
📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_شصت_و_چهارم
در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید همانطور که روی مبل نشسته، از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود. غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشقها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی خوابآلود پرسید: «چی شد الهه جان؟» سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم: «خوابید.» سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم: «مجید جان! ببخشید شام دیر شد.» و با اشاره دستم تعارفش کردم.
خسته از جا بلند شد و به سمت آسپزخانه آمد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام داد: «فدای سرت الهه جان! انشاءالله حال مامان زود خوب میشه!» و همانطورکه سر میز مینشست، پرسید: «میخوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش؟» فکری کردم و جواب دادم: «نه. تو به کارِت برس. اگه مامان قبول کنه بیاد، با عبدالله میریم.» شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را میدانستم و نمیخواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هر چند او مهربانی خودش را نشان میداد.
چند لقمهای که خوردیم، مثل اینکه چیز ناراحت کنندهای بخاطرش رسیده باشد، سری جنباند و گفت: «الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط باش! میدونم مادرته، برات عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی!» و در مقابل نگاه متعجبم، ادامه داد: «من تو بیمارستان وقتی تو رو میدیدم، دیوونه میشدم! هیچ کاری هم از دستم بر نمیاومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه تو داغونم میکرد!» آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تارهای قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش میداد. سرمست از جملات عاشقانهای که نثارم میکرد، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان کنم و او همچنان میگفت: «الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم!» سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت: «هیچ وقت فکر نمیکردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم...» و این آخرین کلامی بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت.
ای کاش زبان من هم چون او میتوانست در آسمان کامم بچرخد و هنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانهام اجازه میداد و مُهر قلبم را میگشود و حرف دلم را جاری میکرد. ای کاش میشد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه اندازه روشنی چهرهاش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش را دوست دارم، اما نمیشد و مثل همیشه دلم میخواست او بگوید و من تنها به غزلهای عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا میداند که شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا بار غم و خستگیام را کنار میز شام و در حضور گرمش فراموش کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود و دستمایه آغاز یک روز خوب شد.
گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادیام ناخن میکشید و ذهنم را مشوش میکرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که گشودم با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم. هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرِ پا بود و سرِ حال، جای امیدواری بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: «مامان! خدا رو شکر خیلی بهتری، من که دیشب مُردم و زنده شدم!» لبخندی زد و همچنانکه روی گاز را دستمال میکشید، گفت: «الحمدالله! امروز بهترم.» دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: «شما بشین، من تمیز میکنم.» دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد: «قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و عبدالله رو، هم آقا مجید رو.» لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانهاش را با مهربانی دادم: «چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما همه زحمتها رو به جون میخریم!» کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی نشستم و گفتم: «مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه میکنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش.» چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه مادرجون، من چیزیم نیس. فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه.» نگران نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه چی شده؟»
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98