🔰 سخننگاشت | موضع جمهوری اسلامی درباره جنگ آذربایجان و ارمنستان
❣حضرت #امام_خامنه_ای (مدظله العالی)
📌سرزمینهای آذربایجان باید آزاد شود
🔺امنیت ارامنه آن سرزمین محفوظ بماند
⭐️دو طرف به مرزهای بینالمللی کشورها تجاوز نکنند.
🔻اگر تروریستها نزدیک مرز ایران بیایند برخورد قاطع میکنیم.
🗓۱۳۹۹/۸/۱۳
🌷 سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب بهمناسبت سالروز ولادت پیامبر اعظم(ص) و امام صادق(ع) همزمان با سالروز تسخیر لانه جاسوسی در سیزده آبان
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@TafsirQuranKarim1
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
کانال تفسیر قرآن 👆
#حدیث_روز
💠 امام حسین (ع)
هر که خدا را آن گونه که سزاوار اوست بندگی کند خداوند بیش از آرزوها و کفایتش به او عطا میکند.
بحار الأنوار، ج 71، ص 183
🌸@TafsirQuranKarim1🌸
کانال تفسیر قرآن 👆
#تفسیر_سوره_بقره_آیه2⃣4⃣
✨وَلَا تَلْبِسُواْ الْحَقَّ بِالْبَطِلِ وَتَکْتُمُواْ الْحَقَّ وَ أَنْتُم تَعْلَمُونَ✨
#ترجمه:
🍃🌸و حقّ را با باطل نپوشانید و حقیقت را با اینکه مى دانید، کتمان نکنید.
🍀امتیاز انسان، به #شناخت اوست و کسانی که با ایجاد شکّ و وسوسه و شیطنت، حقّ را از مردم می پوشانند و شناخت صحیح را از مردم می گیرند، در حقیقت یگانه امتیاز انسان بودن را گرفته اند و این بزرگ ترین ظلم است.
🌹امام علی (ع) میفرماید: اگر #باطل خالصانه مطرح شود، نگرانی نیست. (چون مردم آگاه میشوند و آن را ترک می کنند.) و اگر #حقّ نیز خالصانه مطرح شود، زبان مخالف بسته می شود. لکن خطر آنجاست که حقّ و باطل، به هم #آمیخته شده و از هر کدام بخشی چنان جلوه داده می شود که زمینه تسلّط شیطان بر هوادارانش فراهم شود.
✅۱- نه حقّ را با باطل مخلوط کنیم و آنرا تغییر دهیم و نه باطل را در لباس حقّ مطرح سازیم.
✨(لا تَلبسوا الحقّ، لا تکَتموا الحَقّ)✨
✅۲- #وجدان_و_فطرت، بهترین گواه بر حقّ پوشی انسان است.
✨(و انتم تعلَمون)✨
@TafsirQuranKarim1
داستان دختر شینا
قسمت #پنجاه_و_نهم
شهدا رو یاد کنیم حتی بایک صلوات
با ما همراه باشید🍃🍃🥀🥀
@TafsirQuranKarim1
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت 9⃣5⃣
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد.اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.»
از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.»
گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست.»
کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است. می دانم. حلالم کن.»
هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.»
انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.»
صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد.
بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.»
صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!»
صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود.
پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.»
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم.
خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.»
چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!»
دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!»
صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند. صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد، می گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!»
خندیدم و گفتم: «خوبِ خوبم. تو چطوری؟!»
مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت: «زود باشید. باید برویم. ماشین آورده ام.»
با تعجب پرسیدم: «کجا؟!»
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.
ادامه دارد.....✍🏻
@TafsirQuranKarim1
#ذکر_روز
🌹تفسیر قرآن 🌹
🔳 ذکر روز جمعه (صدمرتبه)
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@TafsirQuranKarim1
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
کانال تفسیر قرآن 👆
🌹اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
#یا_صاحب_الزمان
#یامهدی
╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮
@TafsirQuranKarim1
╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
کانال تفسیر قرآن 👆