eitaa logo
امامت ولایت بصیرت ظهور
4.5هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
12.2هزار ویدیو
91 فایل
﷽ 👌 علی را دریابید و حتی اگر دلیل رفتار و حرفهایش را نمی فهمید، فقط پشت او بمانید و نه یک قدم از او جلوتر بروید و نه عقب تر باشید #لبیک یا خامنه ای لبیک یا حسین است ارتباط با ادمین ✋ @YaAliMadad110313 هماهنگی جهت تبلیغات ✔️ @yaali1812
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 ✍ خدایی که تو را فرامی‌خواند 🔹یک روز مردی از کار به خانه برگشت و از همسرش پرسید: نمازت را خوانده‌ای؟ 🔸همسر گفت: نه. 🔹شوهر پرسید: چرا؟ 🔸همسر گفت: خیلی خسته‌ام. تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم. 🔹شوهر گفت: درست است خسته‌ای، اما نمازت را بخوان قبل از اینکه بخوابی! 🔸فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد. همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهرش تماس گرفت تا احوالش را جویا شود اما شوهر به تماسش پاسخ نداد. 🔹چندین بار پی‌درپی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت. همسر آهسته‌آهسته نگران شد و هر باری که زنگ می‌زد و پاسخی دریافت نمی‌کرد نگرانی‌اش افزون‌تر می‌شد. 🔸اندیشه‌ها و خیالات طولانی در ذهنش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد. چون شوهرش به هر سفری که می‌رفت، وقتی به مقصد می‌رسید، تماس می‌گرفت. اما حالا چرا جواب نمی‌داد؟ 🔹خیلی ترسیده بود. گوشی را برداشت و دوباره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهرش را بشنود. این بار شوهر پاسخ داد. 🔸زن با صدای لرزان پرسید:  رسیدی؟ 🔹شوهرش جواب داد: بله. الحمدلله به سلامت رسیدم. 🔸همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟ 🔹شوهر گفت: چهار ساعت قبل. 🔸همسر با عصبانیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟ 🔹شوهر با خونسردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم. 🔸همسر گفت: چه می‌شد که چند دقیقه را صرف می‌کردی و جواب من را می‌دادی؟ مگه من برایت مهم نیستم؟ 🔹شوهر گفت: چراکه نه عزیزم، تو برایم مهم هستی. 🔸همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمی‌شنیدی؟ 🔹شوهر گفت: می‌شنیدم. 🔸زن گفت: پس چرا پاسخ نمی‌دادی؟ 🔹شوهر گفت: دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی، به یاد داری که تماس پروردگار (اذان) را بی‌پاسخ گذاشتی؟ 🔸در چشمان همسر اشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است، ممنون که به این موضوع اشاره کردی. 💠 امام باقر (علیه‌السلام) می‌فرمایند: اگر نماز در اول وقت از سوی بنده به‌سمت خدا بالا برود، درخشان و نورانی به سمت بنده بازگشته و به او می‌گوید تو از من محافظت کردی، پس خدا تو را حفظ کند. @tahlilesyasi
هدایت شده از اندرحکایت این دل
🔴 عیب‌هاتو بپذیر و اصلاح کن وگرنه بزرگ‌تر می‌شن 🔹پدربزرگم یه نیسان داشت. گفته می‌شد اولین نیسانیه که وارد ایران شده. با راست و دروغش کار ندارم، خیلی نیسانش رو دوست داشت. روش هم تعصب داشت و باهاش تو جاده کار می‌کرد. 🔸یادمه یه بار نشستم کنارش و گفتم: من هیچی نمی‌بینم، این‌قدر که این شیشه شکسته و خرد شده، شما چه‌جوری رانندگی می‌کنید؟ 🔹پدربزرگم گفت: به این خوبی دیده می‌شه، چی رو نمی‌بینی؟ 🔸گفتم: چی شد که این شکلی شد؟ 🔹گفت: یه بار داشتم تو جاده رانندگی می‌کردم که یه تیکه‌سنگ کوچیک از ماشین کناری پرت شد. اولش یه ترک کوچیک بود، بعد کم‌کم بر اثر زمستون و تابستون و سرما و گرما، بزرگ و بزرگ‌تر شد تا اینکه کل شیشه رو گرفت. 🔸پدربزرگم حاضر نبود قبول کنه که شیشه ترک داره و تعمیرش کنه، بس که دوستش داشت. 🔹ما آدم‌ها هم این‌جوری هستیم. عیب‌هامون رو قبول نمی‌کنیم، ایرادهامون رو نمی‌پذیریم و اصلاحش نمی‌کنیم تا اینکه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شن. 🔸اگه می‌خواید عاقبت پدربزرگم رو بدونید، یکی از همون شب‌ها تو جاده به‌دلیل دید کم تصادف کرد و فوت کرد. 🔹همین عیب‌هامون باعث نابودی‌مون می‌شن. همین‌هایی که نمی‌پذیریمشون! 💚 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فـَرَجَهم *اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/hekayat1 دلنوشته،شعر،متن‌های ادبی،داستان‌های کوتاه https://ble.ir/hekayat1*
🔅 ✍️ حکمت خدای دانا و حکیم! 🔹چند روز پیش به‌عنوان مسافر سفری با اسنپ داشتم. 🔸اون روز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم. آخه باتری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود. 🔹راننده حدودا 40 ساله بود. آرامش عجیبی که داشت باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسی‌ام بگم. 🔸هیچی نگفت و فقط گوش می‌کرد. صحبتم که تموم شد، گفت: یه قضیه‌ای رو برات تعریف می‌کنم مربوط به زمانی هست که دلار 19تومنی 12 شده بود. 🔹گفتم: بفرمایید. 🔸راننده تعریف کرد: یه مسافری بود هم‌سن‌وسال خودم، حدودا 40ساله. خیلی عصبانی بود. 🔹وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا این‌قدر همکاراتون ... هستند. 🔸از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. 🔹گفتم: چطور شده؟ 🔸مسافر گفت: هشت بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگه می‌رسن و بعد لغو کردن. 🔹من بهش گفتم: حتما حکمتی داشته، خودتو ناراحت نکن. 🔸این جمله بیشتر عصبانی‌اش کرد و گفت: حکمت کیلو چنده؟ این چیزا چیه کردن تو مختون؟ 🔹بعد با گوشی‌اش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا می‌کرد و حرص می‌خورد. (بازاری بود و کلی ضرر کرده بود.) 🔸حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم. سن خطرناکی هست. معمولاً همه تو این سن فوت می‌کنن. چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول می‌کشه. 🔹من پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ... هستم و مسافر نمی‌دونست. 🔸خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان، کرایه هم که هیچی. 🔹دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. 🔸من اون موقع شیفت بیمارستان بودم. تازه اون موقع فهمید که من سرپرستار بخشم. 🔹اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادوشده به من داد. 🔸گفتم: دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون هشت همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری. 🔹تو فکر رفت و لبخند زد. 🔸من اون موقع به‌شدت 4میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ‌کسی نبود به من قرض بده. 🔹رفتم خونه و کادوی مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! 🔸حکمت خدا دوطرفه بود. هم اون مسافر زنده موند، هم من سکه رو 4میلیون و 400هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد. 🔹همیشه بدشانسی، بدشانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم. 🔸اینا رو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باتری و زاپاسم ناراحتی‌مو فراموش کردم. 💢من هم به حکمت خداوند بزرگ فکر کردم! 🇮🇷تحلیل مسائل روز ایران و جهان https://eitaa.com/tahlilesyasi