eitaa logo
طاهری ها Taheriha_ir
2.6هزار دنبال‌کننده
23.2هزار عکس
3.2هزار ویدیو
271 فایل
‌ ﷽ السلام علیک یاطاهربن محسن بن امام سجاد(ع) طاهرآبادکاشان طاهریهادیار: امامزادگان طاهروعباس ۵۳شهیدطاهری صدهاعالم،فرهنگی پزشک وPHD قدمت۷۵۰۰ساله چاله هوت قلعه قیطوس تبلیغات: @TaherihaTa_admin ادمین: @TaherihaDr
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ فصل ۳ ✅ در جستجوی مَلکه مُلْکِ وجود ما الان پشت دروازه سامرا هستیم. متاسفانه دروازه شهر بسته است. مثل اینکه باید تا صبح اینجا بمانیم. _ نظر تو چیست؟؟؟ _ جواب نمی‌دهی وقتی نگاهت می‌کنم می‌بینم که خوابت برده است . صدای اذان می‌آید. بلند می‌شویم، نماز می‌خوانیم، من که خیلی خسته‌ام، دوباره می‌خوابم. اما تو منتظر می‌مانی تا دروازه شهر باز شود. بعد از لحظاتی دروازه شهر باز می‌شود. پیرمردی از شهر بیرون می‌آید . او را می‌شناسی . به سویش می‌روی. سلام می‌کنی، حال او را می‌پرسی. _ آقای نویسنده چقدر می‌خوابی؟ بلند شو. _ بگذار اول صبح کمی بخوابم . _ببین چه کسی به اینجا آمده است؟؟؟ _ خوب معلوم است! یکی از برادران اهل سنت است که می‌خواهد اول صبح به کارش برسد. پیرمرد می‌گوید:« از کی تا به حال ما سنی شده ایم؟» این صدا صدای آشنایی است چشمانم را باز می‌کنم. این پیرمرد همان بِشرِ انصاری است که قبلاً چند روزی مهمان او بودیم. یادم می‌آید دفعه اولی که ما به سامرا آمدیم هیچ آشنایی نداشتیم. او ما را به خانه اش دعوت کرد. بلند می‌شوم ،بِشر را در آغوش می‌گیرم و از او عذرخواهی می‌کنم. با تعجب می‌پرسد:« شما اینجا چه می‌کنید؟ چرا در اینجا خوابیده‌اید؟ چرا به خانه من نیامدید؟» _ ما نیمه شب به اینجا رسیدیم .دروازه شهر بسته بود. چاره‌ای نداشتیم! باید تا صبح در اینجا می‌ماندیم _من خیلی دوست داشتم شما را به خانه خود می‌بردم اما… _خیلی ممنون من تعجب می‌کنم بِشر که خیلی مهمان نواز بود. چرا می‌خواهد ما را اینجا رها کند و برود ؟ ما هم گرسنه هستیم و هم خسته . در این شهر آشنای دیگری نداریم. چه کنیم ؟ حتما برای بِشر کار مهمی پیش آمده است که اینقدر عجله دارد. خوب است از خودش سوال کنیم. _ مثل اینکه شما می‌خواهید به مسافرت بروید؟ _ آری، من به بغداد می‌روم . _ برای چه ؟ _امام هادی علیه السلام به من ماموریتی داده است که باید آن را انجام بدهم. _ آن ماموریت چیست؟ _ من دیشب خواب بودم که صدای در خانه به گوشم رسید. وقتی در را باز کردم، دیدم فرستاده‌ای از طرف امام هادی علیه السلام است. او به من گفت که همین الان امام می‌خواهد تو را ببیند. _ امام با تو چه کاری داشت؟؟ _ سریع به سوی خانه امام حرکت کردم. شکر خدا که کسی در آن تاریکی مرا ندید. وقتی نزد امام رفتم سلام کرده و نشستم. امام به من گفت :« شما همیشه مورد اطمینان ما بوده‌اید. امشب می‌خواهم به تو ماموریتی بدهم تا همواره مایه افتخار تو باشد.» _ بعد از آن چه شد ؟ امام نامه ای را با کیسه‌ای به من داد و گفت در این کیسه ۲۲۰ سکه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه‌های کنیزی را به من داد و من باید آن کنیز را خریداری کنم . با شنیدن این سخن مقداری به فکر فرو می‌روم. امام و خریدن کنیز؟؟؟ آخر من چگونه برای جوانان بنویسم که امام می‌خواهد کنیزی برای خود بخرد؟ در این کار چه افتخاری وجود دارد؟ چرا امام به بِشر گفت که این ماموریت برای تو افتخاری همیشگی خواهد داشت؟؟ در همین فکرها هستم که صدای بِشر مرا به خود می‌آورد . _ به چه فکر می‌کنی ؟ مگر نمی‌دانی امام هادی می‌خواهد برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند؟ _ یعنی امام حسن عسکری علیه السلام تا به حال ازدواج نکرده است ؟؟؟ _ نه، مگر هر دختری لیاقت دارد همسر آن حضرت بشود ؟؟؟ _ یعنی این کنیزی که شما برای خریدنش می‌روید ،قرار است همسر امام عسکری علیه السلام بشود؟ _ آری ،درست است. او امروز کنیز است اما در واقع مَلَکه هستی خواهد شد. من دیگر جواب سوال خود را یافته‌ام. به راستی که این ماموریت مایه افتخار است . اکنون نگاهی به تو می‌کنم . تو دیگر خسته نیستی می‌دانم می‌خواهی تا همراه بِشر بروی. ما به سوی بغداد می‌رویم. ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨🍃✨🍃✨🍃
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃 فصل ۴ ✅ در انتظار نشانی از مَحبوبم ! فاصله سامرا تا بغداد حدود ۱۲۰ کیلومتر است و ما می‌توانیم این مسافت را با اسب دو روزه طی کنیم . شب را میان راه اتراق کرده و صبح زود حرکت می‌کنیم. در مسیر راه بِشر به ما می‌گوید :« فکر می‌کنم این کنیزی که ما به دنبال او هستیم اهل روم می‌باشد.» _ چطور مگر ؟؟؟ _آخر امام هادی علیه السلام نامه‌ای را به من داد تا به آن کنیز بدهم. این نامه به خط رومی نوشته شده است. _ عجب !!! تو نگاهی به من می‌کنی. دیگر یقین داری این کنیزی که ما در جستجوی او هستیم همان ملیکا است. همان بانویی که دختر قیصر روم است.! ما باید قبل از غروب آفتاب به بغداد برسیم‌ وگرنه دروازه‌های شهر بسته خواهد شد. پس به سرعت پیش می‌تازیم. موقع غروب آفتاب می‌رسیم. چه شهر بزرگی !!! بغداد پایتخت فرهنگی جهان اسلام است. در این شهر شیعیان زیادی زندگی می‌کنند. بِشر دوستان زیادی در این شهر دارد. به خانه یکی از آنها می‌رویم. صبح زود از خواب بیدار می‌شویم. هنوز بِشر خواب است. _ چقدر می‌خوابی ؟؟؟بلند شو ! مگر یادت رفته است که باید ماموریت خود را انجام بدهی؟ _ هنوز وقتش نشده است .امروز سه شنبه است ما باید تا روزجمعه صبر کنیم. _ چرا روز جمعه ؟؟ _امام هادی علیه السلام همه جزئیات را به من گفته است .روز جمعه کشتی کنیزاناز رود دجله به بغداد می‌رسد .عجله نکن ! دجله رود پر آبی است که از مرکز شهر می‌گذرد. از شمال بغداد وارد می‌شود و از جنوب این شهر خارج می‌شود . کشتی‌های کوچک در آن رفت و آمد می‌کنند. اکنون ملیکا در راه بغداد است. خوشا به حال او ! همه زنان دنیا باید به او حسرت بخورند. درست است که الان اسیر است اما به زودی همه فرشتگان اسیر نگاه او خواهند شد . باید صبر کنیم تا روز جمعه فرا برسد. ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨🍃✨🍃✨🍃
🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ چند روز می‌گذرد . همراه با بِشر به کنار رود دجله می‌رویم. چند کشتی از راه می‌رسند. کنیزهای رومی را از کشتی پیاده می‌کنند. آنها در آخرین جنگ روم اسیر شده‌اند. کنیزان را در کنار رود دجله می‌نشانند. چند نفر مامورِ فروش آنها هستند . ما چگونه می‌توانیم در میان این همه کنیز ملیکا را پیدا کنیم ؟ بِشر چ رو به من می‌کند و می‌گوید:« اینقدر عجله نکن! همه چیز درست می‌شود » بِشر به سوی یکی از ماموران می‌رود. از او سوال می‌کند:« آیا شما آقای« نَحّاس» را می‌شناسی؟ _ آری ،آنجا را نگاه کن! آن مرد قد بلند که آنجا ایستاده است نَحّاس است. ما به سوی او می‌رویم. او مسئول فروش گروهی از کنیزان است. بِشر از ما می‌خواهد تا گوشه‌ای زیر سایه بنشینیم. ساعتی می‌گذرد . کنیزان یکی پس از دیگری فروخته می‌شوند. فقط چند کنیز دیگر مانده‌اند. یکی از آنها صورت خود را با پارچه ای پوشانده است . یک نفر به این سو می‌آید. مثل اینکه یکی از تاجران بغداد است که هوس خریدن کنیز کرده است . مرد تاجر رو به نحّاس می‌کند و می‌گوید:« من آن کنیز را می‌خواهم بخرم .» _برای خریدن آن چقدر پول می‌دهی؟؟ _ ۳۰۰ سکه طلا. _ باشد ،قبول است، سکه‌های طلایت را بده تا بشمارم . _بیا این هم سه کیسه طلا ، در هر کیسه ۱۰۰ سکه طلاست . صدایی به گوش می‌رسد:« آهای مرد عرب! اگر سلیمانِ زمان هم باشی به کنیزی تو در نمی‌آیم. پول خود را بیهوده خرج نکن. به سراغ کنیز دیگری برو .» نحّاس تعجب می‌کند . این کنیز رومی به عربی هم سخن می‌گوید.! او جلو می‌آید و به کنیز می‌گوید :«درست شنیدم؟ تو به زبان عربی سخن می‌گویی؟» _ آری! _ نکند تو عرب هستی؟ _ نه ،من رومی هستم ولی زبان عربی را یاد گرفته ام. مرد تاجر جلو می‌آید و به نحّاس می‌گوید:« حالا که این کنیز عربی حرف می‌زند حاضر هستم پول بیشتری برایش بدهم.» بار دیگر صدای کنیز به گوش می‌رسد. یک بار به تو گفتم من به کنیزی تو در نمی‌آیم. نحّاس رو به کنیز می‌کند و می‌گوید:« یعنی چه ؟ آخر من باید تو را بفروشم و پول آن را تحویل دهم‌ اینطور که نمی‌شود .» _ چرا عجله می‌کنی ؟ من منتظر کسی هستم که او خواهد آمد. _ چه کسی خواهد آمد ؟؟ نکند منتظر هستی که جناب خلیفه برای خریدن تو بیاید؟ _ به زودی کسی برای خریدن من می‌آید که از خلیفه هم بالاتر است! نحّاس تعجب می‌کند نمی‌داند چه بگوید؟ در همه عمرش کنیزی اینگونه ندیده است. ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨🍃✨🍃✨🍃
🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ اکنون بشر از جای خود بلند می‌شود. او الان یقین کرده است که گمشده خود را یافته است. خودش است!! آری او ملیکا را یافته است! ملیکا همان «نرجس» است!!! تعجب نکن! او برای اینکه شناسایی نشود نام خود را تغییر داده است. اگر مسلمانان می‌فهمیدند که او دختر قِیصر روم است هرگز نمی‌گذاشتند به محبوب خود برسد. من فکر می‌کنم که در آن دیدارهای شبانه امام از او خواسته است تا نام نرجس را برای خود انتخاب کند. وقتی او اسیر شد و مسلمانان از نام او سوال کردند، او در جواب همین نام جدید را گفت. آری ، تاریخ دیگر این نام را هرگز فراموش نمی‌کند. به زودی نرجس مایه افتخار هستی خواهد شد ! ما همدیگر نباید بانو را با نام اصلیش صدا بزنیم؛ زیرا با این کار خود باعث می‌شویم تا همه به راز او پی ببرند. ما از این لحظه به بعد او را به نام جدیدش می‌خوانیم: « نرجس» چه نام زیبایی!!! بِشر به سوی نحّاس می‌رود و می‌گوید :«من این خانم را خریدارم » صدای کنیز به گوش می‌رسد:« وقت و مال خویش را تلف نکن.» بِشر نامه‌ای را که امام هادی علیه السلام به او داده بود در دست دارد . با احترام جلو می‌رود و نامه را به بانو می‌دهد و می‌گوید:« بانوی من ! این نامه برای شماست» نرجس نامه را می‌گیردو شروع به خواندن می‌کند. نامه به زبان رومی نوشته شده است. هیچکس از مضمون آن خبر ندارد . نرجس نامه را می‌خواند و اشک می‌ریزد. چه شوری در دل بانو به پا شده است! خدا می‌داند . اکنون او پیامی از دوست دیده است ،آن هم نه در خواب بلکه در بیداری. نحّاس رو به بانو می‌کند و می‌گوید :« تو را به این پیرمرد بفروشم ؟» نرجس رضایت می‌دهد . پیرمرد سکه‌های طلا را به نحّاس می‌دهد. نرجس برمی‌خیزد و همراه بِشر حرکت می‌کند. او نامه امام را بارها بر چشم می‌کشد و گریه می‌کند. گویی که عاشقی پس از سال‌ها نشانی از محبوب خود یافته است. نرجس آرام و قرار ندارد. عطر بهشت را از آن نامه استشمام می‌کند. ما باید هرچه زودتر به سوی سامرّا حرکت کنیم. ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨🍃✨🍃✨🍃
🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ فصل ۵ ✅ بشارت آسمانی برای قلب من به شهر سامرا می‌رسیم. نزدیک غروب است. وارد شهر می‌شویم . حتما یادت هست که رفتن به خانه امام هادی علیه السلام جرم است. ما باید به خانه بِشر رفته و در فرصت مناسبی خود را به خانه امام برسانیم. امشب هوا خیلی تاریک است و ما می‌توانیم از تاریکی شب استفاده کنیم. نیمه شب که شد آماده حرکت می‌شویم. بِشر از ما می‌خواهد که خیلی مواظب باشیم و بدون هیچ سر و صدایی حرکت کنیم وارد محله عسکر می‌شویم و نزدیک خانه امام می‌ایستیم. تو باور نمی‌کنی .لحظاتی دیگر به دیدار امام خواهی رسید. اشکت جاری می‌شود. صدایی به گوش می‌رسد :«خوش آمدید!» بِشر وارد خانه می‌شود. زانوهای نرجس می‌لرزد‌. بوی گل محمدی به مشامش می‌رسد. اینجا بهشت نرجس است. اشک در چشمان او حلقه زده است. امام هادی علیه السلام به استقبال او می‌آید . نرجس سلام می‌کند و جواب می‌شنود. امام هادی علیه السلام به روی او لبخند می‌زند و می‌گوید :« آیا می‌خواهی به تو بشارتی بدهم که چشمانت روشن شود؟» امام می‌داند که نرجس در این سفر با سختی‌های زیادی روبرو شده و رنج اسارت کشیده است. اکنون باید دل او را با مژده‌ای شاد کرد . «ای نرجس ! خوشنود باش و خوشحال به زودی خداوند به تو فرزندی می‌دهد که آقای همه دنیا خواهد شد و عدالت را در این کره خاکی برقرار خواهد کرد » نرجس می‌فهمد که او مادر مَهدی علیه السلام خواهد شد .همان کسی که همه پیامبران به آمدنش مژده داده‌اند . به راستی چه مژده‌ای از این بهتر؟ گوش کن نرجس سوالی می‌کند:« آقای من ! پدر این فرزند کیست؟ » _ آیا آن شب را به یاد داری ؟ شبی که عیسی علیه السلام و جَدّم پیامبر صلی الله علیه و آله مهمان تو بودند .آن شب پیامبر تو را برای چه کسی خواستگاری کرد؟ _ فرزندت حسن را می‌گویی؟ _ آری، تو به زودی همسر او خواهی شد. اینجاست که چهره نرجس از خوشحالی همچون گل می‌شکفد. خدا سرور مردان جهان را برای همسری با او انتخاب نموده است. ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨🍃✨🍃✨🍃
🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ امام هادی علیه السلام در انتظار آمدن خواهرش حکیمه است. حتماً او را به یاد داری! همان بانویی که مدتی قبل به خانه‌اش رفتیم . حکیمه دارد به این سو می‌آید. امام هادی علیه السلام به استقبال خواهر می‌رود. اکنون امام هادی با دست اشاره به نرجس می‌کند و به خواهر می‌گوید :« این همان بانویی است که در مورد آن با تو سخن گفته بودم !» حکیمه لبخندی می‌زند و به نزد نرجس می‌رود و او را در آغوش می‌گیرد . حکیمه از شوق، اشکش جاری می‌شود. او خدا را شکر می‌کند که آخرین عروس این خاندان را می‌بیند. حکیمه بارها و بارها از برادرش خواسته بود تا مقدمات ازدواج امام عسکری علیه السلام را فراهم نماید. حکیمه آرزو داشت تا عروس آن حضرت را ببیند. امام هادی علیه السلام به او گفته بود باید صبر کنی تا نرجس بیاید. فقط اوست که شایستگی دارد مادر مهدی علیه السلام بشود . حکیمه خیلی خوشحال است. به چهره نرجس نگاه می‌کند! یک آسمان نجابت و پاکی را در این چهره می‌بیند. به راستی تو چه کردی که شایسته این مقام شدی نرجس ؟! امام هادی علیه السلام از حکیمه می‌خواهد تا نرجس را به خانه خود ببرد و به او احکام اسلام را یاد بدهد . مدتی می‌گذرد. وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود. ✨ازدواج امام حسن عسکری علیه السلام و نرجس✨ من با خود فکر می‌کنم که حتماً برای این ازدواج جشن باشکوهی برگزار خواهد شد. اما متوجه می‌شوم که هیچ جشنی در کار نیست. این ازدواج به صورت مخفی صورت می‌گیرد. و فقط ۴ نفر در این مراسم شرکت دارند. امام هادی و امام عسکری علیه السلام و نرجس و حکیمه. شاید تعجب کنی ! تو تا به حال مراسم عروسی اینطوری ندیده‌ای. عباسیان شنیده‌اند سرانجام کسی می‌آید که همه حکومت‌های ظلم و ستم را نابود می‌کند. آنها به خیال خود می‌خواهند کاری کنند که آن حضرت هیچ نسلی نداشته باشد. امروز امام هادی علیه السلام می‌خواهد ازدواج پسرش مخفی باشد تا دشمنان حساس نشوند ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨🍃✨🍃✨🍃
🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃 وارد شهر می‌شویم. تو خود خوب می‌دانی که ما نمی‌توانیم الان به خانه امام برویم. پس به خانه همان پیرمرد که نامش بِشر بود می‌رویم. درِ خانه را می‌زنیم. بِشر، در را باز می‌کند . ما را در آغوش می‌گیرد و به داخل خانه دعوتمان می‌کند. او برای ما نوشیدنی می‌آورد. ظاهراً خودش روزه است. ماه رجب سال ۲۵۵ هجری است و روزه گرفتن در این ماه ثواب زیادی دارد. از او سراغ امام هادی علیه السلام را می‌گیریم و حال آن حضرت را می‌پرسیم. اشک در چشمان بِشر حلقه می‌زند او دارد گریه می‌کند . چه شده است ؟ بشر برای ما می‌گوید که سرانجام معتَزّ، خلیفه عباسی امام هادی علیه السلام را مظلومانه شهید کرده است. اشک از چشمان ما جاری می‌شود. خدا هرچه زودتر دشمنان اهل بیت را نابود کند . در مورد امام عسکری علیه السلام سوال می‌کنیم. او برای ما می‌گوید که معتَزّ عباسی، آن حضرت را در شرایط بسیار سختی قرار داده است . هیچکس حق ندارد به صورت علنی به خانه آن حضرت برود . فقط بعضی از افراد به صورت بسیار مخفیانه با آن حضرت ارتباط دارند. سوال دیگر ما این است آیا خدا به امام عسکری علیه السلام فرزندی داده است؟ بِشر در جواب می‌گوید :«هنوز نه » ولی وعده خداوند هیچگاه تخلف ندارد ما می‌خواهیم به خانه امام برویم اما بِشر ما را از این کار نهی می‌کند.. مُعتَزّ، خلیفه خونریز عباسی به هیچکس رحم نمی‌کند. او به برادر خود هم رحم نکرد و او را به قتل رسانید. یکی از کارهای او این است که وقتی مخالفان خود را دستگیر می‌کند ،سنگی بزرگ بر پای آنها می‌بندد و آنها را در رود دجله می‌اندازد تا غرق شوند.😱 شما نباید بدون برنامه‌ریزی به خانه امام بروید❌ شما تازه به سامرا آمده‌اید و جاسوسان شما را زیر نظر دارند باید چند روزی صبر کنید! ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨🍃✨🍃✨🍃
🍃✨🍃✨🍃✨ ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ خورشید روز دوشنبه ۲۷ رجب سال ۲۵۵ طلوع می‌کند. امروز سالروز بعثت پیامبر است‌. از خیابان سر و صدایی به گوش می‌رسد. خیلی زود می‌فهمم که این سر و صدا برای شادی نیست. بلکه در شهر آشوب شده است. خوب است از خانه بیرون برویم و از ماجرا باخبر بشویم. همه سپاهیان بیرون ریختند . آنها شورش کرده‌اند . این‌ها همان نیروهای نظامی این حکومت هستند و خودشان باید با شورشیان مقابله کنند. چه شده است که خودشان هم شورش کرده‌اند ؟ آنها به سوی قصر مُعتَزّ می‌روند. شمشیر در دست‌هایشان می‌رقصد . آنها فریاد می‌زنند:« یا پول یا مرگ » منظور آنها چیست؟ می‌خواهم جلو بروم و از آنها سوال کنم که ماجرا چیست ؟ تو دست مرا می‌گیری و مرا به گوشه‌ای می‌بری و می‌گویی:« کجا می‌روی؟ می‌خواهی خودت را به کشتن بدهی ؟» بِشر را نشانم می‌دهی و از من می‌خواهی از او سوال کنم که علت این شورش چیست؟ بِشر برای ما میگوید که چوب خدا صدا ندارد . خداوند می‌خواهد معتَزّ را به سزای اعمالش برساند. او که افراد زیادی را مظلومانه به قتل رسانید و امام هادی را نیز شهید کرده است امروز برایش روز سختی خواهد بود. ماجرا از این قرار است : مدتی است که وزیر معتَزّ با مادر معتَزّ همدست شده و پول‌های حکومت را برای خود برداشته اند . آنها خزانه دولت را خالی کرده اند. مادر خلیفه که به جواهرات بسیار علاقه دارد، با پول حقوق سپاهیان برای خود جواهرات زیادی خریده است؛ یاقوت ،لُؤلؤ و زِبرجدهای زیادی را می‌توان در قصر مادر خلیفه پیدا کرد. ارزش جواهرات او بیش از یک میلیون دینار می‌شود. اگر قیمت یک مثقال طلا را بدانم کافیست آن را ضرب در یک میلیون کنم تا بدانم ارزش این جواهرات چقدر می‌شود. سپاهیان که ماه‌هاست حقوق نگرفته‌اند دست به شورش زده‌اند. بیشتر آنها تُرک هستند . اگر یادت باشد برایت گفتم که عباسیان ایرانی‌ها را از حکومت خود بیرون کردند و به جای آنها افرادی را از ترکیه آوردند. اِبن وَصیف یکی از بزرگان تُرک‌ها است که اکنون به نزد خلیفه می‌رود تا بتواند با صُلح و صلاح اوضاع را آرام کند . او به خلیفه خبر می‌دهد که وزیر او به وی خیانت می‌کند و پول‌های خزانه را می‌دزدد و حقوق سپاهیان را نمی‌دهد. اما خلیفه باور نمی‌کند . در این میان وزیر از جا برمی‌خیزد و به سوی اِبن وَصیف می‌رود و به او فحش می‌دهد و او را کتک می‌زند . اِبن وصیف بیهوش روی زمین می‌افتد. خبر به گوش سپاهیان می‌رسد . ناگهان با شمشیرهای خود به قصر هجوم می‌برند ،وزیر را دستگیر می‌کنند. وقتی ابن وصیف به هوش می‌آید به فکر انتقام از خلیفه می‌افتد. او به سپاهیان دستور می‌دهد تا خلیفه را از روی تخت پایین بکشند. سپاهیان هجوم می‌برند و با چوب و چماق خلیفه را می‌زنند و سپس پیراهن او را گرفته و به سوی حیاط قصر می‌کشانند و او را در آفتاب سوزان نگه می‌دارند‌ خون از سر و روی او می‌ریزد . اِبن وَصیف که الان همه کاره قصر خلافت است دستور می‌دهد تا معتَزّ را در اتاقی تاریک زندانی کنند و او را شکنجه دهند و هرگز به آب و غذا ندهند تا بمیرد. خلیفه مسلمان به چه وضعی افتاده است.! او فریاد می‌زند به من قطره آبی بدهید . اما هیچکس جواب او را نمی‌دهد .او سه روز و سه شب تشنه و گرسنه در اینجا خواهد بود. او که برای حکومت چند روزه خود امام هادی علیه السلام را شهید کرد و شیعیان را به قتل رسانید ، هرگز باور نمی‌کرد که سرانجامش مرگی این چنین باشد. راست می‌گویند چوب خدا صدا ندارد. ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨🍃✨🍃✨🍃
🍃✨🍃✨🍃✨ ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ من با خود فکر می‌کنم شاید این خلیفه جدید آدم خوبی باشد! او که اهل نماز و طاعت است، دیگر به امام عسکری علیه السلام سخت‌گیری نخواهد کرد شاید او به تبعید امام پایان بدهد و اجازه دهد که امام به شهر خودش مدینه برود. شاید او به فشارهایی که سالیان سال شیعیان را به ستوه آورده پایان بدهد. ولی تعجب می‌کنم وقتی می‌بینم که خلیفه جدید نه تنها امام را آزاد نمی‌کند بلکه فشارها را زیادتر می‌کند 😱 او دستور می‌دهد تا بر تعداد مامورانی که خانه امام را زیر نظر داشتند، افزوده شود. گویا همه این روزه ها و نمازهای خلیفه بازی است ؛ بازی خواب کردن مردم ‍‌! این بهترین راه برای عوام فریبی است. درست است خلیفه عوض شده و خیلی از سیاست‌ها هم تغییر کرده، اما سیاست اصلی آنها هرگز تغییر نمی‌کند. آیا می‌دانی آن سیاست چیست؟؟ 👇👇👇 «نباید مردم با امام عسکری علیه السلام آشنا شوند » «نباید جوانان با او ارتباط برقرار کنند» « باید او در گمنامی کامل بماند» « رفتن به خانه او جرم است » «نامه نوشتن به او جرم است » هر چیزی ممکن است با عوض شدن خلیفه‌ها عوض شود؛ اما این سیاست هرگز تغییر نخواهد کرد. ❌ امروز روز چهاردهم شعبان است و ما مدتی است که در این شهر هستیم . آرامش دوباره به شهر بازگشته است و مردم به زندگی عادی خود مشغولند . می‌دانم خیلی دلت می‌خواهد امام را ببینی اما نمی‌دانی چه کنی . با خود می‌گویی حالا که نمی‌شود به خانه امام برویم چقدر خوب است که ما به خانه حکیمه عمه امام عسکری علیه السلام برویم و از او در مورد امام سوال کنیم. رو به من می‌کنی و می‌گویی:« یادت هست سال قبل که به اینجا آمدیم چه ساعتی در کوچه با حکیمه برخورد کردیم؟» _ فکر می‌کنم ساعت ۴ عصر بود. _ خوب است امروز عصر به همان کوچه برویم و به بهانه کمک کردن به او به خانه‌اش برویم. _ چه فکر خوبی ! آن وقت می‌توانیم از او در مورد امام عسکری علیه السلام و بانو نرجس سوال کنیم . ما منتظر هستیم تا عصر فردا برسد ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨🍃✨🍃✨🍃
🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ خدا را شکر می‌کنیم که دوباره در خانه حکیمه هستیم. روی تخته وسط حیاط نشسته‌ایم و مهمان خواهر آفتاب شده‌ایم. امروز حکیمه هم روزه است همه دوستان خوب خدا در ماه شعبان روزه می‌گیرند .اما من و تو مسافر هستیم و مسافر نمی‌تواند روزه بگیرد. حکیمه برای ما سخن می‌گوید:« سن زیادی از من گذشته است .نمی‌دانم زنده خواهم بود تا فرزند امام عسکری را ببینم یا نه؟» بعد آهی می‌کشد و می‌گوید:« من هر وقت به خانه آن حضرت می‌روم از خدا می‌خواهم به او پسری عنایت کند .» در این هنگام صدای در خانه به گوش می‌رسد . چه کسی در می‌زند؟ حکیمه از جای خود بلند می‌شود و به سمت در می‌رود. بعد از لحظاتی برمی‌گردد. حکیمه لبخند می‌زند و خوشحال است. من از علت خوشحالی او می‌پرسم ؟ پاسخ می‌دهد :« امام عسگری علیه السلام از من دعوت کرده است تا امشب افطار به خانه او بروم.» امشب شب جمعه است، شب نیمه شعبان که با شب یازدهم مرداد ماه مصادف شده است. شاید امشب امام عسکری علیه السلام دلتنگ عمه‌اش حکیمه شده است. آخر امام در این شهر غریب است . هیچ آشنای دیگری ندارد . شیعیان هم که نمی‌توانند به خانه آن حضرت بروند. حکیمه برای رفتن آماده می‌شود . کاش می‌شد ما هم همراه او به خانه امام می‌رفتیم. خداوند دشمنان را لعنت کند که ما را از این فیض بزرگ محروم کرده اند حکیمه اشک حسرت ما می‌بیند. دلش می‌سوزد. فکری به ذهنش می‌رسد. بعد از مدتی حکیمه ما را صدا می‌زند . نگاه ما به دو کیسه بزرگ می‌افتد. _ مادر این‌ها را کجا می‌خواهی ببری؟ _ این دو کیسه را می‌خواهم به خانه امام عسکری علیه السلام ببرم .شما باید این‌ها را بیاورید. _ چشم _ ماموران در بین راه جلوی شما را می‌گیرند و داخل کیسه‌ها را می‌بینند .شما با کمال خونسردی بایستید تا آنها به کار خودشان بپردازند .شما اصلاً به آنها کاری نداشته باشید. اکنون تو خیلی خوشحال هستی. به این بهانه می‌توانی امام خود را ببینی. با هم حرکت می‌کنیم. از خانه بیرون می‌آییم .کیسه‌ها قدری سنگین است اما تو سنگینی آن را حس نمی‌کنی . چند مامور جلوی راه ما را می‌گیرند . کیسه‌ها را زمین می‌گذاریم. آنها با دقت کیسه‌ها را بازرسی می‌کنند. وقتی مطمئن می‌شوند که نامه‌ای داخل آن نیست به ما اجازه می‌دهند که عبور کنیم. من تعجب می‌کنم چگونه این ماموران به ما اجازه عبور دادند . فکر می‌کنم این کار بانو حکیمه است. حتماً دعایی خوانده است که ماموران بیش از این مانع ما نشدند . چند قدم جلو می‌رویم اینجا خانه امام است باور می‌کنی تا لحظه دیگر مهمان آفتاب خواهی بود؟ ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨🍃✨🍃✨🍃
🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ بوی بهشت ،بوی گل یاس، بوی باران.... اشک و راز و نیاز چه شبی است امشب ... در حضور امام مهربانی‌ها هستیم . سلام می‌کنیم جواب می‌شنویم. امشب حکیمه در کنار امام عسکری علیه السلام افطار می‌کند. حکیمه هنگام افطار همان دعای همیشگی‌اش را می‌کند:« خدایا ! اهل این خانه را با تولد فرزندی خوشحال کن » همه آرزوی حکیمه این است که مَهدی علیه السلام را ببیند. این آرزو کِی برآورده خواهد شد ؟ ساعتی می‌گذرد . حکیمه دیگر می‌خواهد به خانه خود برگردد. او به نزد بانو نرجس می‌رود و با او خداحافظی می‌کند و بعد به نزد امام می‌آید و می‌گوید:» سرورم ! اجازه می‌دهی زحمت را کم کنم و به خانه‌ام بروم؟» _ عمه جان دلم می‌خواد امشب پیش ما بمانی. امشب شبی است که تو سال‌هاست در انتظار آن هستی! _ منظور شما چیست؟ _ امشب وقت سحر فرزندم مهَدی به دنیا می‌آید. آیا تو نمی‌خواهی او را ببینی؟ اشک شوق از چشمان حکیمه جاری می‌شود . او چگونه باور کند که امشب به بزرگترین آرزوی خود می‌رسد . حکیمه بی‌اختیار به سجده می‌رود و میگوید:« خدایا ! چگونه تو را شکر کنم که امشب آخرین حجت تو را می‌بینم؟» اکنون حکیمه برمی‌خیزد و به سوی بانو نرجس می‌رود تا به او تبریک بگوید . شاید هم می‌خواهد به او گلایه کند که چرا قبلاً در این مورد چیزی به او نگفته است. حکیمه می‌آید و نگاهی به نرجس می‌کند. می‌خواهد سخن بگوید که ناگهان مات و مبهوت می‌ماند. مادری که قرار است امشب فرزندی را به دنیا بیاورد باید نشانه‌ای از حاملگی داشته باشد. اما در نرجس هیچ نشانه‌ای از حاملگی نیست . یعنی چه؟ او به نزد امام عسکری علیه السلام برگشته و می‌گوید:« سرورم ! به من خبر دادی که امشب خدا به تو پسری عنایت می‌کند، اما در نرجس که هیچ اثری از حاملگی نیست.» _ امشب فرزندم به دنیا می‌آید . _ آخر چگونه چنین چیزی ممکن است؟ _ عمه جان ! ولادت پسرم مَهدی مانند ولادت موسی علیه السلام خواهد بود. این جواب امام عسکری علیه السلام برای حکیمه همه چیز را بیان کرد. از این سخن امام خیلی چیزها را می‌شود فهمید . قصه نرجس همان قصه « یوکابد» است. از من می‌پرسی« یوکابِد» کیست؟ او مادری است که هزاران سال پیش موسی را به دنیا آورد. آیا دوست داری تا راز تولد موسی را برایت بگویم؟ ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨🍃✨🍃✨🍃
✨🍃✨🍃✨🍃 🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃 شب چهارشنبه بود . فرعون در قصر خویش خوابیده بود. نسیم خنکی از رود نیل می‌وزید. آسمان ابری و تیره شد . گویا رعد و برقی در راه بود . فرعون در خواب دید که آتشی از سوی سرزمین فلسطین به مصر آمد . این آتش وارد قصر شد و همه جا را سوزاند و ویران کرد . صدای رعد و برق در همه جا پیچید. فرعون از خواب پرید . او خیلی ترسیده بود! وقتی صبح شد فرعون دستور داد تا همه کسانی که تعبیر خواب می‌کردند به قصر بیایند . فرعون خواب خود را برای آنها تعریف کرد. تعبیر خواب برای همه روشن بود، اما کسی جرات نداشت آن را بگوید. همه به هم نگاه می‌کردند . سرانجام یکی از آنها نزدیک فرعون رفت. فرعون با تندی به او نگاه کرد و فریاد زد: _ تعبیر خواب من چیست؟ _ قبله عالم خواب شما از آینده‌ای پریشان خبر می‌دهد . آیا شما ناراحت نمی‌شوید آن را بگویم ؟ _ زود بگو بدانم از خواب من چه می‌فهمی؟ _ به زودی در قم بنی اسرائیل که در مصر زندگی می‌کند ، پسری به دنیا می‌آید که تاج و تخت شما را نابود می‌کند. سکوت همه جا را فرا گرفت. عرق سردی بر پیشانی فرعون نشست. او به فکر چاره بود . جلسه مهمی در روز چهارشنبه تشکیل شد. بزرگان مصر در این جلسه حضور پیدا کردند . همه در مورد این موضوع نظر دادند. سرانجام این بخشنامه در دو بند صادر شد: ✅ همه نوزادان پسر که قبلاً به دنیا آمده‌اند ،به قتل برسند . ✅ شکم‌های زنانه حامل پاره شده و نوزاد آنها اگر پسر باشد کشته شود . ماموران حکومتی به خانه‌های بنی اسرائیل ریختند و با بی‌رحمی زیاد دستور فرعون را اجرا نمودند . چه خون‌هایی که بر روی زمین ریخته شد. باور کردن آن سخت است که در آن هنگام ۷۰ هزار نوزاد پسر کشته شدند. خداوند به بنی اسرائیل وعده داده بود که به زودی موسی ظهور می‌کند و آنها را از ظلم و ستم فرعون نجات می‌دهد. اما آنها از همه جا ناامید شدند . فکر می‌کردند که موسی هم کشته شده است . ولی وعده خدا هیچ وقت تخلف ندارد . خدا برای تولد موسی برنامه ویژه‌ای داشت. شاید شنیده باشی که نام مادر موسی «یوکابد »بود . یوکابِد تا آن شبی که موسی را به دنیا آورد خودش هم از حامله بودنش خبر نداشت. تعجب نکن! آن خدایی که عیسی را بدون پدر آفرید می‌تواند کاری کند که یوکابِد هم متوجه حامله بودن خودش نشود. خدا بر هر کاری تواناست! سرانجام موسی به دنیا آمد و فقط سه نفر از تولد او باخبر شدند : پدر، مادر و خواهرش! ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨🍃✨🍃✨🍃