eitaa logo
کانال تقی متقی
265 دنبال‌کننده
382 عکس
41 ویدیو
3 فایل
شاعر، نویسنده، پژوهشگر، مترجم، ویراستار ، روزنامه نگار و مدیر فرهنگی این کانال، بازتاب دهنده سروده ها، نوشته ها، فایل های صوتی و آرای تقی متقی است.
مشاهده در ایتا
دانلود
"زیر تازیانه های باد" "قد کشید و سبز شد مثل یک درخت ایستاد و خم نشد از هجوم بادهای سخت؛ گر چه دست های مهربان او پناه بود یاکریم های کوچک گرسنه را آه، پس چرا خزان نیامده فسرد دست های سبز او چرا؟! گر چه آن درخت استوار زیر تازیانه های باد بود بازوان مرمرین او کبود جز تو ای خدا؛ خدای فاطمه! هیچ کس ز دردهای بی شمار او با خبر نبود" گفت و زار زد علی (ع). اینک آن درخت آن انیس روزهای سخت برنهاده پلک های خسته را به هم و شب و علی(ع) سياهپوش سر نهاده اند روی زانوان غم. این طرف نشسته اند و زار می زنند کودکان داغدار فاطمه (س)؛ آن طرف ز هوش رفته اند گوییا یک به یک فرشتگان همه! @taghimottaghi40
"هوای ماتم" واژه واژه واژه شعر من در هوای ماتمت نشسته است؛ پهلوی شما شکسته است! @taghimottaghi40
«کوتاه نوشت» دلی که در وادی حق گم شده، حقا که به سرمنزل مقصود رسیده است! @taghimottaghi40
"نشانه" از حضرت حق نشانه دارد؛ کرمی که تنیده تار سختی؛ برگی که می افتد از درختی! @taghimottaghi40
شعر کودک: «سردار دل ها» او قهرمان جنگ ها بود قلبی بزرگ و مهربان داشت چون کوه، سخت و پای برجا در سینه اش آتشفشان داشت تاریخ، مانندش ندیده آن سوتر از جغرافیا بود لبنان، فلسطین، شام، ایران در حیرتم؛ اهل کجا بود؟! با دشمن خونخوار، عمری در جبهه های جنگ، جنگید در غربت شام و فلسطین با داعش دلسنگ جنگید خود را فدای راه حق کرد تا آنکه شد سردار دل ها از او گرفته زیور امروز «فرماندهی» در کشور ما در سینه ی آزاد مردان دارد حضوری سبز دایم پاینده می ماند همیشه نام و مرام «حاج قاسم». @taghimottaghi40
«ققنوس سوخته» (برای سردار دل ها؛ شهید حاج قاسم سلیمانی) سلیمان نامش شیاطین را به بند می کشید چشمانش معبدی که ابرها در آن نماز باران برپا می کردند سینه اش قرآنی گشوده بر آیات «صبر» و «جهاد» بود کوه ها و دره ها زیر سایه بلندش می غنودند همت اش آسمان را به زیر می کشید پرچم بود بر دوش زیارتگاه های زمین لبخندش اضطراب را بر دامن آرامش می نشاند گام های مستحکمش انحراف را به صراط مستقیم می کشاند نگاه گیرایش گریبان افق های دور را می گرفت و به خود می کشید ابهت اش دل های دوستان و دشمنان را پر و خالی می کرد مهربانی اش سرپناه مذاهب بود و آغوش گشوده اش بهشت موعود ادیان تبسم اش گلفروش شهر شادی ها بود پر و بال جغد اندوه را کنده در چاردیواری تنگ دلش خانه نشین کرده بود «عشق» را مراد و «ولایت» را مرید بود سخن اش پیام آور مهربانی بود بر صفحه شطرنج سیاست اراده اش سنگ را آب می کرد و آب را سنگ تعبیر حماسه رستم بود در شاهنامه ای به طول تاریخ و عرض جغرافیا تیری که از چله کمانش جهید مرز ایران و توران را درنوردید و روز «کاخ سفید» را سیاه کرد سرنیزه بصیرت اش خرقه فریب و دغل را درید برق یقین اش دامن شک را به آتش کشید «مقاومت» را امید و رهایی را نوید بود تکاپوی مدامش خستگی را رسوا و ناله های شبانه اش شب را شیدا کرده بود افسار ابن لبون فتنه را گرفت و آرام، رامش کرد عمری نشست پشت در آتش گرفته علی(ع) و چونان دل زهرای مرضیه (س) سوخت، سوخت، سوخت... ... و حالا پژواک نامش زبانزد کوه ها و دره ها زبانزد دشت های عراق و شام و فلسطین و یمن زبانزد بادها و طوفان ها زبانزد کودکان امروز و فرداست⤵️
و ذکر جمیل اش به سان قاصدکی که از مشت بهار رها شود پیام صلح و رهایی را در جای جای خاک می پراکند. آه، چقدر دلتنگ توام! نازنین پرنده عاشق! ققنوس سوخته! دی ۱۴۰۱ @taghimottaghi40
«کوتاه نوشت» شمع شب افروز باش؛ پروانه ها شیفته ات می شوند!
"کرم ابریشم " مرحبا ای کرم ابریشم تبار! وه چه زیبا بافتی زندان خود را تار تار؛ باز می گویند:آقا نیست کار! @taghimottaghi40
در هوای انتظار: «کلید شکسته» بی تو کلید شکسته ای بیش نیستیم؛ نه قفلی می گشاییم نه گرهی از کار خود. @taghimottaghi40
طنز: مولانا: «آن یار نکوی من بگرفت گلوی من گفتا که چه می خواهی؟» گفتم: یقه ام ول کن! @taghimottaghi40
«کوتاه نوشت» چه قیامتی خواهد بود، اگر در قیامت هزار امیر داشته باشی و یک "امیر مومنان" نداشته باشی! @taghimottaghi40
«کاش بیایی» (در هوای انتظار) بغض های کهنه در گلوی مان؛ گلایه های تازه بر زبان مان؛ نامه های برگشت خورده در دست های مان مانده است؛ کاش بیایی! بشنوی! بخوانی! @taghimottaghi40
«بیابان» بیابان در نگاهم دلی روشن و چشمی باز دارد؛ شب و روز خدا را می شمارد.
"سوره ی مهر" (شعر نوجوان) به مناسبت روز مادر یاد تو گل کرد در دل و جانم شاد و شکوفاست با تو جهانم همنفس ابر! در شب باران در تو شکفته روح بهاران از تو گرفته دامن احساس عطر گل سرخ بوی گل یاس کوه تر از کوه! در شب اندوه صبر و سکوتت رشک دل کوه شهد و شکر چیست؟ خنده ی نابت زهر جگر سوز قهر و عتابت* ماه ندارد جلوه ی ماهت نور دل ماست برق نگاهت سوره ی مهری آیه ی ایثار ای همه ی عشق در تو پدیدار! ------------------------------------- *- خشم؛ سرزنش. (س) @taghimottaghi40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. «کوتاه نوشت» آشکارترین زیان آن است که تو زحمت بکشی و حاصل زحمتت را دیگران ببرند؛ براستی آیا حکایت تو و وارث غیر از این است؟!
«مهندس» با آنکه ز علم هندسه بی خبر است؛ ضرب المثل سازه و محکم کاری است؛ «زنبور عسل» مهندس معماری است. @taghimottaghi40
شعر نوجوان: «با زبان واژه های لال» دلگرفته می کنی نگاه در سکوت؛ بی صدا و سرد رنگ روی تو عجیب کال مثل برگ، برگ های زرد قطره قطره شمع زندگیت لحظه لحظه آب می شود در هجوم شعله های جنگ دل، دلت کباب می شود کودک شکسته در سکوت! کودک به مرگ آشنا! صلح، یک دروغ گنده است؛ یک دروغ پر سر و صدا از تو مانده یک نگاه سرد سوی این جهان بی خیال دست کم تو هم بزن صدا با زبان واژه های لال!
. «وقتی موجی می شوند!» ...حتی نمی دانند که کیستند و نام شان چیست و آنجا چه می کنند؛ اینان که هویت من هویت تو هویت میهن در عظمت نام شان است. بی هوا می گریند بی دلیل می خندند بی هدف می روند با شعف باز می گردند و در دایره ای به تنگی بودن تکرار می شوند. پرنده نیستند اما حسرت پرنده شدن یک دم رهای شان نکرده است؛ در قفس اوهام خویش بال بال می زنند؛ می افتند بر می خیزند می زنند می شکنند و از درد، سر به دیوار می کوبند. فریادشان بی صداست در گذشته مانده اند؛ نه آرزویی که به دنبالش بدوند و نه امیدی که به جایی برسند؛ در مشت زندگی مچاله اند و با سرنوشت، دست به گریبان؛ نه مرگ را پس می زنند و نه زندگی را پیش می خوانند. خسته اند از زمانه ای که زبان سکوت شان را نمی فهمد و سخن گنگ شان را دست کم می گیرد. دریغا با تمام آشنایی بیگانه اند با من با تو با خود با جهانی که «جانباز اعصاب و روان» سرش نمی شود!
. «شعر» شعر در نگاه من گر چه اندکی شبیه سحر ساحر است؛ نغمه فرشتگان به گوش شاعر است.
. «کوتاه نوشت» اگر همه ی ما "آدم" باشیم، بهشت خدا را در همین دنیا تجربه خواهیم کرد.
. «بهمن، خوش آمدی!» چه بودی؟ شعله ای باستانی پشت پلک خاک و خاکستر و شب بر تو پرده ای سنگی کشیده بود؛ ماه بر حجم پنهانت نمی تابید؛ و آفتاب، پیدایت نمی کرد؛ ای نهفته از چشم های زندگی! ای جاری در لایه های فراموشی! چه قدر بی تو در انجماد سرما و سکوت دهه ها و سده ها بی تپش گذشتند چه طوفان هایی از نفس افتاد و بادیه ها در پرده های غبار فروخفتند با اسبان و سواران شرزه. ای عطش به استخوان رسیده! ای شعله ابدی! ای چراغ متروک در دهلیزهای هزارتوی زمان! ای فریباتر از آرزو در چشم های تیره تردید! زندانی تهکم تاریخ در برج های تاج ها و تاراج ها! ببین! این نقب های مانده به جا از سالیان دور در کوه ها و صخره ها عرق ریزان روح اجداد من است به دنبال نشانی از تو و استخوان ها و تیشه های پوسیده آنان در گورستان های متروک تاریخ دلیل آشکار مدعا. چه بسیار کودکان قرون در حسرت دیدارت فوج فوج پیر شدند؛ پیران، قالب تهی کردند؛ و جوانان از کشته، پشته ساختند؛ اما تو ای آفتاب پنهان، برنیامدی! آه، چه روزهای کسالت باری تو را به زمزمه گریستیم در زمین که آسمان از ابر اندوه پر شد؛ اما از پشت پلک خاک و خاکستر سر بر نکردی! ناگاه غرش مردی از تبار محمد(ص) تمام بغض تاریخ را ترکاند غریوش میدانگاه های شهر را متراکم ساخت و زمزمه های ما جرئت بروز یافت پس آنگاه مشت و درفش، مقابل گشت و تن و تانک، پنجه در پنجه هم مرگ و زندگی را آزمودند و ما به رغم هر شکست تکثیر شدیم، چون نور و خط خون مان سنگی شد و دژهای شیشه ای دژخیمان را شکست و گشود. حباب گنده «طاغوت» ترکید و شیطان بزرگ، چون گرگ نعره کشید، یاس آلود.
دنیای خواب آلود، آهسته گوش خواباند و سراسیمه از جا جهید؛ زلزله ای در ارکان هستی درافتاده بود و ما یکصدا فریاد می زدیم: آنک آفتاب پنهان! آنک شعله تنیده در خاک و خاکستر! آنک...! خورشید به تماشای «انفجار نور» دستانش را سایه بان چشمانش ساخته بود؛ ما بغض آلوده تکرار می کردیم: «در بهار آزادی، جای شهدا خالی!» و شهیدان به هلهله می خواندند: بهمن! امید باستانی میهن! خوش آمدی!
«آتش» «وابستگی» گاهی خود داستان سنگ با شیشه است؛ نه، آتشی در جان اندیشه است!