💠 *#داستان زن کور و کر و لال*
*مرد جوان و با ایمانی از کوچه پس کوچه ها گذر می کرد…*
*باغ زیبایی دید که از باغ، جوی آب زلالی بیرون می آمد و سیب درشت وزیبایی به همراه میآورد.*
*جوان آن سیب را برداشت و خورد. اما ناگهان به یاد آورد، خوردن این سیب حرام است! شاید صاحب سیب راضی نباشد و نگران شد که پس از عمری عبادت، چطور دست به این کار زده…*
*درب آن باغ را زد که از صاحب سیب حلالیت بطلبد.کارگر آن منزل درب را باز کرد.*
*جوان جریان سیب را به او گفت. آن کارگر، جوان را نزد اربابش هدایت کرد.*
*پس از عرض سلام، موضوع سیب را تعریف کرد و از ارباب خواست سیب را حلال کند.*
*ارباب گفت: حلال نمیکنم.*
*مرد جوان گفت: چه کنم حلالم کنی؟*
*ارباب گفت: یک شرط دارم!*
*جوان گفت: هرچه بگویی انجام خواهم داد تا خدا از من راضی باشد.*
*ارباب گفت: دختری دارم هم کر است هم کور است هم لال. او را باید به عقد خود درآوری!!*
*جوان به فکر فرو رفت… پس به ناچار قبول کرد.*
*ارباب پس از جشن با شکوهی، دخترش را به عقد آن مرد جوان درآورد.*
*شب عروسی که داماد نزد عروس رفت، ناگهان عروسی دید مثل پنجه آفتاب که نه کور بود نه لال نه کر، شایسته ترین دختری که به عمرش دیده بود…*
*فردا نزد ارباب رفت و سئوال کرد که دختر شما سالم است، نه کور است و نه کر است نه لال؟! علتش چیست که اینگونه گفته بودی؟*
*ارباب گفت: به این دلیل گفتم کور است زیرا که چشمش به نامحرم نیفتاده، گفتم کر است چون غیبت نشنیده، لال است چون غیبت نکرده*
*و این دختر پاکدامن فقط برازنده تو جوان درستکار است، که برای یک سیب، و ترس از خدا، حاضر شدی چنین از خود گذشتگی کنی…*
*و حاصل این ازدواج، فرزندی شد که تاریخ تشیع، کمتر کسی به نبوغ و عظمت شخصیت او به خود دیده است، و او کسی نیست به جز:*
⭐️ *مقدس اردبیلی…* ⭐️
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
📚توصیف لحظه ی مرگ از زبان حضرت علی علیه السلام:
درلحظه ی مرگ اطراف بدن شل می شود،رنگ می پرد.
مرگ می آید.زبان می گیرد.انسان هنوزمی بیندومی شنود ولی قدرت حرف زدن ندارد.
فکرش کارمی کند.باخود فکر می کندکه عمرش رادرچه راهی صرف وتباه کرده وایامش راچگونه سپری کرده است؟درآن لحظه ازاموال وثروت هایی که درطول عمرش جمع کرده یادمی کند و باخودمی گوید:این اموال راازچه راهی بدست آورده ام وفکرحلال وحرام آن نبودم اکنون گناه وحسابش بامن است ولذت وبهره اش بادیگران...
ولی مامور مرگ همچنان روح او را ازاعضای اوجدامی کند تا زبان وگوش هم ازکارمی افتد و فقط چشمانش می بیند
وبه اطراف خودنگاه می کند و تلاش و وحشت حرکت اطرافیان خود رامشاهده می کند.
دیگرنمی شنودوحرفی هم نمی زند.
درلحظه آخر روح ازچشم هم گرفته می شود و او مانند مرداری درمیان دوستان وبستگان می افتد وهمه ازاومی ترسند و ازکنارش فرارمی کنند.
پس از اندکی او رابه خاک سپرده از او دور می شوند واورابه دست عملش می سپارند وبرای همیشه ازدیدارش چشم می پوشند..
درروایات آمده:
جان کندن انسان گنه کارشبیه کندن پوست ازبدن حیوان زنده است.
وهنگام مرگ خوبان بشارتی به آنهاداده می شودکه چشمانشان روشن شده(جایگاهشان رادرآن دنیامی بینند)به مرگ علاقه پیدامی کنندوراحت جان می دهند.
📘الثاقب فی مناقب
#داستان
#بهتر_است_بدانیم
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
📚توصیف لحظه ی مرگ از زبان حضرت علی علیه السلام:
درلحظه ی مرگ اطراف بدن شل می شود،رنگ می پرد.
مرگ می آید.زبان می گیرد.انسان هنوزمی بیندومی شنود ولی قدرت حرف زدن ندارد.
فکرش کارمی کند.باخود فکر می کندکه عمرش رادرچه راهی صرف وتباه کرده وایامش راچگونه سپری کرده است؟درآن لحظه ازاموال وثروت هایی که درطول عمرش جمع کرده یادمی کند و باخودمی گوید:این اموال راازچه راهی بدست آورده ام وفکرحلال وحرام آن نبودم اکنون گناه وحسابش بامن است ولذت وبهره اش بادیگران...
ولی مامور مرگ همچنان روح او را ازاعضای اوجدامی کند تا زبان وگوش هم ازکارمی افتد و فقط چشمانش می بیند
وبه اطراف خودنگاه می کند و تلاش و وحشت حرکت اطرافیان خود رامشاهده می کند.
دیگرنمی شنودوحرفی هم نمی زند.
درلحظه آخر روح ازچشم هم گرفته می شود و او مانند مرداری درمیان دوستان وبستگان می افتد وهمه ازاومی ترسند و ازکنارش فرارمی کنند.
پس از اندکی او رابه خاک سپرده از او دور می شوند واورابه دست عملش می سپارند وبرای همیشه ازدیدارش چشم می پوشند..
درروایات آمده:
جان کندن انسان گنه کارشبیه کندن پوست ازبدن حیوان زنده است.
وهنگام مرگ خوبان بشارتی به آنهاداده می شودکه چشمانشان روشن شده(جایگاهشان رادرآن دنیامی بینند)به مرگ علاقه پیدامی کنندوراحت جان می دهند.
📘الثاقب فی مناقب
#داستان
#بهتر_است_بدانیم
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
#داستان
روزی عزرائیل نزد موسی علیهالسلام آمد، موسی علیهالسلام پرسید:
«برای زیارتم آمدهای یا برای قبض روحم؟»
عزرائیل: برای قبض روحت آمدهام.
موسی: ساعتی به من مهلت بده تا با فرزندانم وداع کنم.
عزرائیل: مهلتی در کار نیست.
موسی علیهالسلام به سجده افتاد و از خدا خواست تا
به عزرائیل بفرماید که مهلت دهد تا با فرزندانش وداع کند.
خداوند به عزرائیل فرمود: «به موسی علیهالسلام مهلت بده!»
عزرائیل مهلت داد. موسی علیهالسلام نزد مادرش آمد و گفت:
«سفری در پیش دارم!»
مادر گفت: «چه سفری؟»
موسی علیهالسلام فرمود: «سفر آخرت.» مادر گریه کرد.
موسی علیهالسلام نزد همسرش آمد،
کودکش را در دامن همسرش دید، با همسر وداع کرد،
کودک دست به دامن موسی علیهالسلام زد و گریه کرد،
دل موسی علیهالسلام از گریه کودکش سوخت و گریه کرد.
خداوند به موسی علیهالسلام وحی کرد:
«ای موسی! تو به درگاه ما میآیی، اینگریه و زاریت چیست؟»
موسی علیهالسلام عرض کرد: «دلم به حال کودکانم میسوزد.»
خداوند فرمود: «ای موسی! دل از آنها بکن،
من از آنها نگهداری میکنم و آنها را در آغوش محبتم میپرورانم.»
دل موسی علیهالسلام آرام گرفت. و به عزرائیل گفت:
جانم را از کدام عضو میگیری؟
عزرائیل: از دهانت.
موسی: آیا از دهانی که بیواسطه با خدا سخن گفته است جانم را میگیری؟
عزرائیل: از دستت.
موسی: آیا از دستی که الواح تورات را گرفته است؟
عزرائیل: از پایت.
موسی: آیا از پایی که من با آن به کوه طور برای مناجات با خدا رفتهام؟
عزرائیل نارنجی خوشبو به موسی علیهالسلام داد،
موسی علیهالسلام آن را بو کرد و جان سپرد.
فرشتگان به موسی علیهالسلام گفتند: یا اهون الانبیاء موتا کیف وجدت الموت؛
ای کسی که در میان پیامبران، از همه راحتتر مردی، مرگ را چگونه یافتی؟
موسی علیهالسلام گفت: کشاة تسلخ و هی حیة؛
مرگ را مانند گوسفندی که زنده پوستش را بکنند، یافتم.
#امام_زمان
#حجاب
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
#داستان
📚دوست واقعی
مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود. به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم.
برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است.
تعدادی اندکی برای نجات دادن آنها آمدند. وقتی به خانه رسیدند، با کباب گوسفند و نوشیدنیهای رنگارنگ پذیرایی شدند. برادرش آمد و دید که کسان دیگری آمده و گوسفند کباب شده را خوردهاند.
از برادرش پرسید: چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟ برادرش گفت: اینها دوستان ما و شما هستند. کسانی که شما آنها را دوست وخویشاوند
میپنداشتید،حتی حاضر نشدند تایک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود، بریزند.
خیلیها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند. وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت.
قدر دوستان واقعیمان را بدانیم
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان
آهنگ؛ ای ایران
این آهنگ که وقتی نواخته و سرود آن شنیده می شود، تو گوئی روح جدیدی در پیکر انسان می دمد،
این بار با همان سبک و با همان آهنگ با سرودی جدید و به روز اجرا، شده است...
خیلی شنیدنی است...
#ایران_قوی
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
🖋️وضعیت مردم در آخرالزمان: «شهادت ناحق»
☀️پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) فرمود:
«(در آخر الزمان) مردم از روی هوای نفس شهادت می دهند.»
☀️امام علی (علیه السلام) فرمود:
«شهادت دروغ رواج می یابد.»
و نیز فرمود:
«مردم بدون اینکه کسی از آنان بخواهد، شهادت می دهند؛ عده ای نیز برای ادای حق دیگران به نفع آنان شهادت ناحق می دهند.»
☀️امام باقر (علیه السلام) فرمود:
«شهادت های دروغ پذیرفته و شهادت های صادقانه رد می شود.»
☀️امام صادق (علیه السلام) فرمود:
«مردم با شهادت های دروغ و ناحق به هم ظلم می کنند.»
📚📗بحارالانوار؛ 52/192، حدیث 26
📚📗بحارالانوار؛ 52/192، حدیث 24
📚📗بحارالانوار؛ 52/256، حدیث 147
📚📗بحارالانوار؛ 52/263، حدیث 148
✍
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
#داستان (که طبق نقل، واقعی است).
در آمستردام امام جماعت مسجدی هر جمعه، بعد از نماز همراه پسرش که ده سال سن داشت، به یکی از محلهها میرفتند و کارتهایی را که در آن نوشته شده بود «راهی به سوی بهشت» در میان مردم غیر مسلمان پخش میکردند تا بلکه سودمند واقع شود و برای تحقیق درمورد اسلام و قبول آن اقدام کنند.
در یکی از روزهای جمعه، هوا خیلی سرد و بارانی بود، پسر لباسهای گرمی پوشید تا سرما را احساس نکند و گفت: پدرجان من آمادهام. پدر پرسید: آماده برای چه چیزی؟ پسر گفت: برای اینکه برویم و این جمعه هم مانند جمعههای گذشته، نوشتهها را پخش کنیم.
پدر جواب داد: هوا خیلی سرد و بارانیست، امروز ممکن نیست. پسر با اصرار از او خواست که بروند و گفت: مردم در بیرون به طرف آتش میشتابند.
پدر گفت: من در این سرما نمیتوانم بیرون بروم. پسر گفت: پس اجازه دهید من بروم و کارتها را پخش کنم. بعد از کمی، بالاخره پدر راضی شد و او را فرستاد و پسر از او تشکر کرد. و پسر با اینکه فقط ده سالش بود، در آن خیابانها تنها کسی بود که در آن هوای سرد در بیرون بود.
او درِ همه خانهها را میزد و کارت را به مردم میداد. بعد از دو ساعت راه رفتن زیر باران، فقط یک کارت باقی مانده بود و میگشت دنبال کسی که آن کارت آخری را به او بدهد، ولی کسی را نیافت. نگاهش به خانه روبرو افتاد و رفت که کارت را به اهل آن خانواده بدهد.
زنگ آن خانه را به صدا در آورد، ولی جواب نشنید. دوباره زنگ را به صدا در آورد و چند بار دیگر هم تکرار کرد تا بالاخره پیرزنی اندوهگین در را باز کرد و گفت: پسرم چه میخواهی در این باران؟ کاری هست که برایت انجام دهم؟ پسر با چشمانی پرامید و پاک و با لبخندی دلنشین گفت: ببخشید باعث اذیت شما شدم، فقط میخواستم بگویم که خدا شما را واقعا دوست دارد و به شما توجه عنایت کرده و من آمدهام آخرین کارت که مانده را به شما بدهم. کسی که شما را از همه چیز آگاه خواهد ساخت، خداوند است و غرض از خلق انسان و همه چیز این است که رضای او بدست آید. سپس کارت را به او داد و رفت.
بعد از یک هفته و بعد از نماز جمعه، پیر زن ایستاد و گفت: هیچ کدام از شماها مرا نمیشناسید و من هرگز قبلا به اینجا نیامده ام و تا جمعه گذشته، مسلمان هم نبودهام و فکرش راهم نمیکردم که مسلمان شوم.
ماه گذشته شوهرم فوت کرد و مرا ترک نمود و من تنها ماندم در دنیایی که کسی را نداشتم و جمعه گذشته در حالیکه باران میبارید و هوا خیلی سرد بود، میخواستم خودم را بکشم، چون هیچ امید و آرزویی در دنیا نداشتم.
برای همین یک چهار پایه آوردم و طناب را از سقف آویزان کردم و آن را در گردن انداختم، سپس آن را در گردنم محکم کردم. تنها و غمگین بودم و داشتم آخرین افکارم را مرور میکردم و با خود کلنجار میرفتم که دیگر بپرم و خود را خلاصکنم که ناگهان زنگ به صدا در آمد. من هم که منتظر کسی نبودم، کمی صبر کردم تا شاید دیگر در نزند، ولی دوباره تکرار شد و چندین مرتبه زنگ را به صدا در آورد. اینبار با شدت در را کوبید و زنگ راهم میزد. بار دیگر گفتم که کیست؟!
به ناچار طناب را از گردنم باز کردم و رفتم تا بدانم کیست که اینگونه با اصرار در را میکوبد.
وقتی در را باز کردم، چشمم به پسر کوچکی افتاد که با اشتیاق و لبخند به من نگاه میکند. چهرهای که تا بحال آنرا ندیده بودم! و حتی توصیفش برایم مشکل است. کلمات قشنگی که بر زبانش آورد، قلبم را که مرده بود، بار دیگر به زندگی برگرداند و با صدایی قشنگ گفت: خانم؛ آمدهام که به شما بگویم که خدا شما را دوست دارد و به تو عنایت کرده و سپس کارتی را بدستم داد. کارتی که روی آن نوشته بود، راهی به سوی بهشت!
پس در رابستم و چیزهایی که در کارت نوشته شده بود را خواندم، سپس طناب را از سقف باز کردم و همه چیز راکنار گذاشتم؛ چون من دیگر به آنها نیاز نداشتم و من پروردگار حقیقی و محبت واقعی راپیدا کردم.
اسم این مرکز اسلامی هم روی کارت نوشته شده بود. بنابراین آمدم اینجا تا بگویم: الحمدلله و سپاس برای شما به خاطر تربیت چنین فرزندی که در وقت مناسب، سراغم آمد و من را از رفتن به جهنم باز داشت.
چشمان نماز گذاران پر از اشک شد و همه باهم تکبیر گفتند.م: الله اکبر، الله اکبر.
.
امام که پدر آن پسر بود، از منبر پایین آمد و پسرش را که در صف اول نماز گذاران بود، با گریهای که نمیتوانست جلوی آنرا بگیرد، در آغوش میفشرد. نمیتوان به چنین پسری افتخار نکرد.
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
♡
#داستان
🔸سه مصیبت!!!
🔹شخصی محضر امام زین العابدین رسید و
از وضع زندگی اش شکایت نمود. امام
علیه السلام فرمود: بیچاره فرزند آدم، هر
روز گرفتار سه مصیبت است که از هیچ
کدام از آنها پند و عبرت نمیگیرد که اگر
عبرت بگیرد دنیا و مشکلات آن برایش
آسان میشود.
مصیبت اول اینکه هر روز از عمرش
کاسته میشود. اگر زیان در اموال وی
پیش بیاید، غمگین میگردد با اینکه
سرمایه ممکن است بار دیگر بازگردد ولی
عمر قابل برگشت نیست.
دوم هر روز، روزی خود را میخورد. اگر
حلال باشد باید حساب آن را پس بدهد و
اگر حرام باشد باید بر آن کیفر ببیند.
سپس فرمود سومی مهمتر از این است.
هر روز را که به پایان میرساند، یک قدم
به آخرت نزدیک شده اما نمیداند به سوی
بهشت میرود یا به طرف جهنم!
آنگاه فرمود طولانیترین روز عمر آدم،
روزی است که از مادر متولد میشود.
دانشمندان گفتنه اند این سخن را کسی
پیش از امام سجاد(ع) نگفته است.
📌داستان های بحار الانوار جلد۴
شبتون خوش🌃
♡↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻:
.
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎جوان ثروتمندی نزد یک انسانی وارسته رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. مرد او را به کنار پنجره برد و پرسید:
- "پشت پنجره چه می بینی؟"
- "آدمهایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد."
بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:
- "در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی."
- "خودم را می بینم."
- "دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند، شیشه. اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شیئ شیشه ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
🌸🌸🌸🌸
✨﷽✨
💠✨حکایت جوان خدا ترس
🌹 سلمان یکی از یاران پیامبر ص تعریف کرده روزی از بازار آهنگران کوفه می گذشت. جوانی نقش زمین شده بود و مردم دورش را گرفته بودند.
🌹 سلمان از گرمای کوره ها، عرق از پیشانی اش سرازیر بود. هر کس درباره جوان سخنی می گفت. یکی می گفت: دچار تشنج شده است.
🌹 دیگری می گفت: جن زده شده است. سلمان از میان جمعیت گذشت و کنار جوان نشست. او چشم خود را از هم گشود و گفت: من هیچ کسالتی ندارم، ولی اینان گمان می کنند بیمارم.
🌹 با شگفتی پرسید: پس چرا از حال رفتی و بر زمین افتادی؟ گفت: از بازار می گذشتم، صدای چکش های آهنین بر آهن های گداخته، مرا به یاد سخن خدا انداخت که فرمود: ((و لهم مقامع من حدید)) یعنی: و برای دوزخیان، گرزهایی آهنین است.حج/21
📚ترجمه تفسیر المیزان جلد 16 صفحه 399
🌸🌸🌸🌸
داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست.
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...'
خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! '
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
#داستان #کوتاه
🌸🌸🌸🌸↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
داستان کرامت عبا4_5850438660578608248.mp3
زمان:
حجم:
2.53M
🍂 #داستان کرامت حضرت ابوالفضل عباس علمدار کربلا😔
🌾 فوق العاده زیبا سوزناک
🍁از دست ندید
#تاسوعا
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
⬅️سید بحرالعلوم و عزاداری امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
روز عاشورا مردم کربلا عزادارى را زود تمام کرده و به استقبال هیئت طویریج مىروند.
می گویند: سید بحرالعلوم که از علماى بزرگ نجف بود، براى زیارت به کربلا آمده بودند.
در مسیر راه حرم، به تماشاى هیئت عزاداراى طویریج مىایستد.
ناگهان مردم مىبینند سید بحرالعلوم عبا و عمّامه را به کنارى گذارده و به داخل جمعیّت رفته و یاحسین! یاحسین مىکند.
طلبهها مىروند آقا را از داخل جمعیّت نجات دهند تا زیر دست و پا له نشود؛ امّا اجازه نمىدهند.
بعد از عزادارى مىبینند سید در آستانه غش کردن است، علّت این حرکت را مىپرسند؟
سید مىگوید: همین که مشغول تماشاى هیئت بودم، حضرت مهدى علیه السلام را دیدم که با پاى برهنه و سر بدون عمامه، در میان عزاداران به سر و سینه مىزند، من شرم کردم که تماشاچى باشم.
#محرم #داستان
🌹 ↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr