eitaa logo
تفسیر قرآن
504 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
235 فایل
🌹امیر المومنین ع: قرآن را بیاموزید که بهترین گفتار است و آن را نیک بفهمید که بهار دل هاست https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0 برای عضویت کلیک کنید👆 ادمین تبادل، پست، نظرات و پیشنهادات: @fatemeh_koochakii ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
عیدتون مبارک 💚🎉 ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @TafsirQuranKarim1 ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @TafsirQuranKarim1 ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
30.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌿 "سلام یا مهدی" 🌹🍃 نسخه نهایی و کامل کلیپ سرود «سلام یا مهدی | سلام فرمانده» لبنان منتشر شد. ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @TafsirQuranKarim1 ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
12.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| خشت خام ◽️نقش آیت الله کاشانی در ملی شدن صنعت چقدر بود؟ ◽️۳۰ تیر ماه، روز بزرگداشت آیت الله سید ابولقاسم کاشانی ▫️محصول خانه‌ی طراحان انقلاب اسلامی ▫️مجری طرح: مرکز رسانه‌ای دال ▫️سال تولید: ۱۳۹۷ 🎦مشاهده و دریافت نسخه‌ی باکیفیت aparat.com/v/d1XOn | | 🔹خانه‌ی طراحان انقلاب اسلامی @KHATTMEDIA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «آینده چه می‌شود؟» 📌 آینده جهان چه می‌شود؟ واقعا به وعده‌هایی که خدا توی قرآن داده، امید داریم یا نه؟ قرآن رو باید اونطور که شایسته‌ست بخونیم! 📚حجت الاسلام ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @TafsirQuranKarim1 ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
❇️سلام خدمت اعضای محترم کانال از امروز کتاب ((یادت باشد)) پارت گذاری می شود.
🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 قسمت 1 🌸 🌸فصل اول: يك تبسم،يک كرشمہ،يک خیال زمستان سرد سال نود، چند روز مانده به تحویل سال، آفتاب گاهی می تابد گاهی نمی تابد. از برف و باران خبری نیست، آفتاب و ابرها با هم قایم باشک بازی می کنند. سوز سرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است، شب های طولانی آدمی دلش می خواهد بیشتر بخوابد یا نه شب ها کنار بزرگ ترها بنشیند و قصه های کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند. چقدر لذت بخش است تو سراپا گوش باشی، دوباره مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده ای از تجسم آن روزها حس دل نشینی زیر پوستت بدود وقتی مادرت برایت تعریف کند: «تو داشتی به دنیا می اومدی همه فکر می کردیم پسر هستی، تمام وسایل و لباساتو پسرونه خریدیم، بعد از به دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه، چون فکر می کردیم در آینده یه دختر درس خون و باهوش میشی». همان طور هم شد، دختری آرام و ساکت، به شدت درس خوان و منظم که از تابستان فکر و ذکرش کنکور شده بود. درس عربی برایم سخت تر از هر درس دیگری بود، بین جواب سه و چهار مردد بودم، یک نگاهم به ساعت بود یک نگاهم به متن سؤال، عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم، همین باعث شده بود که استرس داشته باشم، به حدی که دستم عرق کرده بود، همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم، چند ماه بیشتر وقت نداشتم، چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور می کردم، حساب تاریخ از دستم درآمده بود و فقط به روز کنکور فکر می کردم. نصف حواسم به اتاق پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم، عمه آمنه و شوهر عمه به خانه ما آمده بودند، آخرین تست را که زدم درصد گرفتم شد هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم، در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن، پرید وسط اتاق و با هیجان در حالی که در را به آرامی پشت سرش می بست، گفت: «فرزانه خبر جدید!»، من که حسابی درگیر تست ها بودم متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف های نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم: چی شده فاطمه؟ با نگاه شیطنت آمیزی گفت: «خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!» می دانستم آبجی طاقت نمی آورد که خبر را نگوید، خودم را بی تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق می زدم گفتم: «نمی خواد اصلا چیزی بگی، می خوام درسمو بخونم، موقع رفتن درم ببند». آبجی گفت: ای بابا همش شد درس و کنکور، پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری می کنه . توقعش را نداشتم، مخصوصا در چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بود خود حمید نیامده بود، فقط پدر و مادرش آمده بودند. هول شده بودم، نمی دانستم باید چکار کنم، هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید: فرزانه جان تو قصد ازدواج داری؟». با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم: نه کی گفته؟ بابا من کنکور دارم، اصلا به ازدواج فکر نمی کنم، شما که خودتون بهتر میدونین». 🌸🌷_ادامه دارد.... 🖋 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @TafsirQuranKarim1 ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
❇️قسمت دوم رمان یادت باشد 👇👇👇 ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @TafsirQuranKarim1 ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺 🌸 قسمت2 🌸 بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت: «دخترم، آبجی آمنه از ما جواب می خواد، خودت که می دونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده، نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟». جوابم همان بود، به مادرم گفتم: طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه). عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود، قدیم ترها خانه پدری مادرم با خانه آنها در یک محله بود، عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا می کرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهرشوهر نبود، بیشتر با هم دوست بودند و خیلی با احترام با هم رفتار می کردند. اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد سال هشتادوهفت بود، آن موقع من دوم دبیرستان بودم، بعد از عروسی حسن آقا برادر بزرگتر حمید، عمه به مادرم گفته بود: «زن داداش الوعده وفا، خودت وقتی این ها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه، منیره خانم ما فرزانه رو می خوایم، حالا از آن روز چهار سال گذشته بود، این بار عقد آقا سعید برادر دوقلوی حمید بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد. حمید شش تا برادر و خواهر دارد، فاصله سنی ما چهار سال است، بیست و سه بهمن آن سال آقا سعید با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز عمه رسما به خواستگاری من آمده بود. پدر حمید می گفت: «سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده، ما فکر کردیم الآن وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم، چه جایی بهتر از اینجا». . البته قبل تر هم عمه به عموها و زن عموهای من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرئت نمی کرد مستقیم مطرح کند، پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود، همه فامیل می گفتند: «فرزانه فعلا درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه بعد اقدام کنید». نمی دانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد، در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد، زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم، نمی توانستم از جلو چشم عمه فرار کنم، با جدیت گفت: «ببین فرزانه تو دختر برادر می، یه چیزی میگم یادت باشه، نه تو بهتر از حمید پیدا می کنی، نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه، الآن میریم ولی خیلی زود برمی گردیم، ما دست بردار نیستیم!» وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم، از یک طرف شرم و حیا باعث می شد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی خواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم، دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید، گفتم: «عمه جون قربونت برم چیزی نشده که این همه عجله برای چیه؟ یکم مهلت بدین، من کنکورم رو بدم، اصلا سری بعد خود حمید آقا هم بیاد ما با هم حرف بزنیم، بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم، توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کرد»، خودم هم نمی دانستم چه می گفتم، احساس می کردم با صحبت هایم عمه را الکی دل خوش می کنم، چاره ای نبود، دوست نداشتم با ناراحتی از خانه ما بروند. تلاش من فایده نداشت، وقتی عمه خانه رسیده بود سر صحبت و گلایه را با «ننه فیروزه» باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود: «دیدی چی شد مادر؟ برادرم دخترش رو به ما نداد! دست رد به سینه ما زدن، سنگ روی یخ شدیم، من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الآن میگن نه، دل منو شکستن!» ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش می کنیم، از آن مادربزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می خورند، ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد، هر وقت دور هم جمع شویم بقچه خاطرات و قصه هایش را باز می کند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند، قیافه من به ننه شباهت دارد، ننه خیلی در زندگی سختی کشیده است، زنی سی ساله بود که پدربزرگم به خاطر رعدوبرق گرفتگی فوت شد، ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد، عمه آمنه، عمو محمد، پدرم و عمو نقی، بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد، برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل هستند. 🌸🌷_ادامه دارد.... 🖋 ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @TafsirQuranKarim1 ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌤چطور به امام زمانمون سلام کنیم؟ 🍃استاد عالی ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @TafsirQuranKarim1 ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
🧡•°• پیش کسی بغضت رو بشکن که بلد باشه آرومت کنه! مثلا خدا...(:♥️ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @TafsirQuranKarim1 ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯