﷽💚 #سلام_امام_زمانم 💚﷽
✨ای حضرت حاضری که ناپیدایی
✨غایب شده از زشتی و نازیبایی
✨شرمنده که جای آمدن،میگوییم
✨آقا،تو چه وقت پیش ما می آیی
#صبحم_به_نام_تو
☀️تعجیل در فرج صلوات
🌱الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌱
🍂 @TafsirQuranKarim1
#تفسیر_سوره_بقره_آیه8⃣2⃣
✨کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ وَکُنْتُمْ أَمْوَ تاً فَأَحْیَکُمْ ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ یُحْیِیکُمْ ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ✨
#ترجمه:
🍃🌸چگونه به خداوند کافر مى شوید، درحالى که شما (اجسام بى روح و) مردگانى بودید که او شما را زنده کرد، سپس شما را مى میراند و بار دیگر شما را زنده مى کند، سپس به سوى او باز گردانده مى شوید.
🍀بهترین راه #خداشناسی، فکر در آفرینش خود و جهان است. حضرت ابراهیم (ع) در مقام اثبات خداوند به دیگران فرمود:
✨ (ربّی الّذی یحیی و یمیت)✨ بقره، .
پروردگار من کسی است که زنده می کند و می میراند.
🍁تفکّر در پدیده ی حیات و اندیشیدن در مسئله #مرگ، انسان را متوجه میکند که اگر حیات از خود انسان بود، باید #همیشگی باشد. چرا قبلاً نبود، بعداً پیدا شد و سپس گرفته می شود؟! خداوند میفرماید: اکنون که دیدید چگونه موجود بی جان، جاندار میشود، پس بدانید که زنده شدن مجدّد شما در روز قیامت نیز همینطور است.
#پیامها:
✅۱- سؤال از عقل و فطرت، یکى از شیوه هاى تبلیغ و ارشاد است.
✨ «کَیفَ تَکفُرون...»✨
✅۲- تفکّر در تحولات مرگ و حیات، بهترین دلیل بر اثبات وجود خداوند است. «کُنتُم امواتاً» خودشناسى مقدّمه خداشناسى است.
✅۳- در بینش الهى، هدف از حیات و مرگ، تکامل و بازگشت به منبع کمال است.✨ «ثُم الیه ترجُعون»✨
🍃🌹🍃مولوى در دفتر سوّم مثنوى مىگوید:
🌱از جمادى مُردم و نامى شدم
از نما مُردم ز حیوان سر زدم
🌱مُردم از حیوانى و انسان شدم
پس چه ترسم کِى ز مردن کم شدم
🌱بار دیگر از ملک پرّان شوم
آنچه در وَهم ناید آن شوم.
@TafsirQuranKarim1
داستان دختر شینا
قسمت #پنجاه_و_پنجم
شهدا رو یاد کنیم حتی بایک صلوات
با ما همراه باشید🍃🍃🥀🥀
@TafsirQuranKarim1
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت 5⃣5⃣
با خونسردی گفت: «هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.»
از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: «صمد!»
گفت: «جانم.»
گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.»
تکیه اش را به عصایش داد و گفت: «قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی. خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم. حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.»
گفتم: «باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.»
گفت: «قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.»
گفتم: «تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.»
سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.»
گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.»
از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!»
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.»
این اولین باری بود که این حرف را می زدم..
دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.»
کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.»
گفت: «اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی.»
قول دادم و گفتم: «چشم.»
از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم.
این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.»
از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت.
خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود.
چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید.
توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می کرد.چسبیده بود به من وجیغ می کشید.
ادامه دارد.....✍🏻
@TafsirQuranKarim1
#کاش_برگردی
ننه رقیه پسرت برگشت...😭
خۅݜآمَدے!بہوطنڪبوترِخونینباݪ
🔰زندگی نامه شهيد زکريا شيری به روايت مادر شهيد
□برگـے از ڪتاب:
«وقتی زکریا به خانه برگشت، دسته های عزاداری از جلوی خانه ما رد شده بودند.
من هنوز همان جا ایستاده بودم و گریه امانم نمی داد.
زکریا با دیدن گریه های من حالش گرفته شد. پرسید: «ننه رقیه برای چی داری گریه می کنی؟»
●با همان بغض گفتم: «وقتی به دنیا اومدی و همون بچگی مجبور شدم بفرستمت اتاق عمل، من تو رو نذر امام حسین علیه السلام کردم، آرزو دارم تورو وسط دسته های عزاداری ببینم. اون وقت این همه هیئت میاد از جلو در خونه ما رد میشه با دوستات رفتی دنبال بازی؟»
●گریه من و تلنگر صحبت هایم برکت نام امام حسین علیه السلام
زکریا را زمین زد،
خرد شد
و گویی دوباره از نو ساخته شد.
#شهدای_خان_طومان
#شهید_ذکریا_شیری🌷
🍂 @TafsirQuranKarim1
🌲نظر #شهید حاج قاسم سلیمانی درباره حماسه آفرین مازندرانیها در خانطومان
🌲 «اگر #حماسهآفرینی رزمندگان لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا در خانطومان نبود ما متحمل #خسارتهای بسیاری زیادی میشدیم.»
🌲رضوان خدا به #ارواح طیبه شهدای خانطومان
#شهید_قاسم_سلیمانی🌷
ﺷﺒﺘﻮﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ🏴
🍃🌹🍃🌹
🍂 @TafsirQuranKarim1